بعد از یه روز شلوغ وقتی چشمم به کرنومترم افتاد ته دلم یه امید جوونه زد. این همه ساعت درس خوندن یه طرف و اینجاش برام مهمه که کلش رو هندسه و فیزیک خوندم. دو درسی که واقعا معمولا ازم انرژی زیادی میگیره !
از طرف دیگه با دلهره و بغض به برنامم خیره شدم که علاوه بر دو دور مرور ،خوندن یه سری از مباحث آزمون بعدی هم بود اما من تازه فردا صبح تموم میکنم و در خوشبینانه ترین حالت بتونم یه دور خونده هام روتو یه روز و نیم مرور کنم.
دلهره ی عجیبی برای آزمون جمعه دارم.هر چند منطقا چیزی نباید باشه که ناراحت کنه. اما تجربه های گذشته .... ای خدا کمکم کن از پس فراموش کردنشون بر بیام
... اینکه راحت با ترس هام رو به رو شم !
+ من اولین حمله ی پانیک ام رو دوسال و نیم پیش سر آزمون قلم چی تجربه کردم. البته خیلی مربوط به ازمون نبود که بگم استرس داشتم و اینا... یه جورایی انگاری برای من شروع فهم شرایط جدید زندگی با افسردگی بود. اولین حمله پانیک یکی از وحشتناک ترین تجارب دنیاست. چون نمیدونی چیه و مکانیسمش چیه. قشنگ احساس کسی رو داری که صاف صاف راه میره یهو میوفته با زجر میمیره. عرق، سرگیجه ،لرزش، تپش قلب شدید ، درد قفسه سینه و رنگ پریدگی...واقعا فکر کردم اون لحظه سکته کردم و دارم میمیرم...
بگذریم. ازون به بعد من و آزمون دادن دیگه با هم دوست نشدیم... امیدوارم الان که حالم خیلی بهتره خداروشکر و اصلا اخرین حمله ی پانیک ام رو به خاطر ندارم (!) بتونم با ازمون دوست خوبی بشم و ترسم بریزه از باور کردن و تکیه به خودم.
+ پس فردا همین موقع از شادی زیاد بعد آزمون تو خواب نازم ،مگه نه؟!
در شب کوچک من ، افسوسباد با برگ درختان میعادی دارددر شب کوچک من دلهرهٔ ویرانیستگوش کنوزش ظلمت را می شنوی ؟من غریبانه به این خوشبختی می نگرممن به نومیدی خود معتادمگوش کنوزش ظلمت را می شنوی ؟در شب اکنون چیزی می گذردماه سرخست و مشوشو بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن استابرها ، همچون انبوه عزادارانلحظهٔ باریدن را گویی منتظرندلحظه ایو پس از آن ، هیچ .پشت این پنجره شب دارد می لرزدو زمین داردباز می ماند از چرخشپشت این پنجره یک نامعلومنگران من و توستای سراپایت سبزدستهایت را چون خاطره ای سوزان ، در دستان عاشق من بگذارو لبانت را چون حسی گرم از هستیبه نوازش های لبهای عاشق من بسپارباد ما را با خود خواهد بردباد ما را با خود خواهد بردشعر از فروغ فرخزاد
اینکه "ح" فعلا کلاس رقص نمیاد و تنها کسی هم که تو کلاس باهاش اندک صحبتی میکردم هم دو جلسه نیومده و اینکه بدون "ح" دوباره احساس همون دختره ی چاق بیخود ته کلاس رو دارم و احساس میکنم left out هستم خیلی اذیتم میکنه.
دنیا متفاوت بقیه و نگاهاشون اذیتم میکنه.اینکه بهت زل میزنن و تا نگاشون میکنی نگاشون رو میدزدن. از چشماشون میخونم که این دختره عقلش پاره سنگ داره اومده کلاس رقص با این هیکلش ؟!!! اذیت میشم ... خیلی زیاد.... اما مقاومت میکنم و میرم...
سر ظهری داشتم عکسای قدیمیم رو میدیدم. زمانی که فقط هفت هشت کیلو اضافه وزن داشتم.پر بودم همیشه اما چااااق نبودم. حداقلش اون زمان تو باشگاه خجالت نمیکشیدم... انقدر سریع وزنم بالا رفت که خودم باورم نمیشه ... بگذریم...
خلاصه که من وآینه ی باشگاه بازم قهر کردیم با هم وترجیح میدم خودم رو توش نبینم.
+ درس ؟!خوب نخوندم امروز :/
خدا میدونه این چند خط های شبونه چقدر خالی میکنه من رو. خیلی خوشحالم که کسی نمیدونه این وبلاگ من هستش و خیلی راحت میتونم حرف بزنم.
+ چند ماهیه طبقه ی اول ساختمونمون یه پسره اومده. ساختمونمون یه جورایی شخصیه و چون صاحب طبقه اول ایران نیست و رهن میده خونه رو بابام کلی بهش سفارش کرده بود آدم درست حسابی بیار بشینه و اینا.
این چند وقته من حتی یه بار هم این پسره بنده خدا رو ندیدم. فقط یه جفت دمپایی همش پشت درشونه و یه اسپورتیج هم توپارکینگ. اوایل مامتم اینامیگفتن که با مادرش زندگی میکنه و قایفش هجده هفده ساله میخوره. دو روز پیش مامانم گویا متوجه میشه این پسره ی آفتاب و مهتاب ندیده دانشجوی ترم 8 پزشکیه و پدر مادرش صدو پنجاه میلیون خونه براش رهن کردن و ماشین شاسی زیر پاش گذاشتن.
هیچی دیگه چند روزه مامانم مغزم رو کبود کرده و هی از این یارو میگه. همه آمارش هم درآورده. بدجور رو دلش مونده من امسال پزشکی قبول نشدم و هی میگه ببین پسره خوب درس خونده براش ماشین خریدنخونه رهنکردن ،تنهازندگی میکنه، توهم اگه قبول شی من برات میگیرم !!!!!! و بعد شنیدن این حرفا مو به تنم سیخ میشه و حالت انزجار بهم دست میده .خدا شاهده هدف من از پزشکی نه اسمشه،نه پولشه، نه پز و چشم وهم چشمیشه ! برخلاف مامانم.
وقتی این شکلی بهم وعده وعید میده احساس میکنم هیچ ارزشی ندارم. یعنی اگر فرضا من هیچ وقت قبول نشم من رو مثل تفاله پرت میکنه ؟
ازون بدتر بچه ی اون یکی همسایمون مهندسه و وضعشون هم خیلی خوبه. به مادرش گفته برام خونه رهن کن ببین این پسره رو !مامانش هم جواب داده اون دانشجوی پزشکیه!تو هم اگر پزشک میشدی واست میگرفتم! تصور کنین فقط!!!! بچش ریاضی دوست داره و مهندسه اما....! یعنی چون پزشک نشده حق این ها رونداره ؟
چقدردوست داشتم به جای اینکه مامانم بگه قبول بشی این کارو میکنم اون کارو میکنم بهم میگفت پزشک شو و از درد و بار مردم کم کن ! اینجوری اروم میشدم !
خیلی سختهکه ظاهرا هدفت با پدر و مادرت یکی باشه اما در اصل یه دنیا فرق بینش باشه.
+امیدوارم دیگه حرف این پسره رو نزنه ومغزم روکبودنکنه !
مدتیه یه دفترچه برداشتم و موقع درس خوندن هر فکری به ذهنم میرسه یادداشت میکنم.اوایل غیر قابل باور بود برام! اما هرروز حدودا پنج شیش صفحه با خط ریز رو اشغال میکرد. حالا به اینکه الان صفحات کمتری استفاده میشه و نتیجه داده کار ندارم. اینکه تو دفترچه نوشتم و چنین مجموعه ای رو نگهداشتم خیلی به کمک اماومد امروز .
امروز نشستم و یه دور خوندمش دیدم چقدررررر بدردبخوره!
فهمیدم معمولا چه چیز های و چه ساعتی و حین خوندن چه درسی ذهنم رو مشغول میکنه! یا اینکه معمولا حین درس به چه آدمایی فکر میکنم!
همهرو روی یه صفحه جداگانه یادداشت کردم و از فردا قراره روند پیشگیری از تفکر روپیش بگیرم !
تازه با تحلیل برنامه هفتگیم حتی تونستم یه صفحه بنویسم که معمولا چه ساعاتی حواسم پرته، بیشتر وقت تلف میکنم یا تلفنی حرف میزنم واینا.
و کاملا دیدم که تمام اینا شبیه عادات روزانمه! انگاری ذهنم عادت کرده مثلا سرفلان درس یا فلان ساعت به فلان موضوع یا شخص خاص فکر کنه! یا مثلا عادت کردم که ساعت 12 تا 1 ظهر رو تلف کنم(درصورتی که 1 تا 2 اینجوری نیست)
خلاصه اینکه بهتر خودم رو شناختم و بیشتر میتونم خودم رو کنترل کنم♡
+ "ح" مربی رقصمون پریروز متوجه میشه یه فیبروم 18 سانتی تو رحمش داره.درواقع نصفش تو نصفش بیرون رحم.خداروشکر که با عمل حل میشه اما عملش سنگینه و ممکنه رحمش هم اگه خونریزی کنه بردارن. خلاصه اینکه بنده خدا انقدرررر امروز استرس داشت که نگم. هر چه سریعتر باید عمل کنه و شاید یکی دوماه نباشه. امروز میگفت من مدت هاست که درد شدید کمر دارم.منو نبینید میام اینجا همش میرقصم و ورزش میکنم . از غیرتمه میام ! وگرنه من شبا حتی از درد خوابم نمیبره.
اینو گفتم که بگم "ح" هم به زن های قدرتمند ذهنم اضافه شد. برای کارش برای علاقه ش چنان غیرتی داره که میاد و به بهترین شکل انجام میده و میره. همیشه آنچنان از ته وجودش میرقصه که حتی اون لحظه به ذهنت نمیرسه داره با کمردرد شکنجه میشه !
چه واژه قشنگی استفاده کرد برای بیان خودش!غیرت!
من هم باید غیرت داشته باشم !