زندگی با صدای بلند!

گند تر از بچه ای که به اون یکی واسه رنگ دمپایی خوشگلش پز میده ، گفتگوی دو فرد بزرگساله که دارن خیلی شیک و رسمی و با لب های خندون داشته هاشون رو کاملا دوستانه به رخ هم می کشن و دهن هم رو سرویس می کنن!

+همیشه توی وجود من 3 تا آدم بودن! 1- رسمی و ادبی نویس  2- دوستانه نویس 3- بی اعصاب و گند نویس!
روز من با جدال این آدما شروع میشه و خوشبختانه آخر شب به گند ترین حالت ممکن می رسه!

شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام ...

گاهی تنها چیزی که دلم میخواهد یک جام شراب است و یک موسیقی عاشقانه و اتاق تاریک و شمع و گلبرگ های رز  پرپر شده.

تنهای تنها با خودم!

شراب بنوشم و اشک بریزم و به آهنگ گوش بدهم و به شمع ها و گلبرگ های رز خیره شوم.

آنقدر اشک بریزم و بنوشم که ندانم از اشک خوابم برده یا از شراب مست و بیهوش شدم.

و وقتی بیدار می شوم من باشم و صبح و آفتاب و روز جدیدی که آغاز شده و درد و غمی که از درز پنجره دیشب فرار کرده...



۱ نظر

نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو....

دیدین گاهی اوقات وقتی به پیرزنی کمک می کنین یا از پیرمرد دست فروش چیزی میخرین چقدر دعاتون میکنن؟!!!
راستش من روی این دعا ها خیلی حساب میکنم! و رروزم رو میسازه!
احساس میکنم این افرادا جزو محدود افرادی هستن که از ته ته قلبشون برات دعا می کنن!
از روزی که اون پیرمرد دست فروش بهم گفت خوشبخت بشی! احساس میکنم خیلی خوشبختم!
و یا دیروز که پیرزن بیچاره شارژ خریده بود و نمی دونست چجوری وارد کنه و من براش وارد کردم از ته ته دلش دعام کرد و من تاثیر اون دعا رو میبینم !
آدمیزاد به همین چیزاست که زندست!
وقتی توی این شرایط نابسامان دست همدیگر رو میگیرم میتونیم شاد زندگی کنیم!‍
بی نهایت به این جمله اعتقاد دارم که وقتی به کسی کمک می کنیم اون شخص به کمک ما احتیاج داره و ما به دعای اون !
اون چند تا شیرینی که به مرد دستمال فروش دادم هیچ وقت نمی تونه دعایی که در حقم کرد رو جبران کنه!
براتون آرزو میکنم از اینجور دعاهای از ته قلب تو زندگیتون زیاد باشه!!

سرما را مجال حرف نیست...!

راستش یه چیزی که چند روزه ذهنم رو درگیر کرده اینه!
این که تمام ما پشت کنکوری ها ( و کنکوری ها!) انتظار داریم زودتر ازین سد رد شیم و وارد فصل جدیدی از زندگی مون بشیم!
دقیقا مثل این می مونه که تو زمستون چشمامونو ببندیم و بشینیم یه گوشه زار بزنیم تا بهار بیاد! در صورتی که  باید با سرمای زمستون بسازیم و از زیبایی هاش هم لذت ببریم!بهار هم به موقع خودش می رسه! صد البته که زیبایی های زیادی داره اما اون هم بی دردسر نیست ها! لاقل واسه آدمایی مثل من که آلرژی فصلی دارن و تو نواحیه فوق العاده بارونی زندگی می کنن! عملا امکان داره با ماتوی نخی و نازک تو هوای آفتابی بری بیرون و یه ساعت بعد مثله موش آب کشیده برگردی خونه!
میدونین چرا ما پشت کنکور میمونیم؟! چون به خودمون تلقین می کنیم که فقط باید زودتر ازین زمستون سرد و تاریک بگذریم تا به بهار برسیم! و خوب چون زمستون رو سپری و با تمام وجود تجربه نکردیم نمی تونیم وارد بهار بشیم! مثه این میمونه که یه نطفه بدون اینکه جنینی رو بگذرونه بخواد به دنیا بیاد!
و نکته ی دیگه این که کسی که یاد نگرفته باشه از زمستون لذت ببره هیچ وقت هم نمی تونه از بهار لذت ببره!
بیاین از زمستون و بهار و تمامی فصل های زندگی مون لذت ببریم...!
۴ نظر

از خواب چو برخیزم اول تو به یاد آیی...

اولین اجرایم بود. یک اجرای پنج نفره. تازه کار ترین فرد گروه بودم و به قول استادم توانا. بسیار برای این اجرا تلاش کرده بودم.
خدا می داند که کار کردن جدی موسیقی آن هم در خانه ای که تو را برای یک تابستان فرستانده اند تا بزنی و بخوانی و تمام شود چقدر سخت است.
اوج فاجعه این که تا بحثی پیش بیاید گیتارت را بگیرند و بشود روزها بدون جانت سر کنی.
وقتی آدم از این سختی ها می گذرد حتی کوچک ترین موفقیت هم به کام آدم شیرین ترین عسل دنیاست.
یک هفنه ای به اجرا نمانده بود که طبق معمول پدرم سر مسئله ای که هنوز هم اعتقاد دارم حق با من بود ( جای تعجب است که پس از سالها خودش هم چنین فکری دارد!) با من قهر کرد و حتی حاضر نشد به اجرایم بیاید.
گریه کردم ، زار زدم ، التماس کردم ، نیامد! از سنگ شده بود !( خداروشکرحالا آنقدری رابطمان خوب است که ببخشمش اما هر بار که یاد آن ماجرا می افتم تازیانه ای می شود بر قلبم)
مادرم آمد و خواهر کوچکترم. مادرم هم از موافقانم نبود و خواهرم کوچکتر از آن که متوجه شود. دوستان زیادی نداشتم. همان تعداد انگشت شمار را دعوت کردم و نیامدند.اما او آمد! با دسته گلی زیبا که پس از سالها حتی پودرش هم نگه داشتم!با چهره ای خندان و پر افتخار!
اجرا کردم! آنقدری ناشی بودم که پس از اتمام درجا بلند شدم و به بک استیج رفتم! اشاره کردند که بروم و تعظیم کنم و خودم را معرفی !
خنده دار بود! دیدم او و مادرم و خواهرم از میان جمعیت برایم دست می زنند با افتخار! ( و من آنجا فهمیدم مادر که باشی حتی اگر راه و روش فرزندت را دوست نداشته باشی از موفقیتش لذت می بری!)
خلاصه پس از اتمام او گفت عالی بودم! گفت خیلی اجرایم را دوست داشت و کلی انگیزه گرفت! آخر او هم ویولن کار می کرد و حرفه ای بود! مدت زیادی از دوستی مان نمی گذشت اما صبح تا شب با یکدیگر صحبت می کردیم!
آن روز خیلی انگیزه گرفتم خیلی! اولین بار بود که کسی به جز استادم نواختنم را تشویق می کرد!
گذشت و گذشت و دست سرنوشت مسیرمان را از هم جدا کرد و فاصله ی ملاقات های مان طولانی تر! اما هنوز هم اعتقاد دارم که اون تنها کسی بود که مرا می فهمید! خاطراتی دارم با او که با هیچ کس ندارم!
هفته ی پیش پس از یک سال دیدمش و برای صرف ناهار به رستوران رفتیم!
یک خروار حرف داشتم! اما چه بگویم که غم از دل برود چون او بیاید! تمام حرف هایم را قورت دادم و در لحظه با هم صحبت کردیم! مانند عادت همیشگی مان! از دری به در دیگر سخن می گفتیم و لذت می بردیم! از غذای یکدیگر می خوردیم و خاطراتمان را مرور می کردیم!
اما یادم آورد! یادم آورد که می رود! و چیزی نمانده! اوایل شهریور کوچ می کند و شاید همان سالی یک بار هم نبینمش !ای کاش در این مدت زمانی که بود هر روز می دیدمش!می رود!
می رود به دنبال رویایش...
و من میگویم آن روز نیاید و بیاید! ای کاش که می شد نرود و به رویایش برسد!
هیچ گاه باعث و بانی این دربه دری را نمی بخشم! و مطمئنم او هم نمی بخشد!
او می رود و می مانم با یک خروار خاطره و هوایی که او در آن کیلومتر ها آن طرف تر نفس می کشد....

مرغ کو اندر قفس زندانیست/می‌نجوید رستن از نادانیست

هیچ وقت فکر نمی کردم وقتی دوباره به وبلاگ نویسی روی بیارم فرصتی بشه برای دوباره پیدا کردن خودم.

چقدر برام حس خوبی بود وقتی از اینستاگرام و... فاصله گرفتم ، هرچند زمان زیادی نگذشته باشد ، باعث بشه از تمام بغض و کینه ای که با خودم داشتم رها بشم.

مدت ها بود بدون ترس از قضاوت چیزی ننوشته بودم. و بارها شده بود برای گذاشتن عکسی در صفحه م به بهانه نوشتن کپشنی طویل و دراز دقیقه های طولانی رو صرف کردم اما نهایتا تمامش رو پاک می کردم و نوشته ام رو به دوش می کشیدم.

اونقدری که از سنگینی بار اون نوشته ها درد عمیقی وجودم رو گرفته بود.

به قول گلسا آدم هایی که وبلاگ می نویسن آدمای تنهایی هستن.

راستش زمانی که می خواستم برگردم به وبلاگ نویسی احساس می کردم که این ماوای قدیمی من میان تکنولوژی های امروزی کاملا گم شده باشه و فکر میکردم هیچ گاه مخاطبی نخواهم داشت.اما پی بردم که آدم های تنها مانند من زیاد هستند. چه بسا که در میان مخاطبانم باشند کسانی که گوش دل فرادهند به نوشته ام و از افرادی باشند که هر روز آن ها را میبینم و نمی توانم لام تا کام حرف بزنم...

قدرت عجیبی دارد نوشتن برای افراد نا آشنا. افرادی که نمی دانند کیستی و فقط از روی نوشته ت که از ته دلت برآمده تو را می شناسند و تجارب خود را با تو به اشتراک می گذارند.

شاید هیچوقت باورم نمی شد که وبلاگ نویسی باعث شود بهتر درس بخوام ، بهتر رژیم غذایی ام را دنبال کنم ، با خدای خود بیشتر خلوت کنم و به کتاب خوانی روی بیاورم!

آنقدری که تصمیم گرفتم کتابهای خاک خورده ی کتاب خانه ام را بخوانم و نقد و نظری در حد توان کج و کوله ام به اشتراک بگذارم در وبلاگم ( منتظر باشید).

ددر نهایت اینکه وبلاگ نویسی گامی شده برای خودشناسی ام!

دوباره به دنیای سحرانگیزم بازگشتم!

مبارکم باشد!


۴ نظر

چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی...

به دنیا آمد !
و من حال عجیبی داشتم! نمی دانستم! حسادت بود یا چه!
آخر آنقدر به مادرش نزدیک بودم که می ترسیدم دیگر مرا دوست نداشته باشد!
احساس می کردم از آن روز زندگی اش رنگ و بویی تازه به خود می گیرد و شاید فکر کردن گه گاهش به من لا به لای بوی قرمه سبزی که برای ناهار خانواده ی جدید سه نفره اش بار گذاشته گم شود!
و من زنده ام به این فکر کردن های گه گاه!
قبل تر ها که گاهی از سر شلوغی تمرین نمی کردم می گفت دیشب هنگام خواب با خود حرص می خوردم که فردا باید دعوایش کنم و بگویم بیشتر تمرین کند! و من در دلم قند آب می شد!
روزی که مانتوی آبی اش را پوشید و آمد و گفت این مانتو را پوشیدم چون هیوا دوستش دارد!
و من کماکان می ترسم!‍
میترسم که دیگر هیچ وقت یادش نباشد من آن مانتو را دوست داشتم! نه این که عمدا باشد ها! نه ! اصلا! آدم وقتی بچه دار می شود یک سر می شود و هزار سودا!
نمی دانم ! نمی دانم این حس چیست! مگر من که هستم که درباره ی زندگی شخصی او نظر دهم و بگویم وقتی فهمیدم داری بچه دار می شوی گریه کردم! یا در دلم همش می گفتم ای کاش دختر باشد! و هزاران فکر دیگر که اگر کسی بشنود می گوید این دختر دیوانه است! اصلا به او چه ربطی دارد!
می دانی چیست؟! وابستگی بد دردی است ! عادت کردن بد است! من هیچ وقت با شرایط جدید و کلا هیچ چیز جدید کنار نمی آیم! از روزمرگی بیزارم اما بنده ی هیجان هم نیستم! انگاری یادم رفته است که تمام ما روزی به دنیا می آییم و روزی از دنیا می رویم و در این فاصله باید فقط حرکت کنیم.... فقط حرکت...
زندگی این است! تو هم روزی بچه دار خواهی شد و طبعا او را درک خواهی کرد‍!
آنچنان برای ملاقاتش در بیمارستان استرس داشتم که برای بزرگترین امتحان زندگی ام نداشتم! از صبح هنگام حرف زدن تته پته می کردم و از شانس بدم از کابوس های شب قبلش ساعت پنج صبح بیدار بودم!
لحظه موعود فرا رسید و رفتم بیمارستان!
احساس می کنم از وقتی نوزاد معصومش را دیدم آنچنان شادی ای در وجودم جوانه زد که این افکار قفسی شد برای رشد آن جوانه !
به خودم گفتم رها کن این افکار را و لذت ببر! لذت ببر از مادر شدنش! از احساس مادرانه اش! از زنی قدرتمند که قرار است این زندگی را روز به روز به جلو بکشاند و تلاش کند!از کودکی که از وجودی منشاء گرفته که تو این چنان به وجودش زنده ای! این کودک پاره ی تن اوست!
روی تخت دراز کشیده بود. با دردی که به او توان حرف زدن را نمی داد!
و اما تا مرا دید با صدای آرام و گرفته و ناله مانندی با لبخند روی لبش گفت: هنوز هم دوستت دارم ها!!!
و من خجالت کشیدم! با تمام وجود! به خاطر تمام افکاری که داشتم!
به این که یادم رفته بود هیچ گاه عشق یک زن قدرتمند تقسیم نمی شود ! بلکه چند برابر می شود!

پ.ن : قدمت مبارک ای عشق 3>
پ.ن : نوشتن عجب قدرتی دارد! خالی شدم! خالی! قدرتمند ادامه می دهم!
۱ نظر

زندگی جیره ی مختصری است...



دوست دارم روزی خدا را دعوت کنم به کافی شاپ مورد علاقه ام به صرف چای و عصرانه! آنقدر با لیوان چای ام بازی بازی کنم که سرد شود و ضربان قلبم بیشتر و بیشتر. دستانش را بگیرم و بگشایم و "امانت اش" را بگذارم کف دستش و نفس راحتی بکشم.
بگویم خیلی خدای بی مسئولیتی بود که وقتی انسان از روی نفهمی و جهل این امانت را قبول کرد،دوتا نزد پس کله اش و نگفت برو غلطت را بکن بچه! تو رو چه به امانت داری!
میگویم چرا انسانش را خوب تربیت نکرده ؟! آخر خدای بزرگم! چطور به انسان یاد ندادی که لقمه ی اندازه ی دهنش بردارد! آخر کپه گلی میتواند چنین مسئولیت را قبول کند؟ کوه نتوانست! آسمان نتوانست!زمین نتوانست! این کپه گل نادان یا میزند امانت را به باد فنا می دهد یا خودش را داغان می کند!
میگویم خدایا چطور توانستی انسانت را روی زمین رها کنی! حالا یک سیب بود دیگر! می بخشیدی! بخاطر یک سیب و یک حرف نشنوی انسانت را پرت کردی روی زمین و گذاشتی انسان هم گند بزند به خودش و هم به زمین و آسمان و...؟! آیا درست است که بچه ی سرتق را رها کرد؟! بچه ی سرتق اگر رها شود نه تنها خوب نمی شود بلکه سرتق تر هم می شود!
اشک در چشمانم جمع می شود و تمام واژه هایی که آماده کرده بودم درهم و برهم ! واژه ها را قورت می دهم و می گذارم اشک هایم جاری شود و با چای سرد شده ام بازی می کنم.
خدا اما چیزی نمی گوید و آرام نشسته و نگاهم می کند.دستانم را می گیرد و بازشان می کند و با لبخندی امانتش را پس می دهد!
بلند می شود تا برود !
می گویم کجا می روی ؟  میگوید دارم می روم تا به حرف های بنده های دیگر هم گوش کنم! با خیلی ها قرار چای دارم!
می رود و من میمانم و دست مشت شده ی پر از امانت ام و چای سردی که هورت میکشم....

پ.ن: عکس از سفر کیش پارسال
پ.ن 2 : این مطلب را ببینید.به قول خودش درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد...
۳ نظر

دوباره حالی چنین ام آرزوست...


دوباره حالی چنین ام آرزوست...


به راه بادیه رفتن...

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

۱ نظر
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان