بی مسئولیتی

هیچ وقت تو زندگی اولین انتخاب پدرم نبودم .همیشه ترجیح دادم که از جنبه ی مالی ازش حمایت نشم و عوضش از نظر روحی پشتم باشه...
من حتی یک بار ،حتی یک بار با پدرم درد و دل نکردم. همیشه همه چی رو ریختم توخودم و خودم با افسردگیم کناراومدم. پدرم حتی تا ماه ها خبر نداشت من هر هفته مشاوره میرم و هرماه روانپزشک و تحت درمان با دوز بالایی از فلوکستین و بوسپیرون بودم. 
پدرم هیچ وقت نفهمیدم که من شب ها خوابم نمیبرد و وسط شب panic attack داشتم و تا صبح از ترس به خودم میلرزدیم.
پدرم بعد از اینکه فهمید تحت درمانم هیچ وقت ساپورتش رونشون نداد و هر بار طعنه زد که بذار کنار... حتی یک بار سعی نکرد باهام درد و دل کنه ،حتی یک بار ننشست جلوم و بگه دخترم با من حرف بزن .... حتی یک بار .... به خدا به پیر به پیغمبر حتی یک بار هم نگفت...
اما برای دختر عمه م همش بود....همش هست... همش پای درد ودل هاش میشینه ..همش ازنظر روحی ساپورتش میکنه... تمام پیام های تلگرامشون رو یواشکی خوندم... و اشک ریختم ... چرا من نه ؟ چرا برای ما اینقدر وقت و انرژی نمیذاره ؟
چون به من پول توجیبی میده دیگه در حقم پدری روتمام کرده؟ 
من ازش راضی نیستم... برای تمام وقت هایی که میتونست کنارم باشه و نبود. برای تمام اشک ها و سختی ها وپانیک اتک هاییی که تنهاییی تحمل کردم... برای تموم "درست میشه" های که میتونست بگه و نگفت...
الان از درون دارم اتیش میگیرم که تو این اوضاع رفته به خانوادش که شهر کناری و یکی از الوده ترین شهرهای گیلانه سر بزنه ... اون هم خانواده ای که حتی شعورشون نمیرسه بهداشت رو تو این شرایط رعایت کنن... خودش هم بدون ماسک و دستکش و الکل رفت.... من اگه چهار ماه مونده به کنکور چیزیم بشه یا مادرم یا خواهرم یا حتی خودش چیزیش بشه چه خاکی تو سرم بریزم ؟
من هیچ وقت نمیبخشمش...
هیچ وقت ....
اونقدر عصبانی و ناراحتم که ...
۳ نظر

ای کاش انتخابش نکنه....

میخوام بهش بگم اگر یکشنبه و سه شنبه هفته دیگه بره اونجا رابطه ی پدردختریمون تمومه...

به احتمال زیاد رفتن رو انتخاب میکنه...

به احتمال زیاد دوباره دل من و خواهرم و مامانم رو میشکونه....

به احتمال زیاد دوباره جایگاه م رو بهم یاداوری میکنه...

به احتمال زیاد دوباره دیگری رو به من ترجیح میده...

نمیتونم به خودم قول بدم که گریه م نگیره و افسرده نشم. اما به خودم قول میدم که اینبار زود کنار بیام... 

پ.ن : یه دیالوگ از یه فیلم بود که پسره میخواست بره تو رینگ و مسابقه ی MMA ش رو داشته باشه. چون تازه کار بود احتمال زیاد خورد و خاکشیر میشد . دوست دخترش (که دوست صمیمی 20 ساله ش هم بود )خودش رو به اب و اتیش میزنه که پسره مسابقه نده اما گوش پسره بدهکار نیست.

یهو دختره میگه: فایده ی این رابطه چیه ؟ اگه فقط قراره هرکاری دوست داری کنی فایده ی رابطمون چیه ؟ رابطمون چه فرقی باقبل داره؟ قبلا که فقط دوستت بودم حرفم رو گوش نمیکردی و الان هم نمیکنی...

الان خیلی این دیالوگ رو درک میکنم... فایده ی این که من دخترشم چیه ؟ وقتی حتی حرفم به اندازه ی یه شخص غریبه براش برش نداره؟اصلا فایده خانواده چیه؟؟ دوست دارم تنها زندگی کنم... برای من خانواده م وخونمون جای امن و راحتیه...زندگی ای که خیلی ها ارزوش رو دارن... پول توجیبی که شاید چند برابر پولتوجیبی هم سنوسالامه... اما همینه... از لحاظ روحی فقر در من موج میزنه... روزی سه تا قرص فلوکستین 20 مدت هاست که دوستمه...

خسته شدم .... خیلی ....

اگه یکشنبه سه شنبه بره... من بغضم میترکه... چشمام پر اشک میشه ... رابطمون هم یه ترک دیگه بر میداره....

چند اسفند ؟!

ازدواجی که خانواده ها اول پادرمیونی و تحقیق کنن وبعد مدت کوتاهی و فقط بعد چندبار حرف زدن دربستر خانواده ازدواج کنن و یه سال بعدش هم بچه دار بشن نتیجهش همین میشه دیگه....
22 سال گذشته وهنوزم میبینم و میفهمم که اگر باعشق و نه از روی تکلیف ازدواج کرده بودن اوضاع جور دیگه ای بود...
من یکی خسته شدم...
شاید خیلی وقت ها دیده باشید پست گذاشتم راجع به ازدواج و شاید خسته  هم شده باشید. اما واقعا اونقدی این مسئله تو  ذهنم پررنگ شده که...  هر دفعه اومدم مشکل بینشون رو حل کنم دیدم بی فایده ست.... من از زندگی باهاشون خسته شدم خودشون رو نمیدونم....
البته ازدواجی که با تحقیق فک و فامیل و درعرض یکی دوماه سر بگیره بیشتر هم انتطار نمیره ازش...
بگذریم...
* خوشحالم عروسی یکی از فامیل ها به تعویق افتاد و مجبور نیستم دری وری های سایر افراد فامیل رو تحمل کنم.
این روزها خیلی مصمم! 
از اینکه یه شهر دیگه قبول شم. دیگه رنکینگ دانشگاه مهم نیست. فقط رشت نباشه... 
یکی از اشناهای نزدیک که پزشکه جدا از زنش زندگی میکنه و میخوان طلاق بگیرن..پدرمادرم هم که طبق معمول کمر بستن به تحلیل روابط دیگران.حوصله شنیدن ندارم. اما دیروز سر ناهار گفتم خیلی اون شخص کار درستی کرد حداقلش اینه خودش و زنش اعصابشون راحت تره... جوابم رو ندادن.کلا خیلی وقته بحث زیادی نمیکنم باهاشون. اماانقدر واستادم تو روشون برای افکارم و اهدافم دیگه بهم گیر نمیدن و یه جورایی مستقل میدونن من رو.
اما واقعا واقعا از ازدواج بیزارم...توی خانواده ی سنتی ازدواج معنی جفت گیری میده... عشق چیه اصلا... 
تا همین حد بگم که من نه تنها ارزوی لباس سفید ندارم بلکه حالم هم از جشن عروسی بهم میخوره...
من دوست دارم تنها زندگی کنم...با ارامش.... نه مثل پدر و مادرم ...  همین...
+ به شدت چند روز مریض بودم. با تمام علایم کرونا.. نرفتم دکتر و انقدر خوددرمانی کردم که خوب شدم. احتمالا انفلوانزا بود. از 14 روز قرنطینه و درس نخوندن میترسیدم. همین که در مدت رو تخت افتادن کتابا دور و ورم بود ارامش میگرفتم..
+ حوصله ی هیچ کس روندارم. فک و فامیل ،دوست و اشنا ،حتی خودم... اگه یه دکمه بود که میزدی تا دنیا تموم شه من همین الان بدون هیچ فکری میزدمش...


۴ نظر
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان