چوپان اجبارهای اهلی بسیار

چند روز پیش پرنیان برام این متن رو از عرفان نظر آهاری فرستاد ، واقعا زیباست :


 هر چیز را که انتخاب کنی، حتی اگر مرگ باشد به امری باشکوه بدل می شود. انتخاب را که از آدم بگیرند، خوشبختی دیگر معنایی ندارد. حتی بهشت اجباری هم جهنم است. تحمّل هر چیزِ تحمیلی دردناک است حتی اگر نامش عشق باشد. اگر روزی در محاصره اجبارهایت هیچ چاره ای نداشتی و هیچ گریزگاهی نبود، باید بلند شوی و فریاد برآوری و بگویی : این جهنم من است ، جهنم دوست داشتنی خودم، جهنمی که انتخابش کردم، جهنمی که اختیارش کردم، من برای رسیدن به این جهنم رنج بسیار بردم، من جهنمم را دوست دارم...! من بارها چنین کرده ام و دیده ام که حتی جهنم اجباری، درها و پنجره هایی دارد در نهان که وقتی بر آن رنگ انتخاب می زنی گشوده می شود. من بر هر اجباری، دستی از سر اختیار می کشم ، اجبارها که انتخاب بشوند، زورشان کم می شود، قدرتشان را از دست می دهند، توان عذاب و شکنجه از آنها ستانده می شود. همان اجبارهای وحشی که شب و روزت را به کابوس کشیده اند، پس از انتخاب، سر به زیر می شوند، دست از سرکشی می کشند، رام و اهلی می شوند... این به معنای تسلیم و انفعال نیست؛ بلکه نوعی دیگرگون ساختن است؛ بیرون آمدن از زندان تصلب است، صاحب بیچارگی شدن خودش نوعی قدرت است، زمام اجبار را در دست گرفتن صاحب اختیار شدن است. مزرعه ای دارم با گله گله اجبار که در آن می چرند، پیش از آن اجبارهایم گرگ هایی بودند، درنده؛ اکنون اما گوسفندانی رامند. من سرخوشم چون چوپان اجبارهای اهلی بسیارم... ✍️#عرفان_نظرآهاری ‏🌱

۳ نظر

هفت مهر 98

امروز خوب پیش رفت و بسی خوشحالم:) هر چند ایده آل نبود. ولی خوب دیگه حس خوبی دارم. رقابت دهن سرویس کنیه این کنکور.

+دال دیروز وارد سرزمین عجایبش شد. مایل ها اونور تر و با تقریبا سه ساعت فاصله زمانی. قبل از اینکه بره بهش یه هدیه داده بودم. چند روز پیش مامانش بهم گفت داشت چمدونش رو میبست اول اونو گذاشت. امروز برام عکس فرستاد که اون هدیه رو روی میزش گذاشته و درباره جاش نظر خواست وگفتم همین جا خوبه. 

+کی میشه من هم وارد سرزمین عجایبم که حتی نمیدونم کجاست بشم.... الله علم....

+امروز دلم بس هوای مشهد رو کرده بود. شاید آبان برنامه ریختمو دوروز با نرگس بریم...

+ راستی فیلم تگزاس2 رو دیدین؟!!!احساس میکنم کلی از انرژی های منفیم رو ریخت دور و واقعا بعد مدت ها از ته دل خندیدم ♡

۲ نظر

سرو چمان من چرا میل چمن نمی کنه ؟!

حوصله نوشتن ندارم. هزاران حرف واسه گفتن اما حوصله م نمی کشه.
دو روزه حالم خوب شده اما مثل جلبک هم درس نخوندم.
میدونم که اگر این آزمون اول رو خراب کنم تا تهش نمیتونم خودم رو جمع و جور کنم! پس باید همه تلاشم رو کنم .
خوابم به شدت بهم ریخته. تا 2شب بیدار و از اون ور صبح 7 بیدار میشم تا ظهر درحالت چرتم و از 2 تا 5 میخوابم. این حالت برام تکراری و ترسناکه. چون دوسال گذشته اینجوری سپری شد و از بس امروز و فردا کردم که تهش گند خورد به همه چی.
صادقانه بگم.خیلی میترسم از این راهی که انتخاب کردم. هر وقت لغزشی از خودم میبینم با خودم میگم تو غلط کردی فکر کردی از عهده ش بر میای ... همون جریان گاو نر و مرد کهن دیگه...
درست یا غلط دیگه راهیه که انتخاب کردم و برگشت هم نداره ... باید سینه خیز هم شده راه بیوفتم.
+ درسته که اعتقاد ندارم خیلی به این چیزا. اما اون روز که مامان و.ی.ک.ی بهم گفت تو فالت نوشته پزشکی سرنوشتت نیست دلم لرزید و گفتم اگه واقعا نباشه چی ؟! دل رو به دریا زدم و سه بار استخاره کردم و با کمال تعجب هر سه بار خوب اومد درباره مسیرم! گفتم اعتقاد ندارم زیاد اما یادمه یه بار در نا امیدی کامل و در لبه ی خودکشی بودم که قران رو باز کردم و یه صفحه رندوم آیه ی از رحمت خدا نا امید نشوید اومد. از اون موقع تصمیم گرفتم تو این جور مواقع به قرآن پناه ببرم که حداقل دلم آروم شه..

+توی چند روز مریضیم یه سریال کره ای دیدم به اسم "Let me introduce her'' که حسابی ذهنم رو مشغول کرد و هنوزم که هنوزه نمی تونم خوب تمرکز کنم. جریانش راجع به خشونت های خانوادگیه. اگر وقت دارید و در برهه ی روحی خاصی در زندگیتون نیستید پیشنهاد میکنم حتما نگاهش کنید. اما خودم الان آرزو میکنم ای کاش ندیده بودم .  ای کاش تابستون سال بعد میدیدم. نمی دونم چرا اما من رو به شدت از جو درس خوندن خارج کرد.
+ هزاران حرف دیگه که حوصله م نمی کشه...
۴ نظر

روزگاریست که ما را نگران میداری!

حالم خوب نشد و گلاب به روتون ا.س.ه.ا.ل.م بدتر و بدتر شد و دوباره داشتم میرفتم دکتر. مامان به بابا گفت باهاش میری ؟! اونم گفت آره.

هلیا دو سه روزه ماهیچه ی پاش خیلی گرفته. گفتم حالا که داریم میریم هلیا رو هم ببریم دکتر یه B complex ای چیزی میده زودتر خوب بشه.

یهو بابا درحالی که داشت لباسش رو عوض میکرد شروع کرد... هی هرچی هر کی میگه میگی برو ازمایش برو دکتر برو جراحی برو کوفت و زهر مار! از بس خودت رو درگیر این جور مسائل میکنی علاوه بر خودت الان این بلا رو سر دیگران هم میاری! ول کن دیگه ! اه! هی هرچی میشه این مریضی اون مریضی...!!!

دیدین دما سنج زیاد دماش بره بالا میترکه ؟! اونجوری شدم ! با اینکه به حدی آب بدنم کم شده بود که حال حرف زدن هم نداشتم داد زدم ! هیچ وقت درک نمیکنی ! آره درست میگی !من میگم برید دکتر برید ازمایش چون میخوام اعصابتون رو خورد کنم ! میخوام ازارتون بدم ! میخوام خودمم آزار بدم ! یه جور وانمود میکنی و خودت رو میزنی به اون راه که انگار دست منه ! چپ میری راست میای میگی قرص اعصاب نخور روانپزشک نرو! هیچ وقت سعی نمی کنی درک کنی من رو ! لزومی نمی بینم به حرفات گوش کنم !

اونم فوری دوباره لباس خونه پوشید و مثلا تو ذهنش بود اگر بمیری هم دکتر نمی برمت ! رفت و وضو گرفت بیاد نمازش رو بخونه!!!!!! تا شروع به نماز کرد پاشدم و وسایلم رو برداشتم از خونه زدم بیرون به سمت درمونگاه. ساعت 9 شب. ساعتی که از کوچه مون وحشت دارم ...!!!!

چند تا درمونگاه دور و اطرافه نگفتم کدوم یکی میرم.گوشی هم نبردم !

در حالی که اشک تو چشام جمع شده بود به خودم گفتم هیوا تو مستقلی و هیچ کسی رو نداری! قبول کن !!!!! باید خودت از پس خودت بر بیای !

انقدر سرم گیج می رفت که از کنار دیوار میرفتم تا زمین نخورم.

رفتم درمونگاه . مامان تو این بین مثل اینکه هی زنگ میزد به گوشیم و در دسترس نبود و اومد بیرون گشت دنبال من. وقتی سرمم نصفه بود پیدام کرد تو درمونگاه. ازش پرسیدم من اومدم بابا هیچی نگفت ؟! گفت نه ! گفتم هیچ عکس العملی نشون نداد ؟! گفت نه! تو دلم یه به جهنم بزرگ گفتم. اصلا کی تو زندگیش من براش اهمیت داشتم ؟!!!!!

+ نبش قبر کردنش تو حوصله ی من نمی گنجه و شاید دنبال کننده های قدیمی یادشون باشه...! هنوزم اعتقاد دارم افسردگی من 50 درصد مربوط به پدرمه...! بی فکری و بی مسئولیتی تمام بود بچه ی هفت هشت سالش رو جوری درگیر بیماری و مرگ خواهرش کنه که تو 17 سالگی افسردگی شدید بگیره...!

وبعد با درمان دخترش مخالفت کنه و بگه سوسول بازیه ! و وقتی درمان شد دخترش با بیماری خواهر دیگرش دوباره گند بزنه به روح و روان دختر تحت درمان پشت کنکوریش !

و عجیب اینجاست که هنوزم پافشاری میکنه قرص های اعصابت رو نخور ! اما پزشکم دوزش رو برد بالا چون شرایط رو برام مناسب ندید! گفت این مسئله درونی نییست که بگی خودت از پسش بر میای... مربوط به محیطه ! تا زمانی محیط اینجوریه مصرف کن! سودش بیشتر از عوارضشه!!!

+ امیدوارم تا صبح خوب شم... کلی درس انبار شده دارم...

۱ نظر

علت مرتفع نیامد!

مامان داره غذای فزدا رو میپزه و من مثل زنای ویار دار همش تهوع میگیرم.

دارم فکر میکنم شاید معده دردم زیاد هم به اشترودلی که دیروز تو شهرداری خوردم بی ربط نباشه :/

خلاصه اینکه گلاب به روتون ا.س.ه.ا.ل هم اضافه شد. فعلا یه قرص خوردم ببینم تا صبح اگه خوب نشد دوباره دکتر برم. اونقدر آب از دست دادم که ظرف 2 ساعت همه لب و دهن و زبونم خشک شده. فشارمم روی 8 عه .

بابا میگه تا صبح صبر کن دارو اثر کنه ،اگه نکرد اول صبح بریم دکتر.به نظرم حرفش منطقیه.الان دوباره برم کاری نمیتونه کنه دکتر که.

با اینکه 12 ساعته هیچی نخوردم اما نمیدونم چرا معده م داره میترکه. انگار مثل یه بادکنک بادش کردن. امیدوارم صبح به قول ادب دانان :این علت مرتفع شود ^-^

پ.ن : اون شعر کاه و کاهدان و ازین حرفا رو شنیدین دیگه؟از سر شب دارم با خودم تکرارش میکنم :/


۶ نظر
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان