بیست و هشتم اسفندِ نود و نه

پونزده روز به شدت دهن سرویس کنی رو در پیش دارم. مشاور گرام فرمود اگر ازمون دوهفته ی بعدم رو خراب کنم، بلاکم میکنه و دیگه راهم نمیده.

این به تنهایی انگیزه ی کافی رو ایجاد میکنه.

و خیلی به حرفش فکر کردم...

گاهی بهترین تنبیه اینه که خودت رو از کسی که قدرت رو نمیدونه دریغ کنی...

بیست و ششم اسفندِ نود و نه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

بیست و یِکُم اسفندِ نَوَد و نُه

آواز گنجشک ها تو هوای ابریِ حدودای ساعت ده یازده صبحِ رشت منو فقط یاد یه چیزی میندازه.
یاد بهار دو سال پیش کلاس فیزیک آقای ص نشسته بودم مثلا قرار بود آخرین بهاری باشه که کنکور دارم و قرار بود بهار بعدش مثلا در حال خوندن آناتومی گری و فیزیولوژی گایتون باشم!
ولی گِس وات! بهار بعدیش اومد و من کماکان داشتم برای کنکور میخوندم( یا نمیخوندم) و بهار بعدیش هم داره میاد که دوباره درگیر کنکورم.
یعنی بهار بعدی کجام؟
این روزا کوچکترین چیزی اگه طبق برنامه م پیش نره عصبی و مضطرب میشم. آخه میدونین وقتی نیست که نخواد چیزی طبق برنامه پیش بره.
دیروز روز خوبی رو نگذروندم. دکترم بهم پیشنهاد جراحی داد و من در جا ردش کردم. هر چند میدونم که چقدر روند درمانم رو سریع تر میکنه و چقدر بی خطر و ماینوره. ولی... ترسیدم... از مرگ نه. از اینکه زنده بمونم ولی نتونم درس بخونم این چند ماه رو. و باز یه بهار دیگه رو مجبور بشم برای کنکور بخونم.
گفتم بهش پنج شیش ماه دیگه تصمیم بگیریم. الان نه... ولی تو دلم میگم ای کاش الان میتونستم انجامش بدم...

بیستُمِ اِسفَندِ نَوَد و نُه

امروز یه روز به شدت شلوغ با برنامه درسی سنگینه. تازه اون وسط مسطا وقت دکتر هم دارم.
یه جلسه ویدئوی گردش خون رو صوتی کردم تو راه رفت و برگشت و انتظار گوش بدم تا عقب نمونم.
نمیخوام امسال با کم کاری تموم شه. باید تا لحظه ی آخر این سال همه ی تلاشمو کنم تا با خاطره ی خوش ازش خداحافظی کنم.
هر لحظه که احساس میکنم دیگه کم آوردم و نمیتونم یه لحظه چشمامو میبندم و تصور میکنم... خودِ شش ماه آینده مو... نه نه ... کم نیار... ارزشش رو داره... بجنگ...

نوزدهم اسفندِ نود و نه

هر چی می دوم بازم عقبم :| نمیدونم خاصیت کنکور اینه یا من یه جای کارم میلنگه :|

از بس به مانیتور نگاه میکنم، چشام خشک خشک شده. اشک مصنوعی هم خیلی جواب نمیده:|

میگذرن این روزا...

دووم بیار دختر..

فقط حدود صد و ده روز مونده...

چشمامو میبندم... شیش ماه دیگه این موقع یعنی کجام؟ چه حسی دارم؟ بستگی به امروزم داره ...


هجدهم اسفندِ نود و نه

آناتومی گری در آخرین قسمت فصل دهم جذابیتش رو برام از دست داد و تا حداقل چهار پنج ماه دیگه دراپ شد. چون کاراکتر مورد علاقه م کریستینا ینگ از سریال خداحافظی کرد.
من در طول این سریال،کریستینا رو، با سلول سلول، مولکول مولکول، اتم اتم بدنم درک کردم و باهاش زندگی کردم و یه جورایی از تنهایی دراومدم.
نویسنده این کاراکتر رو شاهکار خلق کرده بود.شاید هم از نظر من شاهکار بود چون همزادپنداری میکردم باهاش.
در حال حاضر تایم خالی آناتومی گری نگاه کردنم اختصاص یافت به کتاب صوتی گوش دادن.
چند روزی "جزء از کل" رو دوباره شروع کردم ولی از امشب میخوام فرانکشتاین رو استارت بزنم.
روزهام تکراری، خالی از حس هیجانه. نمیشه اسمش رو روزمرگی گذاشت. در حال دست و پا زدن برای خارج شدن از سکونم. با تمام توان دارم به سمت جلو میدوم. 116 روز باقی مونده. امیدوارم تولد 22 سالگیم جذاب تر از 21 سالگیم باشه و به هدفم رسیده باشم.

که تا زنها شوند از قید آزاد / مگر گیتى ز نسوان گردد آباد

این همه جون کندن...این همه از خواب و خورد و خوراک زدن... این همه تلاش کردن برای رسیدن به هدف ...
اره خوب... نجات بشریت خوبه... ولی هر چقدر هم بخوام بچسبم به اون قضیه ولی خودم دیپ اینساید میدونم که همه ش به این خاطره که نمیخوام زندگی ای مثل مادرم داشته باشم.
زندگی روزمره...فکر در باره ی اینکه شام و ناهار چی بپزی، اینکه خونه رو تمیز کنی، اینکه بابت لباس های شسته نشده جواب پس بدی. اینکه ذوق کنی از اینکه یه کتلت جدید کشف کردی و شوهر و بچه هات خوششون اومده... اینکه هیچ پیشرفت شخصی ای نداشته باشی...
من از زندگی اینجوری متنفرم... حاصل دست من، حاصل انرژی که میذارم، حاصل وقت من نباید تو پنج دقیقه سر سفره بلعیده بشه، باید به یه آدم زندگی ببخشه. من اینجوری فکر میکنم. هر چقدر هم غلط... اعتقاد من اینه...

برای گوشواره های گیلاس...

گلسای عزیز،

چندسال هست که با نوشته هات همراهم و میخونم و لحظاتی از زندگیت که به اشتراک میذاری رو شریک میشم باهات. چند روز با خودم کلنجار رفتم که پست بذارم یا نذارم... کامنتات بسته ست و راه ارتباطی ای هم نبود در نتیجه همینجا مینویسم...

من رو در غم خودت شریک بدون عزیزم، خدا روح برادر عزیزت رو قرین رحمت قرار بده و بهت قدرت مقابله با این غم رو هدیه بده...

شخصی همه شب بر سر بیمار گریست / چون صبح شد او بمُرد و بیمار بزیست

سرطان... این ژن معیوب سرطان... نمیدونم که آیا آخر سر خِرمو میگیره یا نه...
با هر بیمار سرطانی آشنا و نا آشنایی که از دنیا میره زخم اون ژن معیوب در من عود میکنه و دنیا جلوی چشمام تیره و تار میشه...
من از مرگ نمی ترسم... البته اگه یهو بیاد سراغمو و منو با خودش ببره. سکته ی یهویی، سقوط هواپیما، خواب، خیلی ایده آل به نظر میرسن.
من از مرگ ذره ذره نفرت دارم... از اینکه ذرات وجودت که ازشون انتظار میره تو قایق تو باشن یهو میشن ضدت. وقتی بدن خودت علیه خودت قیام میکنه دیگه... من از زندگی نباتی متنفرم. من از اینکه هر روز ذره ذره جسم و روحم آب بشه متنفرم. من از افسردگی و اختلال اضطرابی و خوردن فلوکستین خسته م. من از اون تومور خیالی که عادت داشت منو این دکتر اون دکتر بکشونه خسته م.
شاید باید بجنگم برای یه زندگیعادی و عاری از فکر و خیال و ترس سرطان ... شاید باید خودم رو دیسترکتد کنم... ولی پامو کردم تو یه کفش که برم به جنگ این بیماری و یه کاری کنم شده یه نفر کمتر عذاب بکشه... با این تصمیم خودم ذره ذره آب میشم،ولی...

پ.ن : از صبح حس و حال هیچ کاری رو ندارم ولی باید این تن و ذهن خسته رو بلند کنم و بندازم پشت میز تا درس بخونه.امروز صبح فوت کرد، مردی که پدر دو بچه ی قد و نیم قد بود. همسرش رو سه چهار سال قبل سرطان ازشون گرفت و امروز صبح سلول های قیام کرده ی بدنش خودش رو از بچه هاش...
میدونم ... برای اون دو بچه از دست دادن پدر و مادرشون خیلی دردناکه، ولی میدونین چی دردناک تره؟ بختکی که گلوشونو گرفته و ترسی که تمام وجودشونو... که کِی ، کجا و در چه حالی این بیماری نحس قراره گلوی خودشونو بگیره...

عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند / برو ای خواجه که عاشق نبود پند پذیر

این روزها خسته تر از آنم که بشینم و خاطرات قبلی را مرور کنم.هر خاطره ای، حتی خاطرات خوش..
مطالب این وبلاگ باری بر شانه هایم و قفلی بر روحم زده بود. نمیتوانستم بنویسم. حالا که تمامشان رفتند ازاد شدم.رها...
درست مانند آن زمان که صفحه ی اینستاگرامی را که پر از نواخته هایم و افرادی که آن زمان برایم مهم بودند بود، به یک باره پاک کردم.
گاهی انسان چنان تغییر میکند که نه تنها گذشته اش برایش نا آشنا بلکه عذاب آور میشود. گاهی هم می ماند. دودل... مثل خود من. که نمیدانستم خود جدیدم را بپذیرم یا سعی کنم مانند گذشته باشم.
راستش این چیزها اصلا دست خود ما نیست.به شخصه فکر میکنم تغییر آرام آرام و بعد یهویی اتفاق می افتد. دیدید گاهی غرق در افکار خود در خیابان قدم می زنید و یکهو به خود می آیید و میبینید در کوچه ای نا آشنا با پاهای دردناک و ورم کرده ایستاده اید. نه...شما با تله پورت به انجا نیامدید! با پاهای خودتان و قدم قدم آن مسیر را طی کردید. حال نمیدانید از کجا امده اید که برگردید. میمانید همانجا و ... میمانید... هیچ...فقط میمانید...وقتی دارید به آنجا عادت میکنید باز دوباره ناخواسته به حرکت در می آیید و خود را در جای اول میبینید.و دوباره شما میمانید و مسیری که نمیدانید چه بوده. جایی هستید که آشناست و به آن تعلق دارید اما دلتان برای آن یکی جا هم پر پر میزند... پذیرش این موضوع خیلی سخت است خیلی... اکنون در این حال زندگی ام قرار دارم.

در چند ماه گذشته زندگی ام زیر و رو شد و از هزار کوچه ی پر پیچ و خم و امید و نا امیدی گذشتم.تصمیمات مختلف و برنامه های جدی که همه آرام آرام از ارزششان کاسته شد و من برگشتم سر خانه ی اول. از تصمیم مهاجرت گرفته تا... همه چیز درست بود همه چیز اوکی بود اما یک جای کار میلنگید و وقتی شکاف را پیدا کردم متوجه شدم الان وقت مهاجرت نیست و باید فعلا صبر کنم. کم مانده بود گرفتار یک ایران دیگر منتهی در قلب اروپا شوم! بگذریم...
درهم بودن این پست را به بزرگی خودتان ببخشید و بگذارید پای ماه ها ننوشتن...
خلاصه ... کوتاه کنم...
هیوا دوباره همان دختر پشت کنکوری منتهی الان 21 سال و یک ماهه ست که برگشته تا بنویسد... 
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان