پانزدهم فروردینِ هزار و چهارصد

دیروز روز به شدت زهرماری بود. شب گذشته ش مامان از درد پا به خودش میپیچید و گریه میکرد. دردی که ماه ها امانش رو بریده بود و از ترس کرونا نمی رفت دکتر. هر دفعه هم که از دردپاش ناله میکرد پدر گرام فوری میگفت چاق شدی و از کم تحرکیه و ورزش کنی خوب میشه. خوب این رفتار و طرز برخورد برای ما پذیرفته نبود. چون با کوچک ترین مشکل مادربزرگ، پدربزرگ و عمه م فوری دور سر اونا میچرخه و بعد نوبت به ما که میرسه کلی باید سرزنش بشیم که چرا مراقب نبودیم و همه ش از تنبلیه و با سرزنش هاش دردمون بیشتر و بیشتر بشه. این در صورتیه که مادر من صبح تا شب تو خونه داره کار میکنه و ازین ور به اونور میره و خیلی پذیرفته نشده ست که چنین حرفی بشنوه! که تو تنبلی و از بس حرکت نکردی پاهات اینجوری شده! و حرکت کنی درست میشه!
شب قبلش انقدر درد مامان زیاد بود که ترسیده بودیم. حتی بابا. ولی به روی خودش نمی آورد. هی میرفتیم و میومدیم ببینیم حال مامان چطوره. گفتم الان پاشین برین بیمارستان حداقل عکس و ایناشو بگیره سر صبح ویزیت بشه. بخوایم دکتر وقت بگیریم کلی طول میکشه تا ویزیت شه. و دقیق یادم نیست بابا چی جوابمو داد ولی مسخره م کرد و خیلی بهم برخورد و همون جا داد زدم و رفتم تو اتاق. بعد یه ساعت اینا اومدم حال مامانو چک کنم بالاسرش بودم و داشتم حالشو میپرسیدم یهو بابا گفت برو یه چایی وردار بیار! منم در جا بهم برخورد و گفتم نمیارم! و بعد دوباره دعوا شد. بماند. درد مامان بهتر شد اون شب ولی خوب نشد. فردا صبحش به حدود 10 تا مطب ارتوپدی زنگ زدم و هیچ جا جای خالی نداشت. از استرس داشتم نابود میشدم و به تبعش تا میتونستم میخوردم. تا بالاخره بعد از گشتن فراوان دوشنبه وقت خالی پیدا کردم. ولی دیدم مامان خیلی استرس داره. گفتم مامان بیا برو این کلینیک سر کوچه برات یه سری آزمایش بنویسه تا دوشنبه انجام بده بعد با خودت وردار ببر که سریع تر کارت انجام بشه. قبول کرد. زنگ زدم کلینیک سر کوچه و گفت دکتر الف 2 به بعد میاد. تا خود ساعت 2 مدام مثل مرغ پرکنده اینور اونور میشدم و طبیعتا درس هم نخوندم. ساعت 2 گفتم به بابا نمیبریش؟ جوابمو نداد. انقدر رفتم اومدم تا بالاخره ساعت 4 پاشدن رفتن و مامان نذاشت من باهاشون برم. موندم خونه. درس نخوندم. نمیتونستم بخونم. ذهنم شلوغ بود و خنثی بودم. نابود... فقط خوردم... خوردم و خوردم.... چندین بار به مامان زنگ زدم هنوز عکس نگرفته بودن. خوردم و خوردم ولی اروم نشدم. ساعت 9 اینا بود رفتم دستشویی هر کاری کردم هر چی خوردم رو بالا بیارم نشد. انگشت تو حلقم کردم، گلومو ماساژ دادم، شکممو فشار دادم، هیچی به هیچی . تازه بدتر هم شد! مامان اینا برگشتن. احتمال خیلی زیاد التهاب عصب پاشه! و بابا هم میره میاد آره وزنت زیاد شده و اینا... یه دنیا از دستش ناراحتم... خیلی... هعییی
حالا قراره بره دکتر مغز و اعصاب... ولی همه ی اینا به کنار...نمیتونم با بابام کنار بیام... نمیتونم...نمیدونم چرا انقدر حساس شدم بهش... بارها گفتم ادم بدی نیست و اتفاقا خیلی هم خیلی اوقات خوبیم با هم ولی... اون کینه ای که ازش مونده تو دلم... اون دل چرکینم ازش... پاک نمیشه... تلاش میکنما... ولی نمیشه...

دوازده به علاوه یکم فروردینِ هزار و چهارصد

دیروز اسم وبلاگو عوض کردم. نمیدونم چرا برای جایی که ترشحات ذهنیم رو توش ثبت میکنم واژه ی "چرک نویس" رو انتخاب کرده بودم؟ چرا واقعا چیزهایی که اینجا مینوشتم رو چرت و پرت میدونستم؟ چرا پست های اون بخشی از زندگیم که داشتم تکامل پیدا میکردم خجالتم میداد؟ اکثر نوشته ها رو از پیش نویس در آوردم و آخر شب نشستم همه شونو خوندم. بهم دیگه حس بدی نمیداد. خنده م میگرفتا ولی... روند تغییر خودمو دوست داشتم.
بعد از ظهر یه دل سیر خوابیدم و تقریبا میشه گفت کابوس دیدم. اما اما اما وقتی از خواب بیدار شدم بی رمقی و خستگی از وجودم پر کشیده بود و ذهنم آروم شده بود! اکثر نیمچه کابوسا به من این احساسو میده. خالی میشم! ذهنم خودشو خالی میکنه!
راستش امروز به یکم ریلکس کردن احتیاج داشتم و درس نخوندم و الان حسابی عذاب وجدان گرفتم. برنامه مو خالی گذاشته بود مشاور برای جبرانی و خوب اگه جبرانی احتیاج نداشتم باید درس روز بعدو میخوندم دیگه...! برنامه رو پهن کردم جلوم تا مثل همیشه یه تغییرای ریز توش بدم تا شخصی تر بشه و دیگه نهایتا تا نیم ساعت دیگه دوباره ماراتنو شروع میکنم!
روز به روز علاقه م به بریدن و جراحی بیشتر و بیشتر میشه با خودم میگم حالا گیریم قبول بشم امسال، کوووووووو تا بتونم دستم بلید بگیرم (چاقو؟ تیغ؟ چی میگن بهش؟) ولی فکرشم به وجد میاره منو و بیش تر هولم میده.
یه دور درس های کنکورم انشالله تا اواسط اردیبهشت تموم میشن ( البته بعضی هاش مرور هم شدن و خواهند شد). دوماه برای جمع بندی و ازمون و تست.به نظرم معقول و منطقیه. بحثو هر دفعه از هر جا شروع میکنم میرسه به کنکور:)))))
پ.ن : به شدت از آشکار شدن هویتم تو اینجا میترسم که نکنه یه وقت یه آشنایی بخونه. در 99 درصد مواقع دوستی های وبلاگیم رو همینجا نگه میدارم و فقط سه نفر از بچه ها پیج اینستاگرامم رو دارن. نمیدونم احساس اکسپوزد بودن میکنم اگه خیلی اوقات بیشتر بگم از خودم اینجا. کاش میشد هزاران چیز بیام و براتون تعریف کنم و ازین ترسی نداشته باشم نکنه یه وقت یه آشنا بخونه و تشخیص بده منم...
بگذریم...
برم یکم به وبلاگای اپدیت شدتون سر بزنم و بعد برم سر درس و مشق.
شبتون خوش بچه ها و دوازده به علاوه یکم تونم بدر.

دوازدهم فروردینِ هزار و چهارصد

از وقتی لذت خرج کردن پولی که خودم به دست آوردم رو چشیدم خیلی برام سخته بخوام از خانواده طلب پول کنم. این چند وقته خیلی خرج داشتم و دیشب هم یه دوره خریداری کردم و حقیقتا مانده ی حساب زد تو ذوقم :| و از اونجایی که اکثر پروژه ها رو تقریبا کنسل کردم فعلا خوب پول زیادی طبیعتا هر ماه نمیاد دستم. حالا موندم با اون شندرغازی که مونده ته حساب میتونم سه ماه دووم بیارم و از بابا پول نگیرم؟؟!!
البته میتونمم کم آوردم برم از پس انداز برداشت کنم هر چند دست و دلم نمیره :| ولی بهتر از رو زدنه نه؟!
نمیدونم چرا یه مدته این برام خیلی مهم شده پول درآورده ی خودم باشه با این اونقدر زیاد هم نیست واقعا. اونم منی که هر وقت پول میخواستم سه سوت بابا برام کارت به کارت میکرد و الان چند وقته پول نگرفتم ازش اصن چون میخوام خودم اون پولو به دست آورده باشم!
خوب البته توی این شرایط کنونی نباید به این موضوعات فکر کنم ولی گاهی چنگ دلم میندازه که اینجا حتی پسرای محصل و دانشجو دستشون تو جیب باباشونه چه برسه به دخترا که عملا به رسمیت شناخته نمی شن. واسه همین این کار بهم اعتماد به نفس میده میدونین... بگذریم...
توی سه ماه باقی مونده دارم اخرین قطرات و اثرات انرزیم رو مصرف میکنم و زدم به سیم آخر. هیچ سالی اینجوری نبودم. هر چند هنوز اعتماد به نفس کافی ندارم چون حجم نخونده ی زیادی باقی مونده. ولی احساس خوبی دارم و وقتی به تسلط توی یه مبحث میرسم خیلی ذوق میکنم. استخون لگنم از بس نشستم به شدت درد میکنه و چشمام با اشک مصنوعی توان یاری داره.
دردناکه ولی ... لذت بخش...


یازدهم فروردینِ هزار و چهارصد

ساعت 8 صبح با اینکه 3 شب خوابیده بودم تن خسته مو جمع کردم و خودم و آماده تا برم برای مشاوره. در کل دو هفته ی خوبی رو گذرونده بودم ولی کم کاری چند روز آخرم اعتماد به نفسمو آورده بود پایین. به هر حال آماده شدم برم. نمی خواستم بابا منو ببره هنوز قهر بودم ولی گفت کروناست و خودت نرو و ازین حرفا و راضی شدم ببره منو. هنوزم دلم صاف نیست و دلگیرم ولی تقریبا آشتی کردم باهاش.
رفتم مشاوره. یکم مثلا بهم امید داد که همه چی امن و امانه و ازین حرفا. ولی من خیلی وقته به انگیزه ی بیرونی احتیاجی ندارم، یه جمله ای هست که میگه : اگه برای انجام کاری به جملات انگیزشی احتیاج دارید، اصلا انجامش ندید. اره راست میگه. بگذریم. مشاوره تموم شد و برگشتم خونه. دیگه ظهر شده بود. منم هر هفته این موقع یه پروژه ی یکی دو ساعته ی ترجمه دارم. تقریبا همه ی کارامو برای کنکور کنسل کردم ولی این یکی رو دلم نیومد و گفتم چیزی از من کم نمی کنه، ذهنمم درگیر نمی کنه و یکمی هم انرژیم رو تخلیه میکنه.
تقریبا یه ساعت و نیم طول کشید ترجمه و تحویلش دادم. احساس هزار سال نخوابیدن و خستگی همه ی وجودمو گرفته بود. نمیدونم چه ساعتی خوابیدم ولی 6 غروب بیدار شدم با خستگی و گشنگی لا یتناهی، یکم نون و پنیر خوردم و بعد راهی شدم یکم خریدا رو انجام بدم و کِرِم برای پوستم بگیرم. آنلاین ویزیت شدم و مشخص شد صدف دارم و وفتی گفت ارثیه قشنگ پوکر فیس شدم و یه مرسیییییییییی پدررررررربزررررگ مادرررربزرگگگگ خاصی تو نگام اومد. البته گفت چیز مهمی نیست. به هر حال... کِرِمی که نوشته بود برام ترکیبی بود و مجبور شدم منتظر بمونم. چوس مثقال خرید و یه چوس مثقال کرم رو هم بالای سیصد تومن شد :|
برگشتم خونه و دیدم جفت انگشت کوچیکام تاول زده. باز من کفش اشتباهی پوشیده بودم . دوباره اومدم لش شدم. یکم سوالات داغان یکی از دوستای خیلی سال پشت کنکوریم رو جواب دادم که هی سوال میپرسه و به جوابش گوش نمیده و بعد دوباره فرداییش همونو میپرسه. اعصابمو خورد میکنه.( الانم حتی دارم جواب میدم بهش :|) آقا خلاصه یکم با تن لش گری اناتومی دیدم و مامان صدام کرد شام رو اماده کنم و منم با تمام وجود ناخواسته یکی از مزخرف ترین پیتزاهای ممکن رو سرو کردم :| خدا منو برای آشپزی نیافریده اصن:| بعد شام اومدم یکم برنامه مو راست و ریست کردم رفت یه لیوان چایی برداشتم کنار مامان نشستم. بحث یکی از دوستام شد که پردیس کرمان پزشکی میخونه. تا گفتم پردیس کرمان مامان یهو با تعجب و تاسف گفت پردیسسس کرماااااااااان؟؟؟؟؟؟؟ گفتم چیه مگه؟ گفت تو باشی حاضری بری؟ گفتم صد درصد. یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداختم. چند دقیقه بعدش گفتم یعنی من قبول شم اونجا منو نمی فرستی؟ گفت نمیدونم :| و هنوز هم از دست خودم عصبانیم که چرا ازون خواستم اجازه بگیرم و چرا جوری رفتار کردم انگار اجازه م دست اونه!!!!!شهریه ش رو نمیدی؟ به تخمدان راستم.چلاقم مگه پول نتونم درارم. تو سن من بودی اصلا درامدی داشتی؟ ( مشکل اینجاست نمیدونن درامد دارم)  یعنی مثلا انتظار داره من اگه پزشکی پردیس قبول شم نرم چون افت داره؟!!!! فلانی چهارسال نرفت دانشگاه که تهش بره پردیس؟ یا آزاد؟؟؟ میدونم بحث مالی نیست! چون مشکل مالی نداریم! تازه اگرم باشه خودم پولشو میتونم بدم! تازه اگرم نتونم بدم نامردیه بگه نمیدم! چون یه روزی وقتی وضع مالی مون نصف الانم خوب نبود بابام بهم گفت شده من فرش زیر پامو میفروشم تو رو بفرستم خارج! بگذریم! فعلا که بحث پول نیست و میدونم خودمم! ولی از دستش ناراحت شدم و به طرزتفکرش تاسف خوردم و برای خودمم متاسف شدم که چرا ازون پرسیدم منو میفرستی یا نه!
یه مدته هی میگه تو چقدر کم خرج شدی و اینا، نمیدونه خودم درامد کافی دارم:) حس خوبی داره برام :) بازم بگذریم:)
خلاصه که ریده شد به اعصاب من وقتی خانواده ی ادم ادای ساپورتیو بازی در می آرن و موقعش که میشه شونه خالی میکنن و شونصد هزار جور تبصره میذارن. حالم ازین رفتار بهم میخوره.
الانم نشستم و با اعصاب خوردی دارم خودمو خالی میکنم و ازون ور هم "ز" با سوالا ی صد من یه غازش داره بیشتر و بیشتر میرینه به مغزم.کارم شده هی جوابای قبلیم که نمی خونهه رو منشن کنم و بهش بگم که قبلا گفتم. وقت من که علف هرز نیست هی تیر تو سنگ بزنم.
اه اه اه ....
و الانم برام یه چیزی نوشت که شرمنده شدم تقریبا که من اون جوری نمی بینمش و دروغکی بهش گفتم همچنی :(نمیدونم شایدم نشدم:( دوستش دارم ولی... نمیدونم چی بگم...


نقش من نقش یه گلدون شکستس،بی گل و آب برا موندن توی ایوون بهار...

با بابا قهرم و حالا حالا هم دلم باهاش صاف نمیشه. نه با بابا... و نه با پدربزرگ مادربزرگم که باعث و بانی تمام مشکلات روحی روانی بابا و مان...
از بابا ناراحتم چون حاضر نیست ازین منجلاب افسردگی که توش گیر افتاده خودشو بکشه بیرون. و یه جوری با من برخورد میکنه انگار من درک نمیکنم. نه عزیز من... من تا ته افسردگی و اضطراب رفتم... من فقط یه قدم با تیمارستان فاصله داشتم... من شب هایی رو گذروندم که فکرش رو نمیکنی... شب هایی بود که میخوابیدم و خدا خدا میکردم صبح دیگه بیدار نشم. روزهایی بود که مدت زیادی کنار خیابون میموندم چون میترسیدم رد شم.... زمان هایی بود که مداد توی دستم رو نیزه میدیدم و تصور میکردم که اون نیزه چطور چشمای کسی که جلوم نشسته رو در آورده و خون همه جا پخش شده... من همه ی اینا رو تجربه کردم... من روزها از این مطب به اون مطب رفتم چون توموری که توی بدنم بود وجود نداشت و من فکر میکردم هست و دکترا پیداش نمی کنن. من تا تهش رفتم. تا ته... آخرش همه ی توانمو جمع کردم و عزممو جزم تا خوب بشم. تا مادرم آسیب نبینه،خواهرم آسیب نبینه، پدرم آسیب نبینه، خودم آسیب نبینم ...
اما پدر من با 50 سال سن حتی حاضر نیست یه قدم برای خوب شدن حالش برداره... حتی یک قدم... حداقل توی این عمر 21 ساله ی من که اینطور نبوده... از وقتی کوچیک بودم، از وقتی خاطرم هست، کل زندگیمون غم و اندوه بود. قبول دارم داغ های زیادی رو پشت سر گذاشته ولی خیلی از کاراش اصلا توجیهی نداره ... مدت ها از مرگ عمه م میگذشت اما من بچه ی پنج شیش ساله همه ش پدرم رو در حال گوش دادن به آهنگ های غمگین شادمهر و گریه کردن میدیدم. همه ش توی اتاق پشت تلویزیون میدیدمش که ویدئوی تدفین عمه م رو نگاه میکنه ( بله عموی من اونقدر بیشعور و بی مغز بود برای مراسم تدفین فیلم بردار اورده بود) چند سال گذشت و عمه ی دومم هم سرطان گرفت و داغ سوزنده تر شد. با اینکه شهر دیگه ای زندگی میکردیم، تولدم برام نمی گرفت چون عمه مریض بود و این کار درست نبود( شهر و حتی استان دیگه ای زندگی میکردیم و من خیلی کوچیک بودم) مامانم حق نداشت مبل های خونه رو عوض کنه چون عمه مریض بود و درست نبود ما مبل هامون رو عوض کنیم... پدرم رو همه ش در حال گریه میدیدم... زمان هایی بود که هیچ خاطره ای ازون زمان ندارم ولی این صحنه ها درست جلوی چشممه،کلاس اول بودم، داشتم یه گوشه شام گوشت برشته شده و برنج میخوردم و بابام اون یکی گوشه انقدر داشت گریه میکرد که جونش در اومده بود.تمام آهنگ های ماشین غمگین بود... همه شون...
منو میبردن خونه ی مامانبزرگ و من یه گوشه داشتم مرگ عمه رو به چشمام میدیدم. درد کشیدن، جیغ و داد ... ولی گذاشتن همونجا بمونم... گذاشتن زجر بکشم، چون آبویسلی اونی که داشت بیشتر رنج رو میکشید من نبودم...و دلیلی نداشت به من توجه کنن.
عمه فوت شد... و یهو کالکشن عکس هایی که عموی بیشعور آشغال در بستر بیماری از عمه گرفته بود به دست بابا رسید... و کار بابا شد که همه ش زل بزنه به اون عکس ها...
اره داغ سنگینیه... ولی ما... ما هم خانواده ش بودیم... بچه ی کوچیک داشت...تحمل اون داغ سنگین برای شونه های نحیف یه بچه خیلی سنگین بود...
گذشت و گذشت و منم کلی شکست خوردم و بزرگتر شدم و یهو روانم از هم گسیخت و افسردگی و اضطراب مهمون که هیچی صاحبخونه م شد... تمام اون لحظات درد کشیدن عمه جلو چشمم بود. خودمو در بستر بیماری میدیدم. داغون داغون ... حالم خیلی بد بود خیلی... تا حالا یکم حالم بهتر شد و داشتم رو به راه میشدم که اون یکی عمه م هم سرطان گرفت و داغ تازه شد و بیماری منم شدید تر.( البته الان خیلی بهتره)
دو سه سال گذشته و بابا هر روز خودشو بیشتر توی منجلاب فرو میبره. روزی چندین ساعت آنلاین بازی میکنه( مثلا دیروز 12 ساعت بازی کرد) و اون تایم باقی مونده هم 99 درصدش رو تو خودشه  و داره آهنگ غمگین گوش میده یا نگران عمه ست و آه میکشه و یا به کار های اونا رسیدگی میکنه...
من چی؟ ما چی؟ ما سهمی ازین زندگی نداریم؟ نمیخوایم به ما برسه... فقط به خودش آسیب نزنه... گاهی احساس میکنم همین روزاست که سکته کنه... ولی... ولی عین خیالش نیست. انگار خودشه و غمش. دیشب خیلی گریه کردم... خیلی... دوست دارم تا میخوره بزنمش و فحشش بدم که چرا این کارو میکنه... چرا... چرا.... چرا.... بسه مرد... جمع کن خودتو...
اینجوری ادامه بدی علاوه بر یه خواهر مریض، دو تا دختر مریض و یه همسر مریض هم خواهی داشت... تازه اگرررررررر تا اون موقع سکته نکنی و زنده بمونی! بسه .... تو رو به اون خدایی که میپرستی قسمت میدم... بلند شو... بلند شو... یکم خودتو ببین... یکم ما رو ببین...
دلم اونقدر گرفته که حد نداره...
* توی این آهنگ یه درد عشق خاصیه... کل متن رو با گوش دادن به این نوشتم... منو تو تنهاییام تنها بذار دلم گرفته...


نهم فروردینِ هزار و چهارصد

چند روزه ساعت مطالعه م اومده پایین. داشت دیوانه م میکرد. حدس زدم از کمبود خوابه. دو ساعت امروز خوابیدم الان بیدار شدم دیدم سبک ترم. ولی این که یهو بیدار شدم و نور کمتره حس خوبی نمیده:(
امروز دیدم ازمون دستیاری پزشکی رو کنسل کردن. نکنه کنکورم تعویق بدن... آدم تا یه جایی کشش داره فقط میدونی... پارسال اینو درک نمی کردم چون میخواستم تعویق بشه چون نخونده بودم. امسال میترسم... ولی خودمم آماده میکنم براش که اگه تعویق خورد داغون نشم. ولی امیدوارم حداقل اونقدری تعویق ندن که نتونم خودمو جمع و جور کنم.. اینتنسیو خوندن کار آسونی نیست واقعا...

یک، دو، سه، اکشن...


پلان اول- زمستان 97

روز تولدم با نرگس ناهار بیرون بودم. اومدم خونه.بابا خونه نبود. سر ناهار یهو گوشیش زنگ خورده بود و یه تماس از دختر عمه و سراسیمه رفته بود.همه هاج و واج بودن و هر قاشق غذا داشت کوفتشون میشد. خواهرم،مامانم، خالم ،مادر بزرگم ...

زنگ زدم به بابا. جواب نداد. دوباره زنگ زدم.جواب نداد. چندین بار. جواب نداد. زنگ زدم به دختر عمه. صدای بغض آلود و صدای هوای بیرون که از پنجره ی یه ماشین به سرعت رد میشه. پرسیدم. بغضش ترکید. یه غده تو سینه ی عمه م  تو سونوگرافی پیدا شده بود و داشت نمونه رو میاورد بده آزمایشگاه. قلبم ریخت. یهو لرزه به چونه م افتاد. پاهام سست شد. سرم گیج رفت. پس... پس دوباره سرطان یه سری به خانواده زده تا طعمه ی جدیدشو بگیره و بره... نمیدونستم چطور برم به مامان اینا بگم...اینجور وقتا میگن امید داشته باشین چیزی نیست. ولی ماها تهشو دیده بودیم. اولین قربانی مون نبود! دیگه شده بود اندازه ی انگشت های یه دست!

برای عمه ناراحت شدم. برای بابام بیشتر. برای اون ژنم که معلوم نیست کی قراره فعال شه بیشتر تر...

تولدم بهم ریخت...


پلان دوم-زمستان 97

بابا داره منو میبره کلاس فیزیک و بین راه هم قراره نتیجه ی اسکن استخوان عمه رو بگیریم. دو هفته پیش فهمیدیم کبدشم درگیره و یه لکه هم روی ریه ش مشخصه.پیاده شدم برم نتیجه رو بگیرم چون بابا جای پارک پیدا نمی کنه. جواب اسکن رو منشی گذاشت رو میز و یکم لفتش داد تا بقیه ی مدارکو پیدا کنه. باز کردمش. چشمم به یه عکس با لکه های خیلی خیلی زیاد افتاد. تند تند شروع میکنم متنو بخونم. خوندم و خوندم... تا رسیدم به matastasis ... اسکنو بستم...تنم یخ زد. یه آه کشیدم دوباره بازش کردم. دقیق تر خوندم و عکسو دقیق تر نگاه کردم. چیزی که داشتم با چشمام میدیدم قرار نبود خوب بشه...

برای عمه ناراحت تر شدم، برای بابام ناراحت تر تر، برای اون ژنم که معلوم نیست کی قراره فعال شه ناراحت تر تر تر ...


پلان سوم-بهار 98

افسردگی واضطرابم و هیپوکندریام شدید تر شده. دوز داروم رفته بالا. بابا دوباره انقدر تو غم خودشه که ما رو نمیبینه. تنهام... بابا خیلی وقته تو خودشه. خیلی عصبانیم ازش. خیلی زیاد... که چرا من با وضع روحی داغونم باید تنها باشم، چرا بهم توجه نمی کنه... حتما باید سرطان داشته باشم تا توجه کنه؟؟؟

چشمام ضعیف تر شده. چشم پزشکی وقت گرفتم. بابا میگه من میبرمت. عادت ندارم با کسی برم دکتر.ولی قبول میکنم. تو راه میفهمم واسه این گفته منو ببره دکتر که به هر حال بیرون هست چون عمه قراره بره دکتر و میخواد بعدش بره پیش اونا! تو مطب چشم پزشکی  عصبانی میشه که چرا انقدر معطل نشستیم. میگه ببرمت خونه یه روز دیگه بیارمت! عمه دیرش میشه! ولی واقعیت اینجاست عمه با پدر مادر و شوهر و بچه هاش داشت میرفت دکتر و من... فقط بابامو داشتم اونجا... قبول نمی کنم. عصبانی تر میشم. حسودتر میشم.

کارمون تو چشم پزشکی تموم میشه. بابا میگه تو هم بیا بریم وقت ندارم برسونمت خونه باید سریع برم اونجا. گفتم نمیام. پیاده میشم و تنها برمیگردم...

برای عمه ناراحت بودم، برای بابام ناراحت تر، برای افکارم که همه ش بهم میگفت سرطان دارم ناراحت تر تر، برای تنهاییم... خیلی خیلی ناراحت تر.


پلان چهارم- تابستان 99


خدا رو شکر داره بیماریش کنترل میشه.

بابا شاده، عمه شاد تر، من و افسردگیمم...خوبیم بد نیستیم.


پلان پنجم- بهار 1400

 ازمایشاش از دفعه ی اول هم بدتر شده...

عمه خیلی ناراحته، بابا خیلی ناراحته، من تو خودمم...



چه غریب ماندی ای دل نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری


99 روز تا کنکور 1400...

هیچ وقت فکر نمی کردم خوابم در شبانه روز فقط بین شش هفت ساعت بشه. تازه کمتر هم باید بکنمش. 

ساعت مطالعه م فیکس رو دوازده و من دپرس ازین که بیشتر نمیشه...

برای کسی مثل من که دیر شروع کرد و تغییر نظام بود و سه ساله پشت کنکوره، ساعت مطالعه ی بالاتر قوت قلبه.

یک سوم مباحث کنکورو تا نهایتا آخر هفته ی دیگه تموم میکنم. تقریبا تموم شده ولی باید به تسلط برسه و تست زده بشه.

بعد تا بیست و چهارم پنجم یازدهم رو ببندم و بعدش هم دوازده...

تو این بین هم همه ش مرور و مرور و مرور. اگه تا اخر اردیبهشت تموم کنم قطعا یه ماه و نیم برای جمع بندیم کافیه. چون هیچ چی رو نمیذارم از یادم بره.

هر شب و روز دارم مرور میکنم...

ترس از نرسیدن مثل خوره به جونم میوفته و برای فرار ازش درس میخونم...

هیوا...چهارمین ساله... سربلند کن خودتو...

سوم فروردینِ هزار و چهارصد

کرنومتر 12 و نیم ساعت رو نشون میده و با ذهن خسته و تن بی رمق و کمر درد و خشکی چشم ولو میشم رو تخت...
نه زبونم دیگه کار میکنه نه دستام و نه ذهنم...
اما حس خوبی داره...
حس یه قدم دیگه به سمت هدف برداشتن...
پ.ن: عیدتون پساپس مبارک!

بیست و هشتم اسفندِ نود و نه

پونزده روز به شدت دهن سرویس کنی رو در پیش دارم. مشاور گرام فرمود اگر ازمون دوهفته ی بعدم رو خراب کنم، بلاکم میکنه و دیگه راهم نمیده.

این به تنهایی انگیزه ی کافی رو ایجاد میکنه.

و خیلی به حرفش فکر کردم...

گاهی بهترین تنبیه اینه که خودت رو از کسی که قدرت رو نمیدونه دریغ کنی...

منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان