یک، دو، سه، اکشن...


پلان اول- زمستان 97

روز تولدم با نرگس ناهار بیرون بودم. اومدم خونه.بابا خونه نبود. سر ناهار یهو گوشیش زنگ خورده بود و یه تماس از دختر عمه و سراسیمه رفته بود.همه هاج و واج بودن و هر قاشق غذا داشت کوفتشون میشد. خواهرم،مامانم، خالم ،مادر بزرگم ...

زنگ زدم به بابا. جواب نداد. دوباره زنگ زدم.جواب نداد. چندین بار. جواب نداد. زنگ زدم به دختر عمه. صدای بغض آلود و صدای هوای بیرون که از پنجره ی یه ماشین به سرعت رد میشه. پرسیدم. بغضش ترکید. یه غده تو سینه ی عمه م  تو سونوگرافی پیدا شده بود و داشت نمونه رو میاورد بده آزمایشگاه. قلبم ریخت. یهو لرزه به چونه م افتاد. پاهام سست شد. سرم گیج رفت. پس... پس دوباره سرطان یه سری به خانواده زده تا طعمه ی جدیدشو بگیره و بره... نمیدونستم چطور برم به مامان اینا بگم...اینجور وقتا میگن امید داشته باشین چیزی نیست. ولی ماها تهشو دیده بودیم. اولین قربانی مون نبود! دیگه شده بود اندازه ی انگشت های یه دست!

برای عمه ناراحت شدم. برای بابام بیشتر. برای اون ژنم که معلوم نیست کی قراره فعال شه بیشتر تر...

تولدم بهم ریخت...


پلان دوم-زمستان 97

بابا داره منو میبره کلاس فیزیک و بین راه هم قراره نتیجه ی اسکن استخوان عمه رو بگیریم. دو هفته پیش فهمیدیم کبدشم درگیره و یه لکه هم روی ریه ش مشخصه.پیاده شدم برم نتیجه رو بگیرم چون بابا جای پارک پیدا نمی کنه. جواب اسکن رو منشی گذاشت رو میز و یکم لفتش داد تا بقیه ی مدارکو پیدا کنه. باز کردمش. چشمم به یه عکس با لکه های خیلی خیلی زیاد افتاد. تند تند شروع میکنم متنو بخونم. خوندم و خوندم... تا رسیدم به matastasis ... اسکنو بستم...تنم یخ زد. یه آه کشیدم دوباره بازش کردم. دقیق تر خوندم و عکسو دقیق تر نگاه کردم. چیزی که داشتم با چشمام میدیدم قرار نبود خوب بشه...

برای عمه ناراحت تر شدم، برای بابام ناراحت تر تر، برای اون ژنم که معلوم نیست کی قراره فعال شه ناراحت تر تر تر ...


پلان سوم-بهار 98

افسردگی واضطرابم و هیپوکندریام شدید تر شده. دوز داروم رفته بالا. بابا دوباره انقدر تو غم خودشه که ما رو نمیبینه. تنهام... بابا خیلی وقته تو خودشه. خیلی عصبانیم ازش. خیلی زیاد... که چرا من با وضع روحی داغونم باید تنها باشم، چرا بهم توجه نمی کنه... حتما باید سرطان داشته باشم تا توجه کنه؟؟؟

چشمام ضعیف تر شده. چشم پزشکی وقت گرفتم. بابا میگه من میبرمت. عادت ندارم با کسی برم دکتر.ولی قبول میکنم. تو راه میفهمم واسه این گفته منو ببره دکتر که به هر حال بیرون هست چون عمه قراره بره دکتر و میخواد بعدش بره پیش اونا! تو مطب چشم پزشکی  عصبانی میشه که چرا انقدر معطل نشستیم. میگه ببرمت خونه یه روز دیگه بیارمت! عمه دیرش میشه! ولی واقعیت اینجاست عمه با پدر مادر و شوهر و بچه هاش داشت میرفت دکتر و من... فقط بابامو داشتم اونجا... قبول نمی کنم. عصبانی تر میشم. حسودتر میشم.

کارمون تو چشم پزشکی تموم میشه. بابا میگه تو هم بیا بریم وقت ندارم برسونمت خونه باید سریع برم اونجا. گفتم نمیام. پیاده میشم و تنها برمیگردم...

برای عمه ناراحت بودم، برای بابام ناراحت تر، برای افکارم که همه ش بهم میگفت سرطان دارم ناراحت تر تر، برای تنهاییم... خیلی خیلی ناراحت تر.


پلان چهارم- تابستان 99


خدا رو شکر داره بیماریش کنترل میشه.

بابا شاده، عمه شاد تر، من و افسردگیمم...خوبیم بد نیستیم.


پلان پنجم- بهار 1400

 ازمایشاش از دفعه ی اول هم بدتر شده...

عمه خیلی ناراحته، بابا خیلی ناراحته، من تو خودمم...



چه غریب ماندی ای دل نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری


منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان