به وقت شوهر کردنش :|

خبر کوتاه بود و جانسوز :)
داره بدون شناخت و سنتی ازدواج میکنه :)
کی؟!
کسی که حتی فکرشم نمیکردم اینجوری آرزوهاش رو چال کنه:)
کسی که رویا های بزرگ داشت
الان در نقطه ی عطف زندگیش
درحالی که کنکور ارشد داره
درحالی که دوست داشت بهترین دانشگاه بهترین رشته رو بخونه و بهترین شغل رو داشته باشه
داره میره یکی از جنوبی ترین شهر های ایران، با کسی که "سنتی" داره ازدواج میکنه زندگی کنه :)
و رویاهاش ... پر....
شاید هم رویاش انقدر کوچیک بود و من نمیدونستم :)
ولی شانش بیشتر ازین بود که ننه باباش براش تصمیم بگیرن:)
ازدواج "سنتی" و "فامیلی" که ازش نفرت دارم :)
 

ششمِ خردادِ هزار و چهارصد

حدودای ساعت 2 اینا بود احساس کردم حالم خوب نیست و بیحال شدم و سرم گیج میره.
محل نذاشتم و به درس خوندن ادامه دادم و 3 که رفتم یه چُرتی بزنم و همین که خودمو رو تخت انداختم. استخون درد و تهوع و بیحالی بود. به زور کلاس 4 تا پنج و نیمم رو شرکت کردم. هیچی نفهمیدم به کنار و به این داشتم فکر میکردم الان تا خود کنکور قراره درگیر باشم و امسالم پر...
خیلی حس بدی بود خیلی.... همه ی حسرت های دنیا رو خوردم
رفتم دکتر و سرم زدم و برگشتم و خوابیدم و با لرز و تب شدید بیدار شدم... حرکت کردن ازم سلب شده بود...
انقدر گربه کردم انقدر گریه کردم. هم به خاطر درد و هم به خاطر از دست رفتن زمانم...
عزرائیل رو جلوی چشام دیدم... تا حالا انقدر بیحال نبودم و سرگیجه نداشتم...
به حال تک تک امروز فردا کردن ها خون گریه کردم ...
الان البته یکم دارو ها اثر کرد و خداروشکر بهترم... سرگیجه و بی حالی و استخون درد سر جاشه ولی قابل تحمل شده...
امیدوارم تا فردا صبح خوب شده باشم...
ولی گاهی چقدر یهویی ،چقدر یهویی برای آدم مشکلی پیش میاد که فکرش هم نکرده بود و گند میزنه به همه چی؟!
+ دلیلش مسمومیت غذایی بود.

اندر احوالات این روزها

گرمای هزار درجه هوا و کولرخراب و تعمیر کاری که هی امروز و فردا میکنه
نقطه ی عطف کاری اونم در حالی که چهل و کوفت روز به کنکور مونده
و متاسفانه مجبورم هی اون بیزنس رو عقب تر بندازم و خوشبختانه میتونم روی درس تمرکز کنم
بدتر شدن حال عمه و شروع شدن رادیوتراپیش
روز به روز چاق تر شدن به دلیل پشت میز نشستن و لومبوندن
نصب کلاب هاوس و بعد چند روز حذف کردنش و زمین و زمان رو به فحش کشیدن که چرا برای چنین اپلیکیشن خفنی وقت نداشتن
درس و درس و درس
هر چی میخونم تموم نمی شه لامصب :|

پ.ن :امشب حدود 8 تا هماهنگی باید انجام بدم و هر هشت تا رو گذاشتم توی نیم ساعت بدو بدو انجام بدم و بعد برم سر درس. حالا چجوری تو نیم ساعت ؟ الله و علم ! باید بشه چون بیشتر ازین وقت ندارم! امیدوارم گند نزنم فقط :| 
التماس دعا

آگورا...

امروز خیلی یهویی و در حد چند ثانیه توی کلاس یه اشاره به هایپتیا شد. زن دانشمندی که کلیسا سنگسارش کرده بود. همین یه جمله کافی بود ترغیب بشم برم درباره ش بخونم و بلافاصله بعد کلاس سرچ کردم. با خوندن صفحه ی ویکی پدیاش یه جورایی قلبم خنجر خورد و در مقابل عظمت این زن احساس کوچیکی کردم. رسیدم به ته صفحه و دیدم ازش یه فیلم ساختن! یه فیلم نه چندان معروف که فروش گیشه ش نصف هزینه ای که کردن هم نبوده! با این حال دانلودش کردم.
پلی کردم و تو فیلم غرق شدم... با هر صحنه ش قلبم هری میریخت و اشکام سرازیر میشد.
*حاوی اسپویل
اونجایی که مسیحیا به کاخشون داشتن حمله میکردن و همه در حال فرار بودن و هایپشیا همه ی تلاشش رو داشت میکرد هر چند تا کتاب رو که میتونه اول جمع کنه و با خودش ببره تا نابود نشن ...
اونجایی که ساعت ها و ساعت ها رو صرف شناخت هستی و کسب علم میکنه در حالی که بقیه به جنگ در مورد چرت ترین موضوعات مشغول بودن.
اونجایی که جسورانه وارد سالن حکومت میشه و در مقابل اون همه سیاست مدار نظرش رو میگه.
اونجایی که وقتی بین یه شاگرد مسیحی و غیر مسیحیش بحث میشه میگه همه ی ما مثل همیم و و چیزایی که ما رو با هم متحد میکنه خیلی بیشتر از چیزایی که جدامون میکنه.
اونجایی که شاگرداش کاملا عقیده ی مخالف باهاش پیدا میکنن و اما دلشون رضا نمیده بهش نارو بزنن چون deep inside ، هر چقدر هم کتمان کنن خودشون به بزرگی این زن اعتقاد دارن.
اونجایی که میگن تو کتاب آسمانی نوشته هیچ مردی نباید از زنی پیروی کنه ولی یه زنی تو شهر هست که به این حرف و دستور خدا بی احترامی میکنه و باید ریشه ش کنده شه...
اونجایی که وقتی شاگرد قدیمیش که الان اسقف شده سعی میکنه به راه راست هدایتش کنه(!) بهش میگه: تو عقاید رو سبک سنگین نمی کنی و زیرسوال نمیبری، یا شاید هم نمیتونی، ولی من باید این کارو کنم! ( منظورش اینه تو عقایدت چشمت رو کور کرده و واقعیت رو نمیبینی و ولی من نمیتونم مثل تو باشم)
اونجایی که کشون کشون میبرنش و برهنه و خفه و سنگسارش میکنن....
فیلم پر از نبرد بین احمق و احمق تر و جهل و نادانیه. فیلم پر از افتادن زمام امور به دست متعصبای مذهبیه و پیامدش...
این فیلم پر از درد و پر از حس غرور و پر از انگیزه برای ادامه ست...
نام فیلم : Agora
لینک دانلود
اگه زبانتون خوبه با زیرنویس فارسی نبینین چون اشتباه زیاد داشت.

بیست و هفتم فروردینِ هزار و چهارصد

چند هفته ست یه سیاهی ای حال و هوای خونه رو فرا گرفته. من این حس رو خوب میشناسم. میدونم به چی ختم میشه... هر آن گوش به زنگ تلفنی و هر آن ممکنه یه خبر بد بشنوی و نگران این باشی که نکنه اون لحظه که بابات اون خبرو میشنوه از حال بره یا سکته کنه...
چند هفته ست در تیررس ناراحتی و افسردگی بابا هستیم و عملا نقش صفحه ی دارتش رو داریم. توهین کلامی میشنویم و شخصیتمون خورد میشه و من تا همین الان سعی میکنم که تحمل و درک کنم و خودم رو جاش بذارم و بگم منم بودم اینجوری میکردم.
ولی یه بخشی از وجودم نمیتونه هضم کنه که این روزا تنها کسایی که بابا بهشون امید نمیده یا هواشونو نداره ماییم... خیلی تحمل این موضوع سخته خیلی... قلبم داره میترکه. ذهنم مشغوله... مگه یه آدم چقدر ظرفیت داره؟ حرفایی که میشنوم رو دیگه نمی تونم تحمل کنم. خیلی شرایط داغونه خیلی. حال عمه به شدت خرابه.... حال بابا هم خراب .... حال ما هم خراب.... بابا روز به روز داره به بازی انلاین معتاد تر میشه و ما داریم فراموش تر... تو دو روز گذشته کل مکالمه ی من و بابا این بود: آب رو بذار جوش بیاد، اون برقو روشن کن. همین... قهر نیستیم ولی...
خیلی سخته خیلی ... دارم دیووونه میشم. سکوت دیوانه کننده ای خونه رو فرا گرفته... و لابه لای این سکوت صدای تلفنی حرف زدن بابا و خبر گرفتن ها میاد و آدم به غلط کردن میوفته که چرا به اون سکوت قانع نبوده...
نمیتونم تمرکز کنم... از اول هفته گند زدم... سوالو تا نصف میخونم و یهو مراسم ترحیم میاد جلوی چشمم... کوفت رو ضربدر ایگرگ میکنم و یهو ذهنم لحظه ی تشنج عمه رو تصور میکنه...
سخته خیلی سخت...
ولی باید بلند شم... سه ماه دیگه حتی اگه عمه نباشه هم....حتی اگه بابا تو اوج افسردگی باشه هم...من میمونم... و محقق نشدن هدفی که ... دردش رو دو چندان میکنه....

چندم فروردین ماهِ هزار و چهارصد...

میشه لطفا برای عمه م دعا کنین؟
حالش اصلا خوب نیست...

بیست و دوم فروردینِ هزار و چهارصد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

مریدا

هنوزم با این امید میام که مریدا آدرس وبلاگمو یادش مونده باشه و یه بار بهم پیام بده:( دلم براش تنگ شده...

بدون خداحافظی... یه بار اومدم و دیدم وبلاگشو بسته...

و امروز تو دنبال کنندگان چشمم به باکس دنبال کردنش افتاد و دیدم هنوز کامنت هاش هم هست... دلم برات تنگ شده... ای کاش یه بار سر بزنی...

?WTF

قهر با بابا، دعوا با مامان، وجدان دردناک رعایت نکردن رژیم ، یه کپه درسِ نخونده، هشتاد و خورده ای روز به کنکور و تن بوگند عرق و ... نِ اینسنگ وه ایرونیا جینجا....

شانزدهم فروردینِ هزار و چهارصد

دیدین گاهی یه فیلمی میبینین، بعد اون روز، ساعت،حال و هوا و مود خودتون،صداهایی که میشنیدین براتون نهادینه میشه؟ غروب امروز برای من به شدت حال و هوای سریال La La Land  رو داره، مخصوصا اون چند دقیقه ی آهنگ City of Star اون. این غروب آهنگش تو سرم پلی میشه و سکانس های فیلم از جلوی چشام میگذره. هوای بیرون گرم و خنک (!) و نیمه روشنه و صداهای گنجشکا به گوشم میرسه. یاد دوران مدرسه و غروب های برگشتن از کلاس زبان میوفتم که تلمباری از درس و مشقو ول میکردم یه گوشه و تلپی مینداختم خودمو پشت لپ تاپم و فیلم تماشا میکردم و صحنه هاشو به خاطر میسپردم تا فرداش با یار نیمکت آخریم، میم، درباره ش حرف بزنیم و ذوق مرگ شیم. میم...تنها یار و یاور اون روزایی خودم، بهترین دوستم، که الان در بهترین حالت برام barely یه دوست معمولیه ... الان دیگه فیلم دیدن اونقدر برام لذتی نداره و جای خالی میم تو قلبم یه سوراخ بزرگه! دیگه کسی نیست که بشینم فیلم ها رو براش اسپویل کنم! دیگه اون روزهای نیمکت آخر و سر کلاس خوردن ها و اسم فامیل بازی کردنا، آهنگ گوش دادنا، تقلب کردنا و بزرگ ترین دغدغه امتحان آمادگی دفاعی فردا بودنا،کلاس های لحظه آخری رفع اشکال فیزیک رفتنا،فکر کردن به اینکه همه چی درست میشه و به ارزومون میرسیم ها،  گذشت و من تو غروب یه روز بهاری پنج شیش سال بعد از اون روزا، بعد از سه سال پشت کنکور موندن،  پشت لپ تاپم نشستم و گرمی خنکی تو ذوقم زد و کولرو روشن کردم و به اون آهنگ نوستالژیک خودم گوش میدم و هر چقدر یاد و خاطره ی اون روزا رو از مغزم به قلبم منتقل میکنم اون جای خالی پر نمیشه که نمیشه هیچ ... عمیق تر هم میشه ...

کاش میشد با تمام سختی اون روزا، برگردم اون زمانو دوباره زندگی کنم و لذت ببرم...دلم برات تنگ شده مای فاکینگ تینیج یرز...


I don't care if I know
Just where I will go
'Cause all that I need is this crazy feeling
A rat-tat-tat of my heart




منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان