پانزدهم فروردینِ هزار و چهارصد

دیروز روز به شدت زهرماری بود. شب گذشته ش مامان از درد پا به خودش میپیچید و گریه میکرد. دردی که ماه ها امانش رو بریده بود و از ترس کرونا نمی رفت دکتر. هر دفعه هم که از دردپاش ناله میکرد پدر گرام فوری میگفت چاق شدی و از کم تحرکیه و ورزش کنی خوب میشه. خوب این رفتار و طرز برخورد برای ما پذیرفته نبود. چون با کوچک ترین مشکل مادربزرگ، پدربزرگ و عمه م فوری دور سر اونا میچرخه و بعد نوبت به ما که میرسه کلی باید سرزنش بشیم که چرا مراقب نبودیم و همه ش از تنبلیه و با سرزنش هاش دردمون بیشتر و بیشتر بشه. این در صورتیه که مادر من صبح تا شب تو خونه داره کار میکنه و ازین ور به اونور میره و خیلی پذیرفته نشده ست که چنین حرفی بشنوه! که تو تنبلی و از بس حرکت نکردی پاهات اینجوری شده! و حرکت کنی درست میشه!
شب قبلش انقدر درد مامان زیاد بود که ترسیده بودیم. حتی بابا. ولی به روی خودش نمی آورد. هی میرفتیم و میومدیم ببینیم حال مامان چطوره. گفتم الان پاشین برین بیمارستان حداقل عکس و ایناشو بگیره سر صبح ویزیت بشه. بخوایم دکتر وقت بگیریم کلی طول میکشه تا ویزیت شه. و دقیق یادم نیست بابا چی جوابمو داد ولی مسخره م کرد و خیلی بهم برخورد و همون جا داد زدم و رفتم تو اتاق. بعد یه ساعت اینا اومدم حال مامانو چک کنم بالاسرش بودم و داشتم حالشو میپرسیدم یهو بابا گفت برو یه چایی وردار بیار! منم در جا بهم برخورد و گفتم نمیارم! و بعد دوباره دعوا شد. بماند. درد مامان بهتر شد اون شب ولی خوب نشد. فردا صبحش به حدود 10 تا مطب ارتوپدی زنگ زدم و هیچ جا جای خالی نداشت. از استرس داشتم نابود میشدم و به تبعش تا میتونستم میخوردم. تا بالاخره بعد از گشتن فراوان دوشنبه وقت خالی پیدا کردم. ولی دیدم مامان خیلی استرس داره. گفتم مامان بیا برو این کلینیک سر کوچه برات یه سری آزمایش بنویسه تا دوشنبه انجام بده بعد با خودت وردار ببر که سریع تر کارت انجام بشه. قبول کرد. زنگ زدم کلینیک سر کوچه و گفت دکتر الف 2 به بعد میاد. تا خود ساعت 2 مدام مثل مرغ پرکنده اینور اونور میشدم و طبیعتا درس هم نخوندم. ساعت 2 گفتم به بابا نمیبریش؟ جوابمو نداد. انقدر رفتم اومدم تا بالاخره ساعت 4 پاشدن رفتن و مامان نذاشت من باهاشون برم. موندم خونه. درس نخوندم. نمیتونستم بخونم. ذهنم شلوغ بود و خنثی بودم. نابود... فقط خوردم... خوردم و خوردم.... چندین بار به مامان زنگ زدم هنوز عکس نگرفته بودن. خوردم و خوردم ولی اروم نشدم. ساعت 9 اینا بود رفتم دستشویی هر کاری کردم هر چی خوردم رو بالا بیارم نشد. انگشت تو حلقم کردم، گلومو ماساژ دادم، شکممو فشار دادم، هیچی به هیچی . تازه بدتر هم شد! مامان اینا برگشتن. احتمال خیلی زیاد التهاب عصب پاشه! و بابا هم میره میاد آره وزنت زیاد شده و اینا... یه دنیا از دستش ناراحتم... خیلی... هعییی
حالا قراره بره دکتر مغز و اعصاب... ولی همه ی اینا به کنار...نمیتونم با بابام کنار بیام... نمیتونم...نمیدونم چرا انقدر حساس شدم بهش... بارها گفتم ادم بدی نیست و اتفاقا خیلی هم خیلی اوقات خوبیم با هم ولی... اون کینه ای که ازش مونده تو دلم... اون دل چرکینم ازش... پاک نمیشه... تلاش میکنما... ولی نمیشه...
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان