یازدهم فروردینِ هزار و چهارصد

ساعت 8 صبح با اینکه 3 شب خوابیده بودم تن خسته مو جمع کردم و خودم و آماده تا برم برای مشاوره. در کل دو هفته ی خوبی رو گذرونده بودم ولی کم کاری چند روز آخرم اعتماد به نفسمو آورده بود پایین. به هر حال آماده شدم برم. نمی خواستم بابا منو ببره هنوز قهر بودم ولی گفت کروناست و خودت نرو و ازین حرفا و راضی شدم ببره منو. هنوزم دلم صاف نیست و دلگیرم ولی تقریبا آشتی کردم باهاش.
رفتم مشاوره. یکم مثلا بهم امید داد که همه چی امن و امانه و ازین حرفا. ولی من خیلی وقته به انگیزه ی بیرونی احتیاجی ندارم، یه جمله ای هست که میگه : اگه برای انجام کاری به جملات انگیزشی احتیاج دارید، اصلا انجامش ندید. اره راست میگه. بگذریم. مشاوره تموم شد و برگشتم خونه. دیگه ظهر شده بود. منم هر هفته این موقع یه پروژه ی یکی دو ساعته ی ترجمه دارم. تقریبا همه ی کارامو برای کنکور کنسل کردم ولی این یکی رو دلم نیومد و گفتم چیزی از من کم نمی کنه، ذهنمم درگیر نمی کنه و یکمی هم انرژیم رو تخلیه میکنه.
تقریبا یه ساعت و نیم طول کشید ترجمه و تحویلش دادم. احساس هزار سال نخوابیدن و خستگی همه ی وجودمو گرفته بود. نمیدونم چه ساعتی خوابیدم ولی 6 غروب بیدار شدم با خستگی و گشنگی لا یتناهی، یکم نون و پنیر خوردم و بعد راهی شدم یکم خریدا رو انجام بدم و کِرِم برای پوستم بگیرم. آنلاین ویزیت شدم و مشخص شد صدف دارم و وفتی گفت ارثیه قشنگ پوکر فیس شدم و یه مرسیییییییییی پدررررررربزررررگ مادرررربزرگگگگ خاصی تو نگام اومد. البته گفت چیز مهمی نیست. به هر حال... کِرِمی که نوشته بود برام ترکیبی بود و مجبور شدم منتظر بمونم. چوس مثقال خرید و یه چوس مثقال کرم رو هم بالای سیصد تومن شد :|
برگشتم خونه و دیدم جفت انگشت کوچیکام تاول زده. باز من کفش اشتباهی پوشیده بودم . دوباره اومدم لش شدم. یکم سوالات داغان یکی از دوستای خیلی سال پشت کنکوریم رو جواب دادم که هی سوال میپرسه و به جوابش گوش نمیده و بعد دوباره فرداییش همونو میپرسه. اعصابمو خورد میکنه.( الانم حتی دارم جواب میدم بهش :|) آقا خلاصه یکم با تن لش گری اناتومی دیدم و مامان صدام کرد شام رو اماده کنم و منم با تمام وجود ناخواسته یکی از مزخرف ترین پیتزاهای ممکن رو سرو کردم :| خدا منو برای آشپزی نیافریده اصن:| بعد شام اومدم یکم برنامه مو راست و ریست کردم رفت یه لیوان چایی برداشتم کنار مامان نشستم. بحث یکی از دوستام شد که پردیس کرمان پزشکی میخونه. تا گفتم پردیس کرمان مامان یهو با تعجب و تاسف گفت پردیسسس کرماااااااااان؟؟؟؟؟؟؟ گفتم چیه مگه؟ گفت تو باشی حاضری بری؟ گفتم صد درصد. یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداختم. چند دقیقه بعدش گفتم یعنی من قبول شم اونجا منو نمی فرستی؟ گفت نمیدونم :| و هنوز هم از دست خودم عصبانیم که چرا ازون خواستم اجازه بگیرم و چرا جوری رفتار کردم انگار اجازه م دست اونه!!!!!شهریه ش رو نمیدی؟ به تخمدان راستم.چلاقم مگه پول نتونم درارم. تو سن من بودی اصلا درامدی داشتی؟ ( مشکل اینجاست نمیدونن درامد دارم)  یعنی مثلا انتظار داره من اگه پزشکی پردیس قبول شم نرم چون افت داره؟!!!! فلانی چهارسال نرفت دانشگاه که تهش بره پردیس؟ یا آزاد؟؟؟ میدونم بحث مالی نیست! چون مشکل مالی نداریم! تازه اگرم باشه خودم پولشو میتونم بدم! تازه اگرم نتونم بدم نامردیه بگه نمیدم! چون یه روزی وقتی وضع مالی مون نصف الانم خوب نبود بابام بهم گفت شده من فرش زیر پامو میفروشم تو رو بفرستم خارج! بگذریم! فعلا که بحث پول نیست و میدونم خودمم! ولی از دستش ناراحت شدم و به طرزتفکرش تاسف خوردم و برای خودمم متاسف شدم که چرا ازون پرسیدم منو میفرستی یا نه!
یه مدته هی میگه تو چقدر کم خرج شدی و اینا، نمیدونه خودم درامد کافی دارم:) حس خوبی داره برام :) بازم بگذریم:)
خلاصه که ریده شد به اعصاب من وقتی خانواده ی ادم ادای ساپورتیو بازی در می آرن و موقعش که میشه شونه خالی میکنن و شونصد هزار جور تبصره میذارن. حالم ازین رفتار بهم میخوره.
الانم نشستم و با اعصاب خوردی دارم خودمو خالی میکنم و ازون ور هم "ز" با سوالا ی صد من یه غازش داره بیشتر و بیشتر میرینه به مغزم.کارم شده هی جوابای قبلیم که نمی خونهه رو منشن کنم و بهش بگم که قبلا گفتم. وقت من که علف هرز نیست هی تیر تو سنگ بزنم.
اه اه اه ....
و الانم برام یه چیزی نوشت که شرمنده شدم تقریبا که من اون جوری نمی بینمش و دروغکی بهش گفتم همچنی :(نمیدونم شایدم نشدم:( دوستش دارم ولی... نمیدونم چی بگم...


منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان