امروز ذوق مرگ ترین بودم وقتی عمم با خوشحالی و ذوق بهم میگفت هیوا ببین !این عدده! شیش ماه پیش 60 بود الان شده 3!برسه به 2 دیگه نرمال نرماله!
وقتی با ذوق بعد از شیش ماه با روسری دیدنش روسری شو برداشت و جوونه های ریز موهاشو نشون داد و گفت داره درمیاد چشماش پر امید بود !
وقتی باذوق میگفت که مژه و ابروهاش داره درمیاد و موهای ریز ریزشو حس میکنه احساس کردم امید چه ابعاد بزرگی میتونه داشته باشه!
اخرین شیمی درمانیش سه هفته پیش تموم شد. ولی این قصه سر دراز داره !هنوز هم باید بره و بیاد و ایمنی درمانی وازمایشات دوره ای و...!
میدونم احتمالش کمه کامل خوب شه! اما!امیدوارم بشه! واقعا امیدوارما!
+ مامان ویکی میگفت زمانی که انگلیس بود و تو یونیسف کار میکرد اونجا به کسایی که درگیر سرطانن نمیگفتن بیمار!میگفتن جنگجو !
یه عالمه کهیر زدم!یادم نمیاد که چه چیز آلرژی زایی خوردم که من رو به این روز انداخته!
هیچی اعصاب خورد کن تر از کهیر نیست!
راهکاری چیزی واسه درمانش سراغ دارین ؟
+ انقدرررر هوا خواستنی شده که نگم براتون! دلم میخواد ساعت ها توی این بارون تو کوچه پس کوچه ها و خیابون های گلسار قدم بزنم*-*
یه خاطره ی خیلی باحال هم از بارون دارم که به دلیل منشوری بودن نمیشه به نمایش گذاشت :) حالا یه موقع میگم کلی بخندیم دور هم :)
+ بارون همش من رو یاد گیتار و "ش" میندازه:) شاید به خاطر اینکه اون اوایل کلاس میرفتم ساعت کلاسم غروبا بود و غروبای پاییز رشت هم اکثرا بارونیه! تازه مدتی بود کلاس میرفتم و کم کم یه صداهای مفهوم داری از گیتارم در میومد و شور و شوق وصف نشدنی داشتم! اون روزا از بهترین روزای عمرمن! اون روزا من عاشق بارون شدم! کلاس رو به حیاط یه آموزشگاه کوچیک ته یه بن بست که دو طرفش پنجره داشت و صدای گیتار زدن "ش" به یاری بارون میومد و بوق بوق ماشین ها رو هم حتی دلنواز میکرد! دارم از ته دلم ارزو میکنم پاییز امسال تو همون کلاس توی همون ساعت برای شاگردام گیتار بزنم و صدای گیتار من هم هم نوا بشه توی هیاهوی بارون و بوق ماشین ها و بتونم برای شاگردام انگیزه بشم که چند سال بعد اون ها هم این حس رو تجربه کنن!
چشمام بالاخره همراه با اسمون بارونی بارید...
خیلی وقت بود توی گلوم یه بغض سنگین گیر کرده بود
نمی ترکید و هی بزرگتر میشد و به قلبم فشار میاورد ...
ترکید...بالاخره ترکید...
دوست ندارم اشکم بند بیاد...
دوست دارم همین طور ادامه پیدا کنه تا همه چی رو بشوره ببره.
...
+وقتی دلم میگیره صدای گیتارم خیلی دلنواز میشه برام...
مطمئنم یه جایی از وجودم ، یه گوشه ای از ذهنم کز کرده
زانوهاش رو بغل کرده و اشک میریزه
منتظره دستش رو بگیرم و بکشمش بیرون
همون دختری که شکست و نا امیدی تو کلش نمی رفت
همون دختری که تا نفس اخر میجنگید...
خسته شدم
انگیزه ندارم
هدفم مثل یه پارچه ی قرمز واسه یه گاو دست و پا شکسته ست....
یا حداقل گاوی که فکر میکنه دست پاش شکسته ...
باید دست خودم رو بگیرم .به خودم آرامش بدم ، بگم هیوا اگه نشد نشد ، من پیشتم ،دستت رو میگیرم دوباره با هم بلند شیم ...
خیلی وقت به فکر خودم و روح روانم نبود
خیلی وقته به خودم آرامش ندادم
از خیلی وقت پیش از 14 سالگیم...6 ساله..6سال...
همش دویدمو نرسیدم و هر دور رو خسته تر از دور قبلم ادامه دادم تا اینکه به قول هلیا شدم به حلزون فلج و کور *-*
نمیدونم چی میشه
نمیدونم جمعه ی بعدی این موقع چه حسی دارم
حتی نمیدونم ایا فردا از خواب بیدار میشم یا نه
اما چیزی که میدونم اینه
باید دست خودم رو بگیرم و خودم رو نوازش کنم...
هیوا خسته عست..
انقدر خوردم که دارم میمیرم...وقتی لول استرسم بالا میره مثه گاو نشخوار میکنم و مثل خرس میخوابم :/ اعتراف میکنم :)
این فلوکستین بی صاحاب مثلا قرار بود این مشکلم رو حل کنه ها! اما نکرد! روزی 60 میلیگرم فلوکستین شوخی نیست ها! ولی تاثیر نداره لامصب!
مدتی دوباره تنگی نفس و سنگینی سینه دارم . وزنم تغییر نکرده میدونم دلیلش چیه. این یه هفته هم بگذره برم ببینم چه کوفتیه.
امروز خیلی نا خوداگاه داشتم واسه د وباره پشت کنکور موندن برنامه میریختم ! خیلی عصبانیم از دست خودم ! این رفتار باعث میشه یه هفته ی آخر رو وا بدم! من خودم رو میشناسم ! پارسال هم دقیقا همین طور شد!
حدودا 100 ساعت وقت مفید میتونم داشته باشم توی این مدت اگر مثه آدم بچسبم به درس و مقش لامصب.
فکر کنم صد ساعت کافی باشه نه؟!
میتونم ، نه؟!
نتونستم جلوی خودم رو بگیرم که پست نذارم! چون امروز تولد کسیه که توی این مدت کوتاهی که میشناسمش حسابی دلم رو برده! کسی که جزو اون دسته کسایی هستش که تا آنلاین میشم چک میکنم ببینم ستاره ش زرده یا نه ! یه دختر قدرتمند و عاشق خانواده و کار! یه دختر که برای هدفش میجنگه و پزشکی را به اندازه ی جان دوست دارد!!!! درست حدس زدین !!!! مریدا!!!!
مریدای قشنگم !
تولدت مبارکککککککککککک!!!!
اینم دو مدل کیک :
اینم نوشیدنی :
چشمای خوابالود و ذهن خسته و یه دنیا حرف...
خسته تر از اونم که کلید های کیبورد رو فشار بدم...
اومدم بنویسم اما خسته تر از چیزی که فکر میکردمم...
افکارم رو میریزم تو صندوقچه و از پنجره پرت میکنم بیرون
به هر حال بی حوصله تر از نگه داشتنشونم...
شب بخیر...