ریجکتم مهرماه هزار و چهارصد

نمیدونم چرا هر وقت زندگی بهم فشار میاره رو میارم اینجا. قبلنا همه ش شادی و غمم هر دوتاش اینجا مکتوب میشد ولی یه مدته انگاری جز چ.س ناله چیزی اینجا نیست.

برام عجیبه که این وبلاگ پوچ روزی نزدیک 100 تا بازدید میخوره. و نمی فهمم جذابیتش کجاشه.

بگذریم... آقا روز خوبی نداشتم اصلا و چیزی که خیلی امید داشتم بشه و یهو نشد... به همین سادگی یهو ریده شد تو احوالم...

ولی میدونین چی از اون آزار دهنده تره؟ اینکه به این پی بردم داداچ این همه مدت داشتم اشتباه میزدم.

یه نگاه به زندگیم کردم... پدری که هر روز نظر تحمیل میکنه، مادری که همه ش پشت در گوش وایمیسته و میاد تو زل میزنه تو لپ تاپم.دختری که داره بیست و سه سالش میشه و با حقارت باهاش برخورد میکنن.

چرا دروغ بگم؟ خیلی در مقابلشون احساس حقارت میکنم. خیلی ریز و نا توان و بی لیاقت میبینن منو.

و چیزی که نشد امروز... انگار یه پتک رو سرم بود که نه تنها از چشم اونا حقیری بلکه از چشم همه حقیری...

نمیدونم به هم چسبوندن این تیکه های شکسته چقدر طول میکشه یا اصلا میشه یا نه... ولی... باید جمعش کرد... مگه راه دیگه ای هم هست؟

+ انگار خیلی دارم بزرگ میشم. نمیشناسم دیگه خودمو... من چنین ادمی نبودما...

منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان