بیست و پنجم خرداد هزار و چهارصد

به قدری شرایط سخته و دهنم سرویسه که نمی تونم بیان کنم.
دو هفته و نیم به چهارمین کنکورم مونده و من شبانه روز دارم تلاش میکنم و میترسم از اینکه اگه دوباره نشه چه خاکی رو سرم بریزم؟
ساعت مطالعه ی سوپر بالا و چشم هایی که انگار دو کیلو نمک توشون ریختن و مغزی که حتی توی خواب هم داره درس ها رو مرور میکنه...
خدایا ....
اخر این قصه رو خوش کن... ازت خواهش میکنم....

+ کاکتوسم هر روز یه گل جدید میده. ای کاش منم گل بدم ...

حس نا امنی...

راستش برای اینجا نوشتن دیگه خیلی احساس امنیت نمی کنم :)
من چند نفر از دوستای بیانیم رو بردم تو زندگی واقعی و باهاشون از طریق اینستا در ارتباط بودم و این وسط از شانسم یکی آشنا در اومد.
الان هم احساس زندگی در یه حباب شیشه ای رو دارم.
انگار چیزهایی که مینویسم پنجره ش به خیابونی بازه که هیچ وقت نمیخواستم مردمش ببیننم.
هزار و یک کاش که مجازی نگه میداشتم ...

به وقت شوهر کردنش :|

خبر کوتاه بود و جانسوز :)
داره بدون شناخت و سنتی ازدواج میکنه :)
کی؟!
کسی که حتی فکرشم نمیکردم اینجوری آرزوهاش رو چال کنه:)
کسی که رویا های بزرگ داشت
الان در نقطه ی عطف زندگیش
درحالی که کنکور ارشد داره
درحالی که دوست داشت بهترین دانشگاه بهترین رشته رو بخونه و بهترین شغل رو داشته باشه
داره میره یکی از جنوبی ترین شهر های ایران، با کسی که "سنتی" داره ازدواج میکنه زندگی کنه :)
و رویاهاش ... پر....
شاید هم رویاش انقدر کوچیک بود و من نمیدونستم :)
ولی شانش بیشتر ازین بود که ننه باباش براش تصمیم بگیرن:)
ازدواج "سنتی" و "فامیلی" که ازش نفرت دارم :)
 

ششمِ خردادِ هزار و چهارصد

حدودای ساعت 2 اینا بود احساس کردم حالم خوب نیست و بیحال شدم و سرم گیج میره.
محل نذاشتم و به درس خوندن ادامه دادم و 3 که رفتم یه چُرتی بزنم و همین که خودمو رو تخت انداختم. استخون درد و تهوع و بیحالی بود. به زور کلاس 4 تا پنج و نیمم رو شرکت کردم. هیچی نفهمیدم به کنار و به این داشتم فکر میکردم الان تا خود کنکور قراره درگیر باشم و امسالم پر...
خیلی حس بدی بود خیلی.... همه ی حسرت های دنیا رو خوردم
رفتم دکتر و سرم زدم و برگشتم و خوابیدم و با لرز و تب شدید بیدار شدم... حرکت کردن ازم سلب شده بود...
انقدر گربه کردم انقدر گریه کردم. هم به خاطر درد و هم به خاطر از دست رفتن زمانم...
عزرائیل رو جلوی چشام دیدم... تا حالا انقدر بیحال نبودم و سرگیجه نداشتم...
به حال تک تک امروز فردا کردن ها خون گریه کردم ...
الان البته یکم دارو ها اثر کرد و خداروشکر بهترم... سرگیجه و بی حالی و استخون درد سر جاشه ولی قابل تحمل شده...
امیدوارم تا فردا صبح خوب شده باشم...
ولی گاهی چقدر یهویی ،چقدر یهویی برای آدم مشکلی پیش میاد که فکرش هم نکرده بود و گند میزنه به همه چی؟!
+ دلیلش مسمومیت غذایی بود.
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان