پنجشنبه ۱۴ بهمن ۰۰
روزای عجیبیه... تکاپو واسه چیزی که فکر میکنم حالا حالا ها نمیرسه. همیشه فکر میکردم در سی و اندی سالگی تااااازه راه بیوفتم چمدون به دست مهاجرت کنم بلاد کفر. فکر میکردم قراره ده سال پر استرس و بی انتها رو بگدرونم و اصلا ندونم زحمتی که دارم میکشم ثمر داره یا نه. فکر میکردم قراره ده سال آینده رو با حسرت اینکه چرا سالهای قبل نرفتم سپری کنم. قیمت دلار و یورو رو ببینم که هی داره میکشه بالا و آرزومو ازم دورتر میکنه...
اما امسال کفش های آهنین پام کردم و دار و ندارم رو ریختم وسط. عین کسی که چیزی واسه از دست دادن نداره جنگیدم... توی این مسیر چیزایی که فکر میکردم نمیشه شد و من دهنم شیش متر وا موند. خانواده ای که حاضر نبودن از مهاجرتم تو این سن حمایت کنن و حتی به شدت مخالفش حرکت میکردن و اندکی هم چه پشتوانه ی عاطفی و چه مالی بهم نمیدادن، وقتی ثبات قدم و عزم جزمم رو دیدن شروع کردن به حمایت کردن ازم...
میدونی گاهی دیگران میبینن این آدم رو سنگ هم نمیتونه تکون بده. این آدم تصمیمش رو گرفته. هیچ چیزی از بیرون دیگه روش تاثیر نداره. این آدم میدونه داره چیکار میکنه. امسال اینجوری بودم من :) و جواب گرفتم ازش...
به هر حال... به هر حال....در عنوان جوانی روز ها رو با تلاش سپری میکنم و 9 ماه دیگه این موقع لب ساحل یه شهر جنوبی توی یه نقطه ی دور تر از اینجا نشستم و به آسمونی نگاه میکنم که شبیه آسمون همینجاست. بعدا براتون ازین شهر میگم. این شهر، هنوز نرفته دل منو برده :)
anyway... چیزی که فکر میکردم سالهای سال قرار نیست اتفاق بیوفته الان داره اتفاق میوفته. توی 9 ماه یک سلول ناچیز تبدیل به اشرف مخلوقات میشه... امیدوارم منم 9 ماه دیگه به دنیا بیام...