خدایا نمخوام ازت که دودستی چیزی که میخوام رو بهم بدی
ازت میخوام دستامو بگیری و وبه قدم بهم کمک کنی این راه روبرم و به مقصد برسم.
خدایا ،کمکم کن تا لیاقت چیزی که میخوام رو خودم بدست بیارم
خدایا دوست دارم بهت نزدیک شم..نزدیک تر..خیلی نزدیک...
+ به قول آلا ، خداوندا بگیر از من هر آنچه که میگیرد تورا از من...
+ به وقت چشم های خسته و کوفتگی لذت بخش.مدت ها بود این لذت رو تجربه نکرده بودم. ششمین روز شروع هم تموم شد و من دارم با ارامش سر به بالین میذارم...
+ ای اسب چموش ذهن من!باهام همکاری کن! رام شو لطفا !
چند روزی میشه خیلی درگیر اینم که هر چی تو برنامم نوشتم رو بهش برسم...تصمیم محکم برای رسیدن به رویام و آرزوم.
سخته اما مطمئنم از پسش برمیام. البته به دست آوردن این عقیده اصلا کار راحتی نبود. ازونجا که بعد از دوبار شکست واقعا سخته آدم بخواد دوباره بلند شه...اما فکر کنم از پس این قسمتش بر اومدم.
امروز روز بسیار شلوغی رو در پیش دارم در حالی دیشب تا ساعت 2 خوابم نبرد . صبح یکم با هلیا زبان کار کردم تا بره و اولین فاینال زندگیش رو بده. الانم باید برم بیشنم سر درس تا بعد از ظهر. ساعت 4 و نیم باید راه بیوفتم با سین برم دیدن آقای صاد که یکم راهنمایی مون کنه برای فیزیک.بعدش بدو بدو باید با هلیا راه بیوفتم برسم سر قرارم با دال ( دوست صمیمیم که بهتون گفته بودم قراره بره انگلیس) و یه گودبای پارتی چهار نفره با هلیا و اون و داداشش بگیریم. و باید بعدش بدو بدو ازونجا ساعت 7 و نیم خودمو برسونم باشگاه که یه ماه نرفتم و بعدش جنازه برگردم خونه تا اگه از 6 ساعت برنامه ریزی شدم چیزی مونده باشه ( که قطعا مونده) تا آخر شب تمومش کنم !
راستش این چند روزه تقریبا روزی 9 ساعت رو رسوندم که فکر کنم برای شروع بد نباشه. اما امروزم چون خیلی شلوغه و میدونم که نمیرسیدم به 9 ساعت ( چون اصلا 9 ساعت وقت آزاد ندارم ) از همین اول 6 ساعت چیدم که بهم نخوره.
+ خوشحالم و دلم برای رویام پر میکشه. امیدوارم امسال سال رسیدن من به رویاهام باشه
+ هنوز دال نرفته دلم براش کلی تنگ شده . خو لعنتی منو تو کوله پشتیت بذار با خودت ببر! مگه نه ؟!
خواب بعد از ظهرم زهرمار شد و جیغ و داد های دختر همسایه که نمیشناسمش اما از صداش معلوم بود نهایتا چهارده پونزده سالش باشه خنجری بود و هست به قلبم.
نمیدونم چیکار کرده بود و چه اتفاقی افتاده بود اما عاجزانه داد میزد و پدرش رو التماس میکرد که کتکش نزنه. صدای کتک هاش میرسید.
دلم داشت ریش ریش میشد. میخواستم تلفن رو بردارم زنگ بزنم ۱۱۰ اما گفتم زنگ بزنم چی بگم؟ نکردم اینکارو.
نمیدونم دختره چیکار کرده بود و حق با پدر بود یا دختر. اما هیچ گاه برای من تنبیه بدنی راه پسندیده ای به حساب نمی اومد. به نظرم کتک زدن دقیقا مفهوم همون شکنجه رو داره. چطور یه پدر میتونه اینکارو با بچش کنه ؟
من خودم به شخصه کم کتک نخوردم از پدرم و بدترین خاطرات زندگیمه. یادمه یه بار انقدر خون از بینیم اومد که وحشت زده بودم . حتی الان که بزرگ شدم میبینم گاهی حتی خود پدرمم از این موضوع خجالت میکشه. کاملا تغییر کرده و این رفتارش تو تربیت خواهرم مشهوده.
ای کاش پدر و مادرا بچه شون رو حتی اگر قتل کرده باشن هم کتک نزنن... دلم ریش میشه ... هعیییی...
نظر شما چیه ؟
هوای رشت شده مثه پاییز اون موقع ها که مدرسه میرفتم و تو راه برگشت نم نم بارون رو عینکم مینشست و پاهام برگای خیس روی خیابون رو له میکرد تا برسم خونه.
دولپی و تنهایی ناهار گرمم رو میخوردم و میومدم تو تختم و از خستگی مچاله میشدم زیر پتوم و هوای پاییزی از راه پنجره ی باز اتاقم میخورد به صورتم.
الان هوا پاییزیه و پنجره باز و ساعت ۳ و من مچاله زیر پتو. اما دریغ از اون حس و حال.
هیچ وقت فکر نمیکردم دلم برای روزای مدرسه تنگ شه ...
بعد از یک مسافرت طولانی که تقریباً نصف ایران رو گشتیم بالاخره دیروز اومدیم رشت.
تا به حال انقدر از دیدن اتاق خودم خوشحال نشده بودم هرچند که مسافرت خوبی بود اما به شدت دوست داشتم که برگردم خونه و زندگی جدیدم رو شروع کنم .
در واقع زندگی جدید که نه بیشتر شبیه یک دژاوو بود دوباره برای سومین سال باید یک زندگی تکراری ولی جدید رو شروع کنم.
دیشب اونقدر خسته بودم که حتی یادم نمیاد کی به خواب رفتم یا ساعت چند بود .
اما یک خواب تقریبا و شیرین اما بلاتکلیف دیدم خواب
دیدم که دانشجوی پزشکی در یکی از بهترین دانشگاه های ایران هستنم اما بدون این که لیاقت داشته باشم توی اون موقعیت هستم انگار توی خوابم میدونستم که رتبه خوبی تو کنکور کسب نکردم ولی تو اون دانشگاه در حال درس خوندن هستم.
شاید بپرسید که از کجا فهمیدم تو بهترین دانشگاه ایران چون که خیلی از اساتید المپیاد رو همونجا دیدم .
خواب دیدم که درس هایی رو که همیشه آرزو داشتم یک روزی بتونم بخونم رو اونجا دارم می خونم و همه تلاشم را می کردم که این تفاوت سطح علمی که بین من و بقیه دانشجویان وجود داشت را به حداقل برسانم.هر چند که کنکور م را خراب کرده بودم اما با شوق و ذوق اینجا درس می خوندم .
خواب قشنگی بود اما با این که تیکه های بد هم داشت ولی هنوز فکر نمی کنم که کابوس بود چون داشتم آرزوم را زندگی میکردم .
خوب من تویه زندگی واقعی سهمیه یا چنین چیزی ندارم که بگم اگر تو دانشگاه علوم پزشکی روزی بتونم درس بخونم بدون لیاقت خودمه اما این باعث شد که فکر کنم باید کاری کنم که لیاقت چنین چیزی را داشته باشم درس بخونم یک سال تلاش بیشتری کنم تا به این جایگاه دست پیدا کنم.
راستش برام زندگی به عنوان یه دانشجوی پزشکی توی خواب هم خیلی ارزشمند و جذاب بود و باید همه تلاشم را کنم تا بهش برسم.
خلاصه اینکه امروز منم و یه مشت برنامهریزی برای سال پیش رو تا بتونم به طور جدی شروع کنم این سفره جدید اما دوباره رو .
اولین قدم اینه که هرچی که تو گوشی مورد نیاز رو ازش در بیارم و گوشی رو بندازم یه گوشه که از غرق شدن توی اینستاگرام که یه مدتی که دچار شدم نجات پیدا کنم .
فکر کنم که این مهم ترین قدم باشه برای اینکه بتونم از حواشی حالا نه تنها اینستاگرام بلکه کلی چیز دیگه مثل ارتباط با دوستام و بقیه یا خوندن اخبار نجات پیدا کنم چون اصولاً آدمی نیستم که بخوام تلویزیون نگاه کنم اما خوب وقتم را خیلی زیاد با فیلم دیدن و گوشی و اینستاگرام مدتیه که تلف میکنم .در واقع گند زدم به تابستون خودم تا الان البته به جز سفر رفتن که واقعاً نیاز بود و خوش گذشت .
البته تمام این ها باعث شد که کلاً انرژیم تخلیه بشه و دیگه چیزی برای مشغول کردن ذهنم باقی نمونه و خوب الان که حالم از گوشی به هم میخوره خیلی دل کندن ازش راحت تر شده و دوباره برمیگردم به همون زندگی عادی که مدت طولانی به اینستاگرام سر نمی زدم و آرامش داشتم .
پیش به سوی اینکه یک ساله تمام کلی تلاش کنم و یه زندگی خوب و هیجان انگیز را برای خودم رقم بزنم تا سال دیگه این موقع خیلی به خودم افتخار کنم .
بچه ها راستی دلم براتون خیلی تنگ شده یه سری هاتون که دیگه اصلا نیستید فکر می کنم وبلاگتون رو حذف کردید اگر گذرتان به اینجا افتاد خوشحال میشم که بتونیم یکم باهم صحبت کنیم .
کامنت ها را هم تا امروز فردا جواب میدم .
امروز دکتر ت سر شام گفت دقیقا بیست سال پیش چنین روزی توی شکم مامانت بودی و دور هم بودیم🙃
نمیدونم چرا اما این یادآوری باعث شد احساس زنده بودن کنم .
قطعا از ۲۰ سال پیش چنین موقعم ادم ارزشمند تر و تکمیل تری شدم.
اون لحظه فقط به این فکر کردم که سال دیگه چنین موقعی دور هم جمع شیم و من بگم پارسال این موقع دِسپِرِت ترین ادم رو زمین بودم و حالا به هدفم رسیدم.
یا ۲۰ سال دیگه در استانه ی ۴۰ سالگی در حالی یکی دوتا تارموی سفید رو سرم در اومده ،چنین روزی ، با دخترم سر میز شام نشستم و بهش میگم ۲۰ سال پیش این موقع مامانت ارزو کرد چنین زندگی ای رو داشته باشه که الان داره زندگی میکنه! نجات دادن جون آدما 🧡
پ.ن : راستی گفتم بهتون چند روزه شیرازم ؟