روزگاریست که ما را نگران میداری!

حالم خوب نشد و گلاب به روتون ا.س.ه.ا.ل.م بدتر و بدتر شد و دوباره داشتم میرفتم دکتر. مامان به بابا گفت باهاش میری ؟! اونم گفت آره.

هلیا دو سه روزه ماهیچه ی پاش خیلی گرفته. گفتم حالا که داریم میریم هلیا رو هم ببریم دکتر یه B complex ای چیزی میده زودتر خوب بشه.

یهو بابا درحالی که داشت لباسش رو عوض میکرد شروع کرد... هی هرچی هر کی میگه میگی برو ازمایش برو دکتر برو جراحی برو کوفت و زهر مار! از بس خودت رو درگیر این جور مسائل میکنی علاوه بر خودت الان این بلا رو سر دیگران هم میاری! ول کن دیگه ! اه! هی هرچی میشه این مریضی اون مریضی...!!!

دیدین دما سنج زیاد دماش بره بالا میترکه ؟! اونجوری شدم ! با اینکه به حدی آب بدنم کم شده بود که حال حرف زدن هم نداشتم داد زدم ! هیچ وقت درک نمیکنی ! آره درست میگی !من میگم برید دکتر برید ازمایش چون میخوام اعصابتون رو خورد کنم ! میخوام ازارتون بدم ! میخوام خودمم آزار بدم ! یه جور وانمود میکنی و خودت رو میزنی به اون راه که انگار دست منه ! چپ میری راست میای میگی قرص اعصاب نخور روانپزشک نرو! هیچ وقت سعی نمی کنی درک کنی من رو ! لزومی نمی بینم به حرفات گوش کنم !

اونم فوری دوباره لباس خونه پوشید و مثلا تو ذهنش بود اگر بمیری هم دکتر نمی برمت ! رفت و وضو گرفت بیاد نمازش رو بخونه!!!!!! تا شروع به نماز کرد پاشدم و وسایلم رو برداشتم از خونه زدم بیرون به سمت درمونگاه. ساعت 9 شب. ساعتی که از کوچه مون وحشت دارم ...!!!!

چند تا درمونگاه دور و اطرافه نگفتم کدوم یکی میرم.گوشی هم نبردم !

در حالی که اشک تو چشام جمع شده بود به خودم گفتم هیوا تو مستقلی و هیچ کسی رو نداری! قبول کن !!!!! باید خودت از پس خودت بر بیای !

انقدر سرم گیج می رفت که از کنار دیوار میرفتم تا زمین نخورم.

رفتم درمونگاه . مامان تو این بین مثل اینکه هی زنگ میزد به گوشیم و در دسترس نبود و اومد بیرون گشت دنبال من. وقتی سرمم نصفه بود پیدام کرد تو درمونگاه. ازش پرسیدم من اومدم بابا هیچی نگفت ؟! گفت نه ! گفتم هیچ عکس العملی نشون نداد ؟! گفت نه! تو دلم یه به جهنم بزرگ گفتم. اصلا کی تو زندگیش من براش اهمیت داشتم ؟!!!!!

+ نبش قبر کردنش تو حوصله ی من نمی گنجه و شاید دنبال کننده های قدیمی یادشون باشه...! هنوزم اعتقاد دارم افسردگی من 50 درصد مربوط به پدرمه...! بی فکری و بی مسئولیتی تمام بود بچه ی هفت هشت سالش رو جوری درگیر بیماری و مرگ خواهرش کنه که تو 17 سالگی افسردگی شدید بگیره...!

وبعد با درمان دخترش مخالفت کنه و بگه سوسول بازیه ! و وقتی درمان شد دخترش با بیماری خواهر دیگرش دوباره گند بزنه به روح و روان دختر تحت درمان پشت کنکوریش !

و عجیب اینجاست که هنوزم پافشاری میکنه قرص های اعصابت رو نخور ! اما پزشکم دوزش رو برد بالا چون شرایط رو برام مناسب ندید! گفت این مسئله درونی نییست که بگی خودت از پسش بر میای... مربوط به محیطه ! تا زمانی محیط اینجوریه مصرف کن! سودش بیشتر از عوارضشه!!!

+ امیدوارم تا صبح خوب شم... کلی درس انبار شده دارم...

۱ نظر
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان