بیست و هفتم فروردینِ هزار و چهارصد

چند هفته ست یه سیاهی ای حال و هوای خونه رو فرا گرفته. من این حس رو خوب میشناسم. میدونم به چی ختم میشه... هر آن گوش به زنگ تلفنی و هر آن ممکنه یه خبر بد بشنوی و نگران این باشی که نکنه اون لحظه که بابات اون خبرو میشنوه از حال بره یا سکته کنه...
چند هفته ست در تیررس ناراحتی و افسردگی بابا هستیم و عملا نقش صفحه ی دارتش رو داریم. توهین کلامی میشنویم و شخصیتمون خورد میشه و من تا همین الان سعی میکنم که تحمل و درک کنم و خودم رو جاش بذارم و بگم منم بودم اینجوری میکردم.
ولی یه بخشی از وجودم نمیتونه هضم کنه که این روزا تنها کسایی که بابا بهشون امید نمیده یا هواشونو نداره ماییم... خیلی تحمل این موضوع سخته خیلی... قلبم داره میترکه. ذهنم مشغوله... مگه یه آدم چقدر ظرفیت داره؟ حرفایی که میشنوم رو دیگه نمی تونم تحمل کنم. خیلی شرایط داغونه خیلی. حال عمه به شدت خرابه.... حال بابا هم خراب .... حال ما هم خراب.... بابا روز به روز داره به بازی انلاین معتاد تر میشه و ما داریم فراموش تر... تو دو روز گذشته کل مکالمه ی من و بابا این بود: آب رو بذار جوش بیاد، اون برقو روشن کن. همین... قهر نیستیم ولی...
خیلی سخته خیلی ... دارم دیووونه میشم. سکوت دیوانه کننده ای خونه رو فرا گرفته... و لابه لای این سکوت صدای تلفنی حرف زدن بابا و خبر گرفتن ها میاد و آدم به غلط کردن میوفته که چرا به اون سکوت قانع نبوده...
نمیتونم تمرکز کنم... از اول هفته گند زدم... سوالو تا نصف میخونم و یهو مراسم ترحیم میاد جلوی چشمم... کوفت رو ضربدر ایگرگ میکنم و یهو ذهنم لحظه ی تشنج عمه رو تصور میکنه...
سخته خیلی سخت...
ولی باید بلند شم... سه ماه دیگه حتی اگه عمه نباشه هم....حتی اگه بابا تو اوج افسردگی باشه هم...من میمونم... و محقق نشدن هدفی که ... دردش رو دو چندان میکنه....
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان