ششمِ خردادِ هزار و چهارصد

حدودای ساعت 2 اینا بود احساس کردم حالم خوب نیست و بیحال شدم و سرم گیج میره.
محل نذاشتم و به درس خوندن ادامه دادم و 3 که رفتم یه چُرتی بزنم و همین که خودمو رو تخت انداختم. استخون درد و تهوع و بیحالی بود. به زور کلاس 4 تا پنج و نیمم رو شرکت کردم. هیچی نفهمیدم به کنار و به این داشتم فکر میکردم الان تا خود کنکور قراره درگیر باشم و امسالم پر...
خیلی حس بدی بود خیلی.... همه ی حسرت های دنیا رو خوردم
رفتم دکتر و سرم زدم و برگشتم و خوابیدم و با لرز و تب شدید بیدار شدم... حرکت کردن ازم سلب شده بود...
انقدر گربه کردم انقدر گریه کردم. هم به خاطر درد و هم به خاطر از دست رفتن زمانم...
عزرائیل رو جلوی چشام دیدم... تا حالا انقدر بیحال نبودم و سرگیجه نداشتم...
به حال تک تک امروز فردا کردن ها خون گریه کردم ...
الان البته یکم دارو ها اثر کرد و خداروشکر بهترم... سرگیجه و بی حالی و استخون درد سر جاشه ولی قابل تحمل شده...
امیدوارم تا فردا صبح خوب شده باشم...
ولی گاهی چقدر یهویی ،چقدر یهویی برای آدم مشکلی پیش میاد که فکرش هم نکرده بود و گند میزنه به همه چی؟!
+ دلیلش مسمومیت غذایی بود.
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان