هفدهم آبان ماه هزار و چهارصد و یک

اول از همه ببخشید که با پست قبلی نگرانتون کردم و الان به حالت پیش نویس درش آوردم. وقتی مینوشتم حال مناسبی نداشتم و اوضاع واقعا خراب بود. ولی خب معجزه اتفاق میوفته :) 

عرضم به خدمتتون که بنده پس از شب بیداری های بسیار و درس خواندن بی سابقه و دهن سرویسی های بیشمار، بالاخره پزشکی قبول شدم و در حال چمدان بستنم.

تا دو سه هفته دیگه، این منزل ویران رو ول میکنم و دست از این در وطن خویش غریب برمیدارم.

همیشه فکر میکردم با یه حس گوگولی خواهم رفت، ولی پرم از خشم، کینه، نفرت و امید...! امید! امید!


سی مرداد هزار و چهارصد و یک

ساعت ۳ و تازه درس رو گذاشتم کنار برم بخوابم.

چقدر درس خوندن های گروهی کیف میده. 

و چقدر بعدا این شب زنده داری ها و سوال حل کردنمون با پری خاطره میشه :) 

بیست و دوم مرداد هزار و چهارصد

خیلی عجیبه ها 
با کوله باری از حرف اومدم بنویسم و همه ش رو یادم رفت:) 
فقط اینکه 
واقعا کم کم دارم‌ میفهمم که میگن تو پروسه مهاجرت از ایرانیا دوری کنین یعنی چه...
چقدر بعضی ها عقده این واقعا. 
آخر شبی چه انرژی منفی ای از این دختره و ک... ل...هاش گرفتم. 
این قبل مهاجرته خدا بعدشو به خیر کنه. 

پ.ن: چقدر بچه های بیان رفتن و دیگه خیلییییییی وقته ننوشتن و خبری ازشون نیست! دلم گرفت :) 

چهاردهم بهمن ماه هزار و چهارصد

روزای عجیبیه... تکاپو واسه چیزی که فکر میکنم حالا حالا ها نمیرسه. همیشه فکر میکردم در سی و اندی سالگی تااااازه راه بیوفتم چمدون به دست مهاجرت کنم بلاد کفر. فکر میکردم قراره ده سال پر استرس و بی انتها رو بگدرونم و اصلا ندونم زحمتی که دارم میکشم ثمر داره یا نه. فکر میکردم قراره ده سال آینده رو با حسرت اینکه چرا سالهای قبل نرفتم سپری کنم. قیمت دلار و یورو رو ببینم که هی داره میکشه بالا و آرزومو ازم دورتر میکنه...
اما امسال کفش های آهنین پام کردم و دار و ندارم رو ریختم وسط. عین کسی که چیزی واسه از دست دادن نداره جنگیدم... توی این مسیر چیزایی که فکر میکردم نمیشه شد و من دهنم شیش متر وا موند. خانواده ای که حاضر نبودن از مهاجرتم تو این سن حمایت کنن و حتی به شدت مخالفش حرکت میکردن و اندکی هم چه پشتوانه ی عاطفی و چه مالی بهم نمیدادن، وقتی ثبات قدم و عزم جزمم رو دیدن شروع کردن به حمایت کردن ازم...
میدونی گاهی دیگران میبینن این آدم رو سنگ هم نمیتونه تکون بده. این آدم تصمیمش رو گرفته. هیچ چیزی از بیرون دیگه روش تاثیر نداره. این آدم میدونه داره چیکار میکنه. امسال اینجوری بودم من :) و جواب گرفتم ازش...
به هر حال... به هر حال....در عنوان جوانی روز ها رو با تلاش سپری میکنم و 9 ماه دیگه این موقع لب ساحل یه شهر جنوبی توی یه نقطه ی دور تر از اینجا نشستم و به آسمونی نگاه میکنم که شبیه آسمون همینجاست. بعدا براتون ازین شهر میگم. این شهر، هنوز نرفته دل منو برده :)
anyway... چیزی که فکر میکردم سالهای سال قرار نیست اتفاق بیوفته الان داره اتفاق میوفته. توی 9 ماه یک سلول ناچیز تبدیل به اشرف مخلوقات میشه... امیدوارم منم 9 ماه دیگه به دنیا بیام...

ریجکتم مهرماه هزار و چهارصد

نمیدونم چرا هر وقت زندگی بهم فشار میاره رو میارم اینجا. قبلنا همه ش شادی و غمم هر دوتاش اینجا مکتوب میشد ولی یه مدته انگاری جز چ.س ناله چیزی اینجا نیست.

برام عجیبه که این وبلاگ پوچ روزی نزدیک 100 تا بازدید میخوره. و نمی فهمم جذابیتش کجاشه.

بگذریم... آقا روز خوبی نداشتم اصلا و چیزی که خیلی امید داشتم بشه و یهو نشد... به همین سادگی یهو ریده شد تو احوالم...

ولی میدونین چی از اون آزار دهنده تره؟ اینکه به این پی بردم داداچ این همه مدت داشتم اشتباه میزدم.

یه نگاه به زندگیم کردم... پدری که هر روز نظر تحمیل میکنه، مادری که همه ش پشت در گوش وایمیسته و میاد تو زل میزنه تو لپ تاپم.دختری که داره بیست و سه سالش میشه و با حقارت باهاش برخورد میکنن.

چرا دروغ بگم؟ خیلی در مقابلشون احساس حقارت میکنم. خیلی ریز و نا توان و بی لیاقت میبینن منو.

و چیزی که نشد امروز... انگار یه پتک رو سرم بود که نه تنها از چشم اونا حقیری بلکه از چشم همه حقیری...

نمیدونم به هم چسبوندن این تیکه های شکسته چقدر طول میکشه یا اصلا میشه یا نه... ولی... باید جمعش کرد... مگه راه دیگه ای هم هست؟

+ انگار خیلی دارم بزرگ میشم. نمیشناسم دیگه خودمو... من چنین ادمی نبودما...

بار روانی این روزا...

پنج شش روز گذشته از لحاظ کاری به شدت زیر فشار بودم و این موضوع برام بار روانی بزرگی داشت.
نمیدونم چی شد که 6 تا پروژه ی ادیت قبول کردم ( جز جو زدگی دلیلی داره؟؟؟ ) و تازه درس های شاگردهام هم باید ضبط میکردم میفرستادم براشون.
اول بریم سراغ پروژه ها و بعد بقیه ش رو میگم.
از شانسم مزخرف ترین مشتری های دنیا این چند روزه به پستم خورد. آدمای محترمی بودن ولی به شدت مزخرف. انقدر له شدم این چند روز که رفتم توی سایت و زدم فعلا دیگه پروژه قبول نمی کنم و حالا حالا ها هم فکر نمی کنم دیگه قبول کنم. فقط یه مشتری خانم بود که خوب مثل بچه آدم اومد کارش رو تحویل گرفت و رفت. از مشتری های مزخرف بگم. آقایی که اومد ویدئوش رو تحویل گرفت و ولی تایید رو نزد و رفت به امون خدا و واسه همین پولم فعلا مونده تا تکلیف معلوم شه. آقایی که هر لحظه محتوایی که داده رو عوض و ادیت میکنه و اونقدر محترمه که نمی تونم بگم برای این همه ادیت نا محدود باید فلان قدر پول بدی و با چوس تومن کارش رو راه انداختم و بعد پیله کرده دیگه چه کارهایی بلدی باز باهامون پروژه بردار! حالا چرا؟؟!!! چون تا حالا ندیده انقدر کسی باهاش کنار بیاد و هر سازی میگه برقصه!
بماند که بعد از ظهر چه جریانی باهاش داشتم که گیر داده بود فلان کوفت رو میخواد و من خودم رو جر دادم که تخصص من نیست عامو وله کن! و آخر راضی شد!
از مشتری بعدی بگم بعد از ثبت سفارش و پرداخت و تایید توسط من متوجه شدم که از بزرگ ترین مافیا های کنکوره و از بی سواد ترین ها و خاک بر سر ترین های آنتن بخر تلویزیون که بدبختی هزاران هزار دانش اموز به گردنشونه! حالا من باید چی کاری کنم؟ برای ایشون تیزر تبلیغاتی بسازم!!! و ایا میتونم پروژه رو کنسل کنم؟ خیر. سایت پول رو بهش پس میده؟ خیر! چون همه ی تایید ها قبلش صورت گرفته!
این موضوع شده بزرگ ترین درد این روزهای من و اتفاقی که نمی تونم خودم رو بابتش ببخشم... درد... درد... درد... حس هم دست بودن با یزید رو دارم و هیچ راه فراری ندارم...

بریم سر کلاس ها...
در واقع بیشترین امید این روزای من شاگردامن... من کلا از یاد دادن و یاد گرفتن لذت میبرم. اما ضبط ویدئو ها و ادیتشون یه پروسه ی بینهایت زمان بر و سختیه و چندین ساعت وقت میگیره. سر ادیت ویدئو ها بودم و تقریبا اخراش که برق رفت و همه چی پرید...
دوباره روشن کردم ادیت کنم این بار لپ تاپ هنگ کرد پرید و خلاصه بگم کمتر از 2 ساعت ویدئو از من 24 ساعت خالص و شاید بیشتر وقت گرفت! تازه ادیت یکی مونده! 

این وسط از درس نگم.... نه دیگه بذارین نگم...

چشمام دیگه یاری نمی کنه برم ویدئو بچه هامو آپلود کنم و بعد هم بخوابم...
شب/بامداد/صبح خوش :)
۰ نظر

یکم ممکنه طول بکشه ولی بهتر میسازمش...

این روزا کمتر وقتی دارم که بشینم غصه بخورم و خوشحالم ازین قضیه.
یک جنگ روانی بزرگ رو با پدرم حدود سه هقته ی پیش از سر گذروندم که خیلی خیلی برام غیر قابل تحمل بود. مراحل اون جنگ از گریه و زاری و ناتوانی و فحش خوردن شروع شد، با کنار اومدن با قضیه ادامه پیدا کرد و الان رسیدن به مرحله ی پذیرفتن و قوی تر شدن. و خداروشکر خداروشکر آنچنان نیروی محرکی برام شده که میگم چقدر خوب شد اون حرف ها رو شنیدم...
ناراحتم، دلخورم، ولی قوی تر شدم...
میدونین خیلی از خانواده ها، یا بیشتر بگم همه ی خانواده ها، از این که دخترشون قوی باشه میترسن، از اینکه مستقل بشه و دستش بره تو جیب خودش و دیگه نشه کنترلش کرد وحشت دارن...
ممکنه جلوت مثال بزنن که ما میخوایم تو موفق شی، به بهترین جاها برسی، چمیدونم انوشه انصاری بشی، مریم میرزاخانی بشی دیگه چمیدونم هاروارد درس بخونی، اپل کار کنی و ... ولی وقتی بحث عمل میرسه ترجیح میدن بیشتر شبیه دختر صغری خانم باشی که لیسانس گرفته، بیکار نشسته و یکی اومده خواستگاریش شوهر کرده و چند ماه بعد هم بچه دار شده...
و من با این تضاد داشتم روانی میشدم... ولی با خودم کنار اومدم. نه اون میتونه منو تغییر بده نه من میتونم اونو تغییر بدم... سعی میکنم دیگه هر حرفی میشنوم محل نذارم و قدرتمند تر پیش برم...
گفتنش آسونه ها ولی اشک دربیاره خیلی زیاد =) خیلی خیلی سخته...ولی مگه چیز آسونی تو زندگی داریم؟!
+ کامنت ها رو باز گذاشتم، دلم براتون تنگ شده، چه خبرا؟!
۳ نظر

پنجم تیر هزار و چهارصد

هفته ی فوق العاده سخت و بد و پر استرسی رو پشت سر گذاشتم.... انقدر سخت که فکر کردن بهش هم تنم رو میلرزونه...
قرص اضطرابم پیدا نمی شد و من دو روز تمام بدون قرص با حال وخیم غیر قابل وصف...
اضطراب بینهایت و رعشه ی تنم...
خداروشکر آخرسر گیر اومد قرصم...
کنکور... کنکور.... نگم که چقدر گریه کردم و اشک ریختم... و چقدر پدر و مادرم باهام اشک ریختن...
الان بهترم و امیدوارم بتونم این پنج روز خودم رو کنترل کنم...
یه بار خیلی بزرگی توی قلبمه انگاری و یه بغض که با اینکه بارها شکسته و باریده ولی هنوز هم همونجا گیر کرده... چشمایی که تشنه ی خوابن و میخوان یه روی یه صبح بدون استرس کنکور و کوفت و زهرمار باز بشن...
فشاز روانی...نگم براتون خیلی سخته خیلی... امسال تا سر حد مرگ درس خوندم ولی توی جمع بندی به مشکل برخوردم...

+ اگه نشه بازم میمونم ... همین ...

بیست و پنجم خرداد هزار و چهارصد

به قدری شرایط سخته و دهنم سرویسه که نمی تونم بیان کنم.
دو هفته و نیم به چهارمین کنکورم مونده و من شبانه روز دارم تلاش میکنم و میترسم از اینکه اگه دوباره نشه چه خاکی رو سرم بریزم؟
ساعت مطالعه ی سوپر بالا و چشم هایی که انگار دو کیلو نمک توشون ریختن و مغزی که حتی توی خواب هم داره درس ها رو مرور میکنه...
خدایا ....
اخر این قصه رو خوش کن... ازت خواهش میکنم....

+ کاکتوسم هر روز یه گل جدید میده. ای کاش منم گل بدم ...

حس نا امنی...

راستش برای اینجا نوشتن دیگه خیلی احساس امنیت نمی کنم :)
من چند نفر از دوستای بیانیم رو بردم تو زندگی واقعی و باهاشون از طریق اینستا در ارتباط بودم و این وسط از شانسم یکی آشنا در اومد.
الان هم احساس زندگی در یه حباب شیشه ای رو دارم.
انگار چیزهایی که مینویسم پنجره ش به خیابونی بازه که هیچ وقت نمیخواستم مردمش ببیننم.
هزار و یک کاش که مجازی نگه میداشتم ...
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان