ما هیچ ما نگاه

اخرین باری که از درد و سوزش شدید معده نصف شب بیدار شدم و گریه کردم بیش از  یک سال میگذره.یه شب زمستونی بود و من کنکور داشتم. فول اچ دی اونروز رو یادمه !از صبح تا غروب خونه تنها بودم و سرشب هم کلاس اقای"آ" رو داشتم . ناهار برای خودم یه خورشت پر از رب گوجه و روغن  درست کرده بودم و تمام روز رو نشستم سریال وارثان رو تموم کردم !و خوب اون روز بزای همیشه در ذهنم ثبت شد ،به عنوان یه روز که بزرگ ترین خیانت ها رو از لحاظ جسمی و روحی در حق خودم کردم .

امشب و این ساعت هم که با درد معده ی شدید تری بیدار شدم و درست مثل اون دفعه در حق جسم و روحم خیانت کردم هم باید ثبت کنم! راستش وقتی به محتویات غذای 24 ساعت گذشته م فکر میکنم خیلی برام عجیب نمیاد :/ 

الان که دارم فکر میکنم تو 24 ساعت گذشته جوری نبودم که الان لیاقت یه خواب راحت رو داشته باشم .لیاقتم همین درد معده ست...

امیدوارم فردا(در واقع امروز :) آدم بهتری باشم...

+فکر کنم بزرگ شدم ... با درد ها راحت تر کنار میام ...

+یادم باشه که اگر عاقل بودم الان به جای درد معده باید بیدار میبودم و درس میخوندم ... خیلی به جسمم وروحم ظلم میکنم ...خیلی....

۱ نظر

چقدر صبر از این زاویه اش نامرد است ...

خنجر اونجایی به قلبم خورد که همین امروز، تو اندک زمانی که بیرون خونه بودم ، تعداد زیادی زباله گرد دیدم...

یکیشون یه پسر دوازده سیزده ساله بود و یکیشون یه پیرمرد خیلی ناتوان...بقیه هم جوون بودن...

دلم میخواست بهشون کمک کنم اما پول نقد همراهم کم داشتم...

خدایا... خودت به داد این مردم برس...

+ هیوا ! کاری که تو میکنی کفران نعمته! شرایطت رو ببین ؟!!! بلند شو دختر !!!! حداقل تو شرایطی هستی که بتونی همه ی دغدغه ت رو بذاری روی درست! این خودش آرزوی خیلی هاست! بلند شو دختر! خودت رو پیدا کن!

+ خدایا...چی بگم از عظمتت...

------------------------------------------------------------------------------

قرار بود تا 17 خرداد نیام اما دیدم هیچ چیزی نمیتونم پیدا کنم که خودم رو خالی کنم. غمباد گرفتم :)

تصمیم گرفتم جسته و گریخته بیام و حرف دلم رو بزنم و برم

بچه ها کماکان پست هاتون رو میخونم...

ببخشید که کامنت ها رو بستم ، دلم خیلی براتون تنگ میشه اما چون آدم بی جنبه ای ام بعدش همش میشینم پشت p.c :/

لا به لای دعا هاتون فراموشم نکنین ها...! به فکرتون هستم! لطفا برام انرژی مثبت بفرستید ! منم براتون می فرستم!

جدال بین من و خودم!

به دوباره پشت کنکور موندن فکر نکن

به دوباره پشت کنکور موندن فکر نکن

به دوباره پشت کنکور موندن فکر نکن

همین امسال تمومش کن

همین امسال تمومش کن

همین امسال تمومش کن

36 روز مونده، هنوز وقت داری

36 روز مونده ،هنوز وقت داری

36 روز مونده ،هنوز وقت داری

خودت رو باور کن هیوا

خودت رو باور کن هیوا

خودت رو باور کن هیوا

میشه!

میشه!

میشه!

اگه دوباره به پشت کنکور موندن فکر کنی به خودت خیانت کردی!

اگه دوباره به پشت کنکور موندن فکر کنی به خودت خیانت کردی!

اگه دوباره به پشت کنکور موندن فکر کنی به خودت خیانت کردی!


در دست تعمیر‌...


اومدم برای یه مدت اینجا رو بزارم روی بی صدا ببینم میتونم خودمو پیدا کنم یا نه.ببینم آیا لیاقت آرزوهام رو دارم یا نه

تا ۱۷ خرداد به خودم وقت دادم 

برنامه ریزی کردم یه سری فصل ها رو حذف کردم و باقی رو تو ده روز تقسیم کردم تا تموم بشه.

باید یاد بگیرم توی این مدت زمان کوتاه باقی مانده روی خودم حساب کن . یه بزرگی میگفت حتی تمام توانت هم کافی نیست باید هرچی رو که نیازه انجام بدی....

با خودم قرار گذاشتم جوری تا ۱۷ خرداد درس بخونم که ترازم به ۷۰۰۰ برسه

امیدوارم ۱۷ خرداد حول و حوش همین ساعت برگردم و اینجا خبر خوش بهتون بدم

اگر شما هم شروع نکردید همین الان یه بسم الله بگید و شروع کنید

یا حضرت علی یا فاطمه زهرا با اینکه میدونم لیاقتش رو ندارم پیش خدا شفاعتم رو بکنید...

حتما حتما حتما برام دعا کنید بچه ها ...

+ این پنج و نیم هفته رو تلاش میکنم 100 درصد وجودم رو بذارم روی درس خوندن... و کاهش وزن و موسیقی رو موکولش کنم به پنج و نیم هفته ی دیگه...

+برای آلا دعا کنید، دعا کنید که توی این شب عزیز حالش خوب خوب خوب بشه... بیاین نفری هر چقدر که در توانمونه برای سلامتیش صلوات بفرستیم...

+ با خبر خوش برمیگردم ... فعلا در پناه خدا ....

هیوا دختری در جستجوی امید و آرزو...

رفتم کتاب شیمی فار م رو بدم سیمی کنن.همین  دفتر فنی کنار کوچه.و همین طور یه سری خریدای مامان رو انجام بدم. 
کتابم رو دادم درست کنن و رفتم سوپرمارکت خرید و برگشتم.هنوز کتابم اماده نبود. روی صندلی منتظر نشستم و نظرم به افراد حاضر و کارشون جلب شد. چند تا دختر که از تیپ و مقنعه و کتونی و کوله پشتی شون معلوم بود دانشجو هستن. و لپ تاپشون هم روی کانتر باز بود و فلش به دست منتظر بودن کارشون راه بیوفته. یکی شون کنار دستگاه پلات منظر بود نمیدونم چی چیش بیاد بیرون.اون یکی داشت برگه های کپی شدش رو مرتب میکرد . یه دختره ی دیگه که فهمیدم اسمش مریمه کنار من رو صندلی لپ تاپ به دست نشسته و بود و با حالتی نگران دوستش رو صدا کرد و گفت نمیدونم چرا همه ی فایلام بهم ریخته باید مرتبش کنم . اون یکی به استادش زنگ زد و پرسید دقیقا نمیدونم چی چه سایزی باید باشه. یکی دیگه هم کارش تموم شده بود و منتظر دوستاش هی از این ور به اون ور میرفت. هم کارم بین کارای اون ها گم شد و هم خودم بینشون گم شدم. از ته دل حسرت خوردم. چند وقت میشه که با مانتو و مقنعه و کتونی و کوله پشتی،بدو بدو دنبال کارهام راه نیوفتادم؟چند وقت میشه که از بهم ریختن فایلام و ترس ازشسته شدن عرق رو پیشونیم ننشسته ؟چند وقت شده که سر ظهر به زمین و زمان فحش ندادم لعنت به اون کسی که این ساعت برامون کلاس گذاشته؟! چند وقت شده که تو آفتاب سوزان و رطوبت 1000 درجه ، فحش به لب از کلاس نیومدم بیرون و با بچه ها یخ در بهشت نخوردم که همه رو بشوره ببره ؟! چند وقت شده که کله ی ظهر با عرق شر شر و لباس سفیدک زده ( امری بسیار عادی و غیر حال بهم زن توی رشت که در اثر تعریق زیاد و در پی آن تبخیر آن ، املاح موجود در عرق را روی پارچه ی روی لباس برجا میگذارد :/ که البته در صورتی شرجی بودن هوا تمام آن املاح روی پوست باقی مانده و چنان به اعصاب شما گند میزند که تصورش را هم نمی کنید!!!! )نیومدم خونه و مانتو و مقنعه م رو پرت نکردم یه گوشه و بعد از ناهار از فرط گرما زدگی زیر کولر بیهوش نشدم؟!!!!! حتی یادم نمیاد آخرین باری که شب تا صبح برای امتحانم بیدار موندم کی بود!حتی یادم نمیاد آخرین باری که عمه و خواهر مادر طراح رو مورد عنایت قرار دادم! حتی یادم نمیاد اون کدوم روز بود که در اثر اوردوز ناشی از چای برای بیدار موندن چنان throw up  ای داشتم که دریچه ی کاردیام تا ماه ها میسوخت! یا اون روزایی که آخرین قدم های رسیدن به خونه برام مثل فتح اورست بود و تا بوی خونه به مشامم میرسید میگفت گور بابای درس و امتحان! یه لیوان آب یخ و خواب و بس!
نمی دونستم ! نمیدونسم که خواب زمانی میچسبه که قبلش تا حد مرگ در تکاپو بوده باشی! آب یخ زمانی میچسبه که سر ظهر زیر آفتاب بوده باشی! بوی خونه زمانی بوی خونه ست که تو دنبال رویاهات بیرون از خونه تمام روزت رو بگذرونی!
وقتی همه ش تو خونه ای! اون خواب میشه مرگ! اون آب یخ میشه یه چیز تکراری! بوی خونه برات حال بهم زن میشه و مدام پنجره رو باز میذاره تا بوش بره!
وقتی تو خونه ای هیچ وقت بوی قیمه ی روی گاز در حال جا افتادن برات جذاب نیست! زمانی جذابه که از صبح سر کلاست به این فکر کنی که ظهر غذا چیه و لحظه شماری کنی و وقتی داری از پله ها بالا میای مثل بلانسبت سگ شامه ت رو تیز کنی و شرلوک هلمز بازی در بیاری و بخوای از روی بوی پراکنده بفهمی ناهار چی دارید! و با کمال تاسف میفهمی که بوی کولی سرخ شده واسه همسایه بود و ناهار سیروابیج دارید :/( فقط یه گیلانی درک میکنه!)
حاضر نصف عمرم رو بدم تا دوباره این ها رو تجربه کنم... از راکد موندن متنفرم... و دردناک تر اینکه هیچ تلاشی هم نمیکنم ازش بیرون بیام ... امروز هیوا از ته ته دلش ،  و فقط 39 روز مونده به کنکور ، حسرت زندگی در حال حرکت رو خورد... ای کاش من هم مثل اون دانشجو ها بودم...
با خودم گفتم هیوا!!! اگه یه سال دیگه بمونی ؟؟؟؟؟!!!!! واقعا طاقتش رو داری؟؟؟؟؟!!!!! و یه صدای قاطع و محکمی توی درونم گفت نه!!!!!!!
39 روز مونده...39 روز مونده...کافیه؟! میشه؟! هیوا از این وضع خسته شده....

۱۰ نظر

مای گارد ایز آپ :)

من اصولا زیاد دروغ نمی گم

اما یه فلسفه ای دارم

تا زمانی که خودت دروغت رو باور نکردی دروغ نگو! گام اول اینه که خودت باورش کنی!

+  مجبور شدم ننه من غریبم بازی دربیارم برای یه نفر. فقط واسه اینکه متوجه ی جایگاهش بشه. کاملا قابل باور بود و همه باورشون شد! اما اون شخص باورش شد و نادیده گرفت!!!!و گذاشتمش کنار و اجازه دادم هر بلایی دلش میخواد سرم بیاره! اما عوضش خودم رو قوی میکنم و گاردم رو میکشم بالا تا آسیب نبینم ...

+  گرمه...

+  دوست دارید یه بار یه آهنگ با گیتار بزنم بذارم براتون؟!

+  چنین گفت الی: این پست

۷ نظر

سکوت!

صبح قشنگیه :)

اواز گنجشک و خنکی هوا و ســــــــــکــــــــوتـــــــــــــــــــ!

یه لیوان چای ریختم تا خواب رو از سرم بپرونه.

میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست.امیدوارم باقی امروز هم مثل صبحش باشه!

+ کجایی آلاء دلم برات تنگ شده...

۴ نظر

:)


به عنوان انسان، گاهی بهتره که توی تاریکی بمونیم. چون ممکنه که توی تاریکی ترس باشه اما امید هم هست...

+ از دو ماه دیگه مثل سگ میترسم...رو

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود....

تصمیم گرفتم دیشب رو با تمام نا امیدی هاش هیچ وقت فراموش نکنم...

کاهی انقدر مسائل دیگه روح و ذهن و جسمم رو درگیر میکنه که حواسی برای آرزو و هدفم نمی مونه و میشه کوچک ترین مسئله ی زندگیم!

چقدر خر بودم که فکر میکردم اگه پشت کنکور بمونم اوضاع بر وقف مرادمه و فقط باید روحیه م رو حفظ کنم...کی میدونست که ذنیا چه نقشه ای برای زندگیم کشیده... کی میدونست که یهو وقتی همه چی داره خوب پیش میره عمم متوجه سرطان استیج چهارش بشه ، افسردگیم عود کنه و دوز دارم بره بالاتر، پدرم دوباره پناه ببره به این که تمام ناراحتی هاش رو از بیماری عمم سر ما خالی کنه... این که میگم یه دعوای بچگونه نیست ها! زندگی ما رو جهنم کرده! هم من هم مامان و هم هلیا... دیروز وقتی اشک های مامانم رو دیدم ... هعییی...

دیشب تصمیم گرفتم همه چی رو ول کنم... هلیا اومد تو اتاقم و گفت درسم رو بخونم ( چنین خواهر کوچولوی پایه ای داریم ) و با صراحت گفتم نمی خوام! میدونه من همیشه در اوج نا امیدی قرآن رو برمیدارم و یه صفحه همین جوری باز میکنم و میخونم .قرآن رو اورد داد دستم. باز کردم. اما خدا باهام قهر بود ! هیچ نشونه ای پیدا نکردم... الهی بمیرم بچه دیروز خیلی به خاطر من اذیت شد...

دیشب موقع خواب گفتم خدایا...حداقل توی خوابم بهم نشونه بده! خودت میدونی که ماه هاست جز کابوس چیزی نمی بینم ! دریغ از یه سر سوزن امید !  و نمیدونم کی خوابم برد...دوباره کابوس دیدم! اما نمیدونم کجای کابوس بود که یه روزنه ی امید... خواب دیدم دانشجوی پزشکی ام... مثل دفعه ی قبل توهم نبود ! پایان بدی نداشت! واقعا بودم! خوشحال بودم ...

شاید که نه حتما قبولی من سر سوزنی باعث نمیشه مشکلاتم کم شه...شاید هیچ وقت این ذهن تب دارم رو و بیماریم رو خوب نکنه! اما حداقل شاید اندازه ی یه اپسیلون بارم رو سبک تر کنه! شاید با قبولیم اوضاع بهتر نشه اما بدتر هم نمیشه...

نمیدونم...

یادمه یه اپیزود آناتومی گری یه بمب تو شکم یکی از بیمارا بود و کل بیمارستان رو بهم ریخته بود و هیچ کاری از دست کسی برنمیومد. تو همین بین دکتر بیلی درد زایمانش شروع میشه و تا به اتاق زایمان میرسه شوهرش تصادف میکنه!و میارنش بیمارستان با اوضاع وخیم و دکتر شپرد میره عملش کنه. بیلی هم میگه من این بچه رو به دنیا نمیارم تا شوهرم باشه... هر لحظه حال خودش و جنین رو به وخامت میره...همین موقع اتفاقی میوفته که مردیت گری مجبور میشه دستش رو بذاره روی بمب و یه قدم تا انفجار فاصله داشته باشه.. کلا اوضاع به هم ریخته ای بود... این زمان جورج اوملی به بیلی میگه بذار این بچه رو به دنیا بیاریم! تو این بیمارستان و این لحظه اتفاقاتی داره میوفته تو بیمارستان که ما هیچ کنترلی روشون نداریم! اما این موضوع! این تنها کاریه که میتونیم انجام بدیم! و بیلی بچه رو به دنیا میاره...

+نمیدونم شاید تنها چیزی که الان کنترلش دست خودمه همین قبولی باشه... زندگیم خیلی بهم ریخته ست...شاید باید جلوی یه بهم ریختگی دیگه رو بگیرم...

۴ نظر

این شکوه ها قدیمی ست!

از خواب پریدم و چشم های بدون عینکم رو بادومی کردم تا بفهمم ساعت چنده. باورم نمیشد ساعت چهاره! نمیدونستم بهش میخورد چند باشه اما چهار نمیخورد‍! به مغزم فشار اوردم و با دلیل و برهان این فرضیه ک ساعت چهار نیست رو رد کردم! بعدش تلاش کردم که به خاطر بیارم ناهار چی خوردم! و خوب قبول کردم که ساعت چهاره!

یادم نیست از ساعت چند خوابیدم اما این خواب بی صاحاب اندازه ی یه عمر ازم انرژی گرفته بود! انگاری 10 ساله دارم کابوس میبینم! کابوس های من مدل خودمن! تمام ترس هام یهو تو کابوس با هم اتفاق می افتن! خواب وحشتناک نیست ها! ازین خوابای ماورایی و جن و پری هیچ وقت نمیبینم! وقتی بیدار میشم اعصاب خوردی ای از کابوسم ندارم اما انقدری خود کابوس فی نفسه ازم انرژی گرفته که حتی تکون دادن بدنم هم سخته! قرص هام یکم این ور اونور شده و چند روز نا منظم خوردم وگرنه قاعدتا وقتی اوضاع استرس و ... اکی باشه من اینقدر کابوس نمیبینم!

+ ازین به بعد سعی میکنم خودم رو توی خواب قانع کنم ! به هیوای توی خوابم میگم ببین! تو هیچ وقت اینقدر بدبخت نیستی و کائنات اینقدر برضد تو نیست که همه ی ترس هات با هم براورده شه!


۱ نظر
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان