چند روزی میشه خیلی درگیر اینم که هر چی تو برنامم نوشتم رو بهش برسم...تصمیم محکم برای رسیدن به رویام و آرزوم.
سخته اما مطمئنم از پسش برمیام. البته به دست آوردن این عقیده اصلا کار راحتی نبود. ازونجا که بعد از دوبار شکست واقعا سخته آدم بخواد دوباره بلند شه...اما فکر کنم از پس این قسمتش بر اومدم.
امروز روز بسیار شلوغی رو در پیش دارم در حالی دیشب تا ساعت 2 خوابم نبرد . صبح یکم با هلیا زبان کار کردم تا بره و اولین فاینال زندگیش رو بده. الانم باید برم بیشنم سر درس تا بعد از ظهر. ساعت 4 و نیم باید راه بیوفتم با سین برم دیدن آقای صاد که یکم راهنمایی مون کنه برای فیزیک.بعدش بدو بدو باید با هلیا راه بیوفتم برسم سر قرارم با دال ( دوست صمیمیم که بهتون گفته بودم قراره بره انگلیس) و یه گودبای پارتی چهار نفره با هلیا و اون و داداشش بگیریم. و باید بعدش بدو بدو ازونجا ساعت 7 و نیم خودمو برسونم باشگاه که یه ماه نرفتم و بعدش جنازه برگردم خونه تا اگه از 6 ساعت برنامه ریزی شدم چیزی مونده باشه ( که قطعا مونده) تا آخر شب تمومش کنم !
راستش این چند روزه تقریبا روزی 9 ساعت رو رسوندم که فکر کنم برای شروع بد نباشه. اما امروزم چون خیلی شلوغه و میدونم که نمیرسیدم به 9 ساعت ( چون اصلا 9 ساعت وقت آزاد ندارم ) از همین اول 6 ساعت چیدم که بهم نخوره.
+ خوشحالم و دلم برای رویام پر میکشه. امیدوارم امسال سال رسیدن من به رویاهام باشه
+ هنوز دال نرفته دلم براش کلی تنگ شده . خو لعنتی منو تو کوله پشتیت بذار با خودت ببر! مگه نه ؟!