از خواب چو برخیزم اول تو به یاد آیی...

اولین اجرایم بود. یک اجرای پنج نفره. تازه کار ترین فرد گروه بودم و به قول استادم توانا. بسیار برای این اجرا تلاش کرده بودم.
خدا می داند که کار کردن جدی موسیقی آن هم در خانه ای که تو را برای یک تابستان فرستانده اند تا بزنی و بخوانی و تمام شود چقدر سخت است.
اوج فاجعه این که تا بحثی پیش بیاید گیتارت را بگیرند و بشود روزها بدون جانت سر کنی.
وقتی آدم از این سختی ها می گذرد حتی کوچک ترین موفقیت هم به کام آدم شیرین ترین عسل دنیاست.
یک هفنه ای به اجرا نمانده بود که طبق معمول پدرم سر مسئله ای که هنوز هم اعتقاد دارم حق با من بود ( جای تعجب است که پس از سالها خودش هم چنین فکری دارد!) با من قهر کرد و حتی حاضر نشد به اجرایم بیاید.
گریه کردم ، زار زدم ، التماس کردم ، نیامد! از سنگ شده بود !( خداروشکرحالا آنقدری رابطمان خوب است که ببخشمش اما هر بار که یاد آن ماجرا می افتم تازیانه ای می شود بر قلبم)
مادرم آمد و خواهر کوچکترم. مادرم هم از موافقانم نبود و خواهرم کوچکتر از آن که متوجه شود. دوستان زیادی نداشتم. همان تعداد انگشت شمار را دعوت کردم و نیامدند.اما او آمد! با دسته گلی زیبا که پس از سالها حتی پودرش هم نگه داشتم!با چهره ای خندان و پر افتخار!
اجرا کردم! آنقدری ناشی بودم که پس از اتمام درجا بلند شدم و به بک استیج رفتم! اشاره کردند که بروم و تعظیم کنم و خودم را معرفی !
خنده دار بود! دیدم او و مادرم و خواهرم از میان جمعیت برایم دست می زنند با افتخار! ( و من آنجا فهمیدم مادر که باشی حتی اگر راه و روش فرزندت را دوست نداشته باشی از موفقیتش لذت می بری!)
خلاصه پس از اتمام او گفت عالی بودم! گفت خیلی اجرایم را دوست داشت و کلی انگیزه گرفت! آخر او هم ویولن کار می کرد و حرفه ای بود! مدت زیادی از دوستی مان نمی گذشت اما صبح تا شب با یکدیگر صحبت می کردیم!
آن روز خیلی انگیزه گرفتم خیلی! اولین بار بود که کسی به جز استادم نواختنم را تشویق می کرد!
گذشت و گذشت و دست سرنوشت مسیرمان را از هم جدا کرد و فاصله ی ملاقات های مان طولانی تر! اما هنوز هم اعتقاد دارم که اون تنها کسی بود که مرا می فهمید! خاطراتی دارم با او که با هیچ کس ندارم!
هفته ی پیش پس از یک سال دیدمش و برای صرف ناهار به رستوران رفتیم!
یک خروار حرف داشتم! اما چه بگویم که غم از دل برود چون او بیاید! تمام حرف هایم را قورت دادم و در لحظه با هم صحبت کردیم! مانند عادت همیشگی مان! از دری به در دیگر سخن می گفتیم و لذت می بردیم! از غذای یکدیگر می خوردیم و خاطراتمان را مرور می کردیم!
اما یادم آورد! یادم آورد که می رود! و چیزی نمانده! اوایل شهریور کوچ می کند و شاید همان سالی یک بار هم نبینمش !ای کاش در این مدت زمانی که بود هر روز می دیدمش!می رود!
می رود به دنبال رویایش...
و من میگویم آن روز نیاید و بیاید! ای کاش که می شد نرود و به رویایش برسد!
هیچ گاه باعث و بانی این دربه دری را نمی بخشم! و مطمئنم او هم نمی بخشد!
او می رود و می مانم با یک خروار خاطره و هوایی که او در آن کیلومتر ها آن طرف تر نفس می کشد....

مرغ کو اندر قفس زندانیست/می‌نجوید رستن از نادانیست

هیچ وقت فکر نمی کردم وقتی دوباره به وبلاگ نویسی روی بیارم فرصتی بشه برای دوباره پیدا کردن خودم.

چقدر برام حس خوبی بود وقتی از اینستاگرام و... فاصله گرفتم ، هرچند زمان زیادی نگذشته باشد ، باعث بشه از تمام بغض و کینه ای که با خودم داشتم رها بشم.

مدت ها بود بدون ترس از قضاوت چیزی ننوشته بودم. و بارها شده بود برای گذاشتن عکسی در صفحه م به بهانه نوشتن کپشنی طویل و دراز دقیقه های طولانی رو صرف کردم اما نهایتا تمامش رو پاک می کردم و نوشته ام رو به دوش می کشیدم.

اونقدری که از سنگینی بار اون نوشته ها درد عمیقی وجودم رو گرفته بود.

به قول گلسا آدم هایی که وبلاگ می نویسن آدمای تنهایی هستن.

راستش زمانی که می خواستم برگردم به وبلاگ نویسی احساس می کردم که این ماوای قدیمی من میان تکنولوژی های امروزی کاملا گم شده باشه و فکر میکردم هیچ گاه مخاطبی نخواهم داشت.اما پی بردم که آدم های تنها مانند من زیاد هستند. چه بسا که در میان مخاطبانم باشند کسانی که گوش دل فرادهند به نوشته ام و از افرادی باشند که هر روز آن ها را میبینم و نمی توانم لام تا کام حرف بزنم...

قدرت عجیبی دارد نوشتن برای افراد نا آشنا. افرادی که نمی دانند کیستی و فقط از روی نوشته ت که از ته دلت برآمده تو را می شناسند و تجارب خود را با تو به اشتراک می گذارند.

شاید هیچوقت باورم نمی شد که وبلاگ نویسی باعث شود بهتر درس بخوام ، بهتر رژیم غذایی ام را دنبال کنم ، با خدای خود بیشتر خلوت کنم و به کتاب خوانی روی بیاورم!

آنقدری که تصمیم گرفتم کتابهای خاک خورده ی کتاب خانه ام را بخوانم و نقد و نظری در حد توان کج و کوله ام به اشتراک بگذارم در وبلاگم ( منتظر باشید).

ددر نهایت اینکه وبلاگ نویسی گامی شده برای خودشناسی ام!

دوباره به دنیای سحرانگیزم بازگشتم!

مبارکم باشد!


۴ نظر

چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی...

به دنیا آمد !
و من حال عجیبی داشتم! نمی دانستم! حسادت بود یا چه!
آخر آنقدر به مادرش نزدیک بودم که می ترسیدم دیگر مرا دوست نداشته باشد!
احساس می کردم از آن روز زندگی اش رنگ و بویی تازه به خود می گیرد و شاید فکر کردن گه گاهش به من لا به لای بوی قرمه سبزی که برای ناهار خانواده ی جدید سه نفره اش بار گذاشته گم شود!
و من زنده ام به این فکر کردن های گه گاه!
قبل تر ها که گاهی از سر شلوغی تمرین نمی کردم می گفت دیشب هنگام خواب با خود حرص می خوردم که فردا باید دعوایش کنم و بگویم بیشتر تمرین کند! و من در دلم قند آب می شد!
روزی که مانتوی آبی اش را پوشید و آمد و گفت این مانتو را پوشیدم چون هیوا دوستش دارد!
و من کماکان می ترسم!‍
میترسم که دیگر هیچ وقت یادش نباشد من آن مانتو را دوست داشتم! نه این که عمدا باشد ها! نه ! اصلا! آدم وقتی بچه دار می شود یک سر می شود و هزار سودا!
نمی دانم ! نمی دانم این حس چیست! مگر من که هستم که درباره ی زندگی شخصی او نظر دهم و بگویم وقتی فهمیدم داری بچه دار می شوی گریه کردم! یا در دلم همش می گفتم ای کاش دختر باشد! و هزاران فکر دیگر که اگر کسی بشنود می گوید این دختر دیوانه است! اصلا به او چه ربطی دارد!
می دانی چیست؟! وابستگی بد دردی است ! عادت کردن بد است! من هیچ وقت با شرایط جدید و کلا هیچ چیز جدید کنار نمی آیم! از روزمرگی بیزارم اما بنده ی هیجان هم نیستم! انگاری یادم رفته است که تمام ما روزی به دنیا می آییم و روزی از دنیا می رویم و در این فاصله باید فقط حرکت کنیم.... فقط حرکت...
زندگی این است! تو هم روزی بچه دار خواهی شد و طبعا او را درک خواهی کرد‍!
آنچنان برای ملاقاتش در بیمارستان استرس داشتم که برای بزرگترین امتحان زندگی ام نداشتم! از صبح هنگام حرف زدن تته پته می کردم و از شانس بدم از کابوس های شب قبلش ساعت پنج صبح بیدار بودم!
لحظه موعود فرا رسید و رفتم بیمارستان!
احساس می کنم از وقتی نوزاد معصومش را دیدم آنچنان شادی ای در وجودم جوانه زد که این افکار قفسی شد برای رشد آن جوانه !
به خودم گفتم رها کن این افکار را و لذت ببر! لذت ببر از مادر شدنش! از احساس مادرانه اش! از زنی قدرتمند که قرار است این زندگی را روز به روز به جلو بکشاند و تلاش کند!از کودکی که از وجودی منشاء گرفته که تو این چنان به وجودش زنده ای! این کودک پاره ی تن اوست!
روی تخت دراز کشیده بود. با دردی که به او توان حرف زدن را نمی داد!
و اما تا مرا دید با صدای آرام و گرفته و ناله مانندی با لبخند روی لبش گفت: هنوز هم دوستت دارم ها!!!
و من خجالت کشیدم! با تمام وجود! به خاطر تمام افکاری که داشتم!
به این که یادم رفته بود هیچ گاه عشق یک زن قدرتمند تقسیم نمی شود ! بلکه چند برابر می شود!

پ.ن : قدمت مبارک ای عشق 3>
پ.ن : نوشتن عجب قدرتی دارد! خالی شدم! خالی! قدرتمند ادامه می دهم!
۱ نظر

زندگی جیره ی مختصری است...



دوست دارم روزی خدا را دعوت کنم به کافی شاپ مورد علاقه ام به صرف چای و عصرانه! آنقدر با لیوان چای ام بازی بازی کنم که سرد شود و ضربان قلبم بیشتر و بیشتر. دستانش را بگیرم و بگشایم و "امانت اش" را بگذارم کف دستش و نفس راحتی بکشم.
بگویم خیلی خدای بی مسئولیتی بود که وقتی انسان از روی نفهمی و جهل این امانت را قبول کرد،دوتا نزد پس کله اش و نگفت برو غلطت را بکن بچه! تو رو چه به امانت داری!
میگویم چرا انسانش را خوب تربیت نکرده ؟! آخر خدای بزرگم! چطور به انسان یاد ندادی که لقمه ی اندازه ی دهنش بردارد! آخر کپه گلی میتواند چنین مسئولیت را قبول کند؟ کوه نتوانست! آسمان نتوانست!زمین نتوانست! این کپه گل نادان یا میزند امانت را به باد فنا می دهد یا خودش را داغان می کند!
میگویم خدایا چطور توانستی انسانت را روی زمین رها کنی! حالا یک سیب بود دیگر! می بخشیدی! بخاطر یک سیب و یک حرف نشنوی انسانت را پرت کردی روی زمین و گذاشتی انسان هم گند بزند به خودش و هم به زمین و آسمان و...؟! آیا درست است که بچه ی سرتق را رها کرد؟! بچه ی سرتق اگر رها شود نه تنها خوب نمی شود بلکه سرتق تر هم می شود!
اشک در چشمانم جمع می شود و تمام واژه هایی که آماده کرده بودم درهم و برهم ! واژه ها را قورت می دهم و می گذارم اشک هایم جاری شود و با چای سرد شده ام بازی می کنم.
خدا اما چیزی نمی گوید و آرام نشسته و نگاهم می کند.دستانم را می گیرد و بازشان می کند و با لبخندی امانتش را پس می دهد!
بلند می شود تا برود !
می گویم کجا می روی ؟  میگوید دارم می روم تا به حرف های بنده های دیگر هم گوش کنم! با خیلی ها قرار چای دارم!
می رود و من میمانم و دست مشت شده ی پر از امانت ام و چای سردی که هورت میکشم....

پ.ن: عکس از سفر کیش پارسال
پ.ن 2 : این مطلب را ببینید.به قول خودش درد آنجا که عمیق است به حاشا برسد...
۳ نظر

دوباره حالی چنین ام آرزوست...


دوباره حالی چنین ام آرزوست...


به راه بادیه رفتن...

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

۱ نظر

چون که هر خواستنی عین توانایی نیست...

زنگ زدم به بابا پرسیدم کجاست؟ گفت درمانگاه و هنوز نوبت عمه نشده و احتمالا کار تا یک ساعت دیگر هم طول میکشد.
امروز قرار است جواب آزمایش هایش را نشان بدهد و اکوی قلب بگیرد.چند چیز که نمی دانم چیست پایین آمده و می گویند که خوب است اما هنوز به دکتر نشان نداده اند.عمه ام خیلی ذوق داشت.
حوصله درس نداشتم.وب گردی کردم. در واقع چند وب پیدا کرده ام که نوشته هایش بهم آرامش می دهد.
نمی دانم زمان چگونه گذشت اما صدای بالا رفتن در پارکینگ به گوش رسید و این یعنی دختر عمه و پدرم آمدند. دختر عمه ام تا فردا خانه ی ماست تا صبح برود تاییدیه نمی دانم چه را برای نسخه های شیمی درمانی عمه ام بگیرد.
اول دختر عمه ام آمد و دیدم پلاستیکی پر از مدارک دارد.یکی از بدترین تجارب سرطان انباشته شدن پلاستیک مدارک و آزمایشاتی هست که آدم هیچ ازش نمی فهمد،فقط میداند که یک مرگش هست.‌‌.. هر چه به عکس ها و آزمایشات کوفت و زهر مار نگاه میکنی نمیدانی چه چیز آن ها را از نرمال بودن خارج کرده و باید صبر کنی تا پزشک توضیح دهد.تهش هم میدانی که پزشک همه چیز را نگفته و بیماری را در حد فهم کج و کوله ی بیمار از بیماری توصیف کرده و امید می‌دهد!مانند کودکی که زمین می افتد و مادر میگوید زمین بد!پلاستیک را ازش گرفتم تا مدارک را نگاه کنم. اما می دانستم که نباید زیاد کنکاش کنم ،چون مامان خوشش نمی آید. از وقتی افسردگی گرفتم دوست دارد اصلا به این چیز ها فکر نکنم تا حالم بدتر نشود. روزی هم که خبر بیماری عمه ام را شنیدم کلی با من صحبت کرد که نباید رویت تاثیر بگذارد.چون میداند چقدر عمه ام‌ را دوست دارم ! بارها به عمه ام گفته ام که در حقت جفا شده عمه شدی!تو باید خاله ام می شد. بگذریم. پلاستیک را باز کردم و پرسیدم دکتر چه گفت؟ با شدت دردی که از گریه میگذرد و به تلخ خند می رسد گفت دریچه ی قلبش هم گشاد هست!دکتر گفت ببینیم چه شود اگر لازم بود باید دریچه را تعویض کند !هیوا!خسته شدم!دیگر حوصله ی این زندگی را ندارم!دوست دارم بمیرم!
مدارک را توی پلاستیک گذاشتم.از وقتی که شنیدم عمه ام بیمار است کرم غم از درون دارد متلاشی ام میکند. اما چه کنم ...؟به دختر عمه ام نیرو میدهم.دیگر نخواستم توی پلاستیک کنکاش کنم. چون بدین معنا بود که من هم استرس دارم!من هم نگرانم!دوست نداشتم این احساس را انتقال دهم..‌.
ساعتی گذشت و شام خوردیم ... 
وقتی دختر عمه ام در آشپزخانه بود دست در پلاستیک کردم. اکوی قلب بیرون آمد.نگاهی به نتیجه انداختم. اندکی از چیزهای پزشکی سَرم می شود. فقط چشمم به واژه ی بُلد شده ی SEVERE‌ که همین طور پر رنگ و با حروف بزرگ نوشته شده بود افتاد. هیچی پس!قمر در عقرب است اوضاع !ادامه ندادم و نتیجه آزمایش را گذاشتم سرجایش...
آب که از سر بگذرد چه یک وجب باشد چه ده وجب....
اگر قرار بر خوب شدن باشد می شود و اگر نه خیر...
فعلا که انسانیم و درگیر جبر تقدیر...
با خودم میگویم ای کاش در توانم بود کاری برای خوب شدنش کنم...
مصمم تر شدم برای راهم...
و از آن ساعت با خود تکرار میکنم :
"سرطان" خانمان سوز است...

۳ نظر

می نوشم و می نوشم و می نوشم...




Yo bebo y bebo y bebo para olvidarte 

می نوشم و می نوشم و می نوشم تا اینکه فراموشت کنم


Yo duermo y duermo y duermo para no pensar

 میخوابم و میخوابم و میخوابم، چونکه تو خواب بهت فکر نمیکنم


Maldito mundo

 لعنت به دنیا


Vivir para pagar por el pecado de amarte

 زندگی میکنم تا تاوان دوست داشتن تو رو بپردازم


Maldita tú

 لعنت بهت


Suéltame

 راحتم بذار


Te digo que vida no tengo

 بهت میگم که زندگی ندارم


Y es por tu culpa

 و اینا همش دلیلش تویی


Las noches igual que los días

 شبهام شبیه روزامن


De soledad

 پر از تنهایی


Oh Dios mío

 اوه، خدای من


Ayúdame para matar este amor

 کمکم کن که این عشقو از بین ببرم


Que está en mi corazón

 این چیزی که تو قلبمه


Bendito Dios

 ای خدای مقدس


Sálvame

 نجاتم بده


Solo caminando en el camino de este mundo

 تنهایی توی جاده ی این دنیا راه میرم


Y no tengo más fuerza para luchar

 دیگه بیشتر از این قدرت جنگیدن ندارم


Yo pensaba que amarte fue el remedio del dolor

 فکر میکردم عاشق تو بودن درد رو تسکین میده


Pero el dolor se hizo grande más y más

 ولی درد من بزرگ و بزرگ تر شد


Te dejo para siempre, vida mía, no te olvides

 من تو رو برای همیشه ترک میکنم، زندگی من، هیچوقت فراموش نکن


Que soy hombre que existe para ti

 که من کسی ام که بخاطر تو وجود داشت


Y el cante de mi vida te regalo para siempre

 ترانه زندگیمو بهت تقدیم میکنم، برای همیشه


Hasta que llegue el día del morir

 تا روزی که روز مرگم فرا برسه


Solo caminando en el camino de este mundo

 تنهایی توی جاده ی این دنیا راه میرم


Y no tengo más fuerza para luchar

 دیگه بیشتر از این قدرت جنگیدن ندارم


Yo pensaba que amarte fue el remedio del dolor

 فکر میکردم عاشق تو بودن درد رو تسکین میده


Pero el dolor se hizo grande más y más

 ولی درد من بزرگ و بزرگ تر شد


Te dejo para siempre, vida mía, no te olvides

 من تو رو برای همیشه ترک میکنم، زندگی من، هیچوقت فراموش نکن


Que soy hombre que existe para ti

 که من کسی ام که بخاطر تو وجود داشت


Y el cante de mi vida te regalo para siempre

 ترانه زندگیمو بهت تقدیم میکنم، برای همیشه


Hasta que llegue el día del morir

 تا روزی که روز مرگم فرا برسه


Te dejo para siempre, vida mía, no te olvides

 من تو رو برای همیشه ترک میکنم، زندگی من، هیچوقت فراموش نکن


Que soy hombre que existe para ti

  من کسی ام که بخاطر تو وجود داشت


Y el cante de mi vida te regalo para siempre

 ترانه زندگیمو بهت تقدیم میکنم، برای همیشه


Hasta que llegue el día del morir

تا روزی که روز مرگم فرا برسه

۱ نظر

سالها رفت و هنوز...

سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران
خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست؟
یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟
بارها آمد و رفت
بارها انسان شد
وبشر هیچ ندانست که بود
خود اوهم به یقین آگه نیست
چون نمی داند کیست
چون ندانست کجاست چون ندارد خبر از خود که خداست …


قیصر امین پور

۳ نظر

آری شود ولیک به خون جگر شود...

از ساعت سه بعد از ظهر که با سوزش معده شدید از خواب پریدم تا خود الان حال خوبی ندارم.

دو دو تا چهار تا کردم. 89 روز خیلی خیلی سخت و نفس گیری پیش رومه.( میتونم یه کم از حال بدم هم گردن این بندازم)

فکر کردم که توی این 89 روز پارسال چه اشتباهی کردم که تکرار نکنم؟!!!! هر چی فکر کردم به چیزی نرسیدم! چون من هیچ کاری نکرده بودم! آخه حتی یه اشتباه ! آخه حتی یکی هم ندارم که بخوام ازش درس بگیرم؟!!! به معنای واقعی کلمه فهمیدم هیچ کاری نکردن از کاری کردن و شکست خوردن خیلیییییی خیلیییییی بدتره.

دوست ندارم عقب بکشم!

دوست دارم به این فکر کنم که این 89 روز آخرین 89 روزیه که من با این کتابا سر و کار دارم و دلم قطعا براشون تنگ خواهد شد!

وقتی نگاه به گیتار خاک خوردم میوفتم فکر میکنم که چقدر دوست دارم دوباره با آسودگی خاطر و بدون عذاب وجدان روزی ساعت ها بزنمش!

دعا کنید برام که اونقدر انرژی و پشتکار داشته باشم!


این آهنگ با اینکه غم انگیزه خیلی حالم رو خوب میکنه...  

yasmin_levy_laalegria

منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان