شروعی دوباره

عد از چند سال دوباره شروع به وبلاگ نویسی کردم.

می نویسم چون که می دونم نه من خواننده های این مطلب رو میشناسم نه اون ها من رو. پس دوست دارم بدون هیچ گونه قضاوتی حرف همدیگر رو بشنویم و به هم دیگر کمک کنیم , بدون اینکه کوچکترین چیزی از هم بدونیم.

توی این یک سال فکر کنم بیشتر از تعداد روزها من شروع دوباره داشتم. خسته شدم.خسته شدم از شروع هایی که حتی لیاقت شروع بودن رو نداشتن. یا شاید هم من لیاقت شروع دوباره رو نداشتم.

از هدف نامشخصی که آزارم می داد و هیچ امیدی که توی وجودم نبود.

من از یه آدم بلند پرواز و با پشتکار تبدیل شدم به یه آدم بخور و بخواب و بی هدف.

خلاصه آره. رسیدم به جایی که نه نها توانایی های خدادادیم جوابگوی نیازم نبود بلکه شده بود ( و کماکان هست) آینه ی دق ام.

تا اون جایی که من حس کنم به عنوان یک آدم 19 ساله به معنای واقعی کلمه "هیچی نیستم".

فقط من بودم و روزی دوتا قرص فلوکستین 20 که حالا ببینیم روم تاثیر گذاره یا نه.

خلاصه گذشت و گذشت....

حال روحیم بهتر شد اما دقیقا روز تولدم و سال 97 , خبری رو شنیدم که حاضر بودم نصف عمرم رو بدم و هیچ وقت اون خبر رو نشنوم.

" عمم سرطان گرفت"

کوتاه و دردآور...

و دوباره به یادم انداخت که این بیماری ژنتیکی که امانمون رو بریده همین نزدیکیاست ها!

شاید وقتی عمه ی دیگم چند سال پیش به خاطر سرطان دیر تشخیص داده شده فوت کرد هیچ وقت این عمم فکر نمی کرد که یه روز خودش این بیماری رو بگیره و زمانی متوجه بشه که متاستاز کرده.

من حدودا دو ماه خیلی اذیت شدم. خیلی.

مدتی از تولدم گذشت و فکر کنم اواخر دی بود که خبر متاستاز عمم به گوشم رسید.اونقدری ازش اطلاعات داشتم که تا شنیدم خورد شدم.نفسم داشت بند میومد.حدودای پنج غروب بود.تنها چیزی که اون لحظه فکر کردم بهم آرامش میده زنگ زدن به خانم ز. بود.کسی که تو بدترین روزام همش بهم ایمان داشت.از ته قلبش.

بماند که حسابی ترسید.پرسیدم که خونه هست یا نه و بلافاصله رفتم پیشش. خیلی آرومم کرد خیلی...

و بعدش روزهای سختی گذشت همراه با نا امیدی و امیدواری...

خیلی پارادوکس عجیبیه.... قلبت میگه امیدوار باش اما ذهنت میگه نمیشه....

احساس میکردم تاثیر قرصام از بین رفته. دوباره شب ها خوابم نمی برد. دوباره وسواس داشتم . دوباره نمی تونستم تمرکز کنم. تجربه ی همه ی این ها برای یه پشت کنکوری خیلی وحشت آوره.مخصوصا اگر وسواس فکری دلیل مهم و اصلی قبول نشدنت بوده باشه. تازه داشت دلم آروم می شد که قرصا جواب داده و میتونم خوب درس بخونم. اما.... این اتفاقات افتاد.

توی همون گیر و دار احساس کردم دوباره هدفم رو پیدا کردم!

هدفی که هم بهم آرامش می داد!

هدفی که هم قلبم رو گرم میکرد!

من باید پزشک بشم! من باید درمان سرطان رو پیدا کنم! چون با وجودم لمسش کردم! چون شب هایی از ترس این که مبتلا بشم خوابم نمی برد! از فکر اینکه همین لحظه ممکنه اون ژن لعنتی فعال بشه و یه جایی تو بدنم شروع بشه و من نفهمم! اینکه فکر کنی اون توده ی لعنتی هست و داره کار خودشو می کنه و ندونی کجاست! این که یه خانواده نابود بشن سر همین! من از ترس ابتلا شب ها خوابم نمی برد.

به نظرم برای یه بیمار سرطانی مرگ چیز غم انگیزی نیست! فکر این که می دونی مرگ همین نزدیکیاست اما نمی دونی کی و چجوری باهاش مواجه میشی آزارت می ده. اینکه آخرین روز های عمرت به اندازه ای محتاج دیگران باشی که تو چشماشون نتونی نگاه کنی.اینکه نمی دونی کدوم بار بار آخره. اینکه بدنت روز به روز ضعیف تر بشه!

خلاصه مرگ برای یه بیمار سرطانی مثه این میمونه که یه لیوان آب رو ببری تا جلوی دهن یه بیمار مبتلا به استسقا و تا زبونش نزدیک آب میشه بکشیش عقب و بار ها این رو تکرار کنی!


من با تمام وجودم دوست دارم تلاش کنم و به هدفم برسم که اگر خدا بخواد بتونم حتی شده یک نفر رو از این بلاتکلیفی نجات بدم.
تا الان جسته گریخته رسوندم خودم رو.
اما از امروز تصمیم گرفتم بنویسم و این راه رو جدی شروع کنم و لحظاتم رو ثبت کنم.
باشد که نوشته های این هشتاد و خورده ای روز به کنکورم و اگر خدا بخواد بعدش باعث بشه هر کدوم از کسایی که میخونن این ها رو هدفشون رو پیدا کنن.

از الان آغاز شد! باشد که در پی این آغاز باشد مسیری دل انگیز به سوی هدف...
16 فروردین 98
13:22

۵ نظر
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان