قهر با بابا، دعوا با مامان، وجدان دردناک رعایت نکردن رژیم ، یه کپه درسِ نخونده، هشتاد و خورده ای روز به کنکور و تن بوگند عرق و ... نِ اینسنگ وه ایرونیا جینجا....
قهر با بابا، دعوا با مامان، وجدان دردناک رعایت نکردن رژیم ، یه کپه درسِ نخونده، هشتاد و خورده ای روز به کنکور و تن بوگند عرق و ... نِ اینسنگ وه ایرونیا جینجا....
دیدین گاهی یه فیلمی میبینین، بعد اون روز، ساعت،حال و هوا و مود خودتون،صداهایی که میشنیدین براتون نهادینه میشه؟ غروب امروز برای من به شدت حال و هوای سریال La La Land رو داره، مخصوصا اون چند دقیقه ی آهنگ City of Star اون. این غروب آهنگش تو سرم پلی میشه و سکانس های فیلم از جلوی چشام میگذره. هوای بیرون گرم و خنک (!) و نیمه روشنه و صداهای گنجشکا به گوشم میرسه. یاد دوران مدرسه و غروب های برگشتن از کلاس زبان میوفتم که تلمباری از درس و مشقو ول میکردم یه گوشه و تلپی مینداختم خودمو پشت لپ تاپم و فیلم تماشا میکردم و صحنه هاشو به خاطر میسپردم تا فرداش با یار نیمکت آخریم، میم، درباره ش حرف بزنیم و ذوق مرگ شیم. میم...تنها یار و یاور اون روزایی خودم، بهترین دوستم، که الان در بهترین حالت برام barely یه دوست معمولیه ... الان دیگه فیلم دیدن اونقدر برام لذتی نداره و جای خالی میم تو قلبم یه سوراخ بزرگه! دیگه کسی نیست که بشینم فیلم ها رو براش اسپویل کنم! دیگه اون روزهای نیمکت آخر و سر کلاس خوردن ها و اسم فامیل بازی کردنا، آهنگ گوش دادنا، تقلب کردنا و بزرگ ترین دغدغه امتحان آمادگی دفاعی فردا بودنا،کلاس های لحظه آخری رفع اشکال فیزیک رفتنا،فکر کردن به اینکه همه چی درست میشه و به ارزومون میرسیم ها، گذشت و من تو غروب یه روز بهاری پنج شیش سال بعد از اون روزا، بعد از سه سال پشت کنکور موندن، پشت لپ تاپم نشستم و گرمی خنکی تو ذوقم زد و کولرو روشن کردم و به اون آهنگ نوستالژیک خودم گوش میدم و هر چقدر یاد و خاطره ی اون روزا رو از مغزم به قلبم منتقل میکنم اون جای خالی پر نمیشه که نمیشه هیچ ... عمیق تر هم میشه ...
کاش میشد با تمام سختی اون روزا، برگردم اون زمانو دوباره زندگی کنم و لذت ببرم...دلم برات تنگ شده مای فاکینگ تینیج یرز...
I don't care if I know
Just where I will go
'Cause all that I need is this crazy feeling
A rat-tat-tat of my heart
پلان اول- زمستان 97
روز تولدم با نرگس ناهار بیرون بودم. اومدم خونه.بابا خونه نبود. سر ناهار یهو گوشیش زنگ خورده بود و یه تماس از دختر عمه و سراسیمه رفته بود.همه هاج و واج بودن و هر قاشق غذا داشت کوفتشون میشد. خواهرم،مامانم، خالم ،مادر بزرگم ...
زنگ زدم به بابا. جواب نداد. دوباره زنگ زدم.جواب نداد. چندین بار. جواب نداد. زنگ زدم به دختر عمه. صدای بغض آلود و صدای هوای بیرون که از پنجره ی یه ماشین به سرعت رد میشه. پرسیدم. بغضش ترکید. یه غده تو سینه ی عمه م تو سونوگرافی پیدا شده بود و داشت نمونه رو میاورد بده آزمایشگاه. قلبم ریخت. یهو لرزه به چونه م افتاد. پاهام سست شد. سرم گیج رفت. پس... پس دوباره سرطان یه سری به خانواده زده تا طعمه ی جدیدشو بگیره و بره... نمیدونستم چطور برم به مامان اینا بگم...اینجور وقتا میگن امید داشته باشین چیزی نیست. ولی ماها تهشو دیده بودیم. اولین قربانی مون نبود! دیگه شده بود اندازه ی انگشت های یه دست!
برای عمه ناراحت شدم. برای بابام بیشتر. برای اون ژنم که معلوم نیست کی قراره فعال شه بیشتر تر...
تولدم بهم ریخت...
پلان دوم-زمستان 97
بابا داره منو میبره کلاس فیزیک و بین راه هم قراره نتیجه ی اسکن استخوان عمه رو بگیریم. دو هفته پیش فهمیدیم کبدشم درگیره و یه لکه هم روی ریه ش مشخصه.پیاده شدم برم نتیجه رو بگیرم چون بابا جای پارک پیدا نمی کنه. جواب اسکن رو منشی گذاشت رو میز و یکم لفتش داد تا بقیه ی مدارکو پیدا کنه. باز کردمش. چشمم به یه عکس با لکه های خیلی خیلی زیاد افتاد. تند تند شروع میکنم متنو بخونم. خوندم و خوندم... تا رسیدم به matastasis ... اسکنو بستم...تنم یخ زد. یه آه کشیدم دوباره بازش کردم. دقیق تر خوندم و عکسو دقیق تر نگاه کردم. چیزی که داشتم با چشمام میدیدم قرار نبود خوب بشه...
برای عمه ناراحت تر شدم، برای بابام ناراحت تر تر، برای اون ژنم که معلوم نیست کی قراره فعال شه ناراحت تر تر تر ...
پلان سوم-بهار 98
افسردگی واضطرابم و هیپوکندریام شدید تر شده. دوز داروم رفته بالا. بابا دوباره انقدر تو غم خودشه که ما رو نمیبینه. تنهام... بابا خیلی وقته تو خودشه. خیلی عصبانیم ازش. خیلی
زیاد... که چرا من با وضع روحی داغونم باید تنها باشم، چرا بهم توجه نمی
کنه... حتما باید سرطان داشته باشم تا توجه کنه؟؟؟
چشمام ضعیف تر شده. چشم پزشکی وقت گرفتم. بابا میگه من میبرمت. عادت ندارم با کسی برم دکتر.ولی قبول میکنم. تو راه میفهمم واسه این گفته منو ببره دکتر که به هر حال بیرون هست چون عمه قراره بره دکتر و میخواد بعدش بره پیش اونا! تو مطب چشم پزشکی عصبانی میشه که چرا انقدر معطل نشستیم. میگه ببرمت خونه یه روز دیگه بیارمت! عمه دیرش میشه! ولی واقعیت اینجاست عمه با پدر مادر و شوهر و بچه هاش داشت میرفت دکتر و من... فقط بابامو داشتم اونجا... قبول نمی کنم. عصبانی تر میشم. حسودتر میشم.
کارمون تو چشم پزشکی تموم میشه. بابا میگه تو هم بیا بریم وقت ندارم برسونمت خونه باید سریع برم اونجا. گفتم نمیام. پیاده میشم و تنها برمیگردم...
برای عمه ناراحت بودم، برای بابام ناراحت تر، برای افکارم که همه ش بهم میگفت سرطان دارم ناراحت تر تر، برای تنهاییم... خیلی خیلی ناراحت تر.
پلان چهارم- تابستان 99
خدا رو شکر داره بیماریش کنترل میشه.
بابا شاده، عمه شاد تر، من و افسردگیمم...خوبیم بد نیستیم.
پلان پنجم- بهار 1400
ازمایشاش از دفعه ی اول هم بدتر شده...
عمه خیلی ناراحته، بابا خیلی ناراحته، من تو خودمم...
چه غریب ماندی ای دل نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
هیچ وقت فکر نمی کردم خوابم در شبانه روز فقط بین شش هفت ساعت بشه. تازه کمتر هم باید بکنمش.
ساعت مطالعه م فیکس رو دوازده و من دپرس ازین که بیشتر نمیشه...
برای کسی مثل من که دیر شروع کرد و تغییر نظام بود و سه ساله پشت کنکوره، ساعت مطالعه ی بالاتر قوت قلبه.
یک سوم مباحث کنکورو تا نهایتا آخر هفته ی دیگه تموم میکنم. تقریبا تموم شده ولی باید به تسلط برسه و تست زده بشه.
بعد تا بیست و چهارم پنجم یازدهم رو ببندم و بعدش هم دوازده...
تو این بین هم همه ش مرور و مرور و مرور. اگه تا اخر اردیبهشت تموم کنم قطعا یه ماه و نیم برای جمع بندیم کافیه. چون هیچ چی رو نمیذارم از یادم بره.
هر شب و روز دارم مرور میکنم...
ترس از نرسیدن مثل خوره به جونم میوفته و برای فرار ازش درس میخونم...
هیوا...چهارمین ساله... سربلند کن خودتو...