!؟i

یکی از بدترین و بهترین حس های جهان دیسمنوره بعد از ماه ها آمنوره ست!

قشنگ بدنت انتقام اون چند ماه رو با درد و خونریزی ازت میگیره!

از یه طرف داری میمیری از درد و دوست داری از صحنه ی روزگار محو شی!

از یه طرف خوشحالی مشکلت برطرف شده!


ترند این روزا!

شاید موقت !

ماجرا رامبد جوان رو شنیدین ؟! نظرتون چیه ؟!

من اولش خیلی خیلی گارد گرفتم. راستش چند روزی بود اصلا به اینستا سر نزده بودم اما تا باز کردم دیدم مثه اینکه ترند شده! و خداییش خیلی عصبانی شدم ! خیلی! همون طور که بالغ بر 90 درصد مردم اونجور که معلومه چنین احساسی داشتن!

که آقای جوان! شما که هر شب آواز وطن پرستی تون به آسمون هفتم می رسید و امون ما رو با ایران ایرانتون بریده بودین حالا چی شده خودتون زدین زیر حرف خودتون؟! یادتون رفته چطور واسه مردم نسخه می پیچیدید؟! دقیقا ماجرای آزاده نامداری تداعی شد!

به عنوان آدمی که قصد مهاجرت داره و میدونه تابعیت ایرانی چقدر آدم رو محدود میکنه درکش میکنم! اما به عنوان یه "انسان" نه! به هیچ وجه! به هیچ وجه ! لازم به توضیح نیست چرا! چون کاملا روشنه!

مثلش مثل همون ملاییه که رو منبر گفت بچه که ش.ا.ش.ی.د رو فرش اون تیکه فرش رو ببرید و بندازید دور. وقتی رفت خونه دید زنش فرش رو بریده ! باهاش دعوا کرد و گت من این حرف رو برای مردم زدم! نه برای خودمون! 

واقعیت اینه که رامبد جوان میلیون ها میلیون حقوقی که میگیره از پول همین مردمه تا ایشون بیاد تو برنامه ی تلویزیون تو ساعت پیک تماشاچی و با برنامه ای با میلیون ها بیننده چیزی رو سالها به ذهن و روح و روان مردم تزریق کنه که نه تنها خودش هیچ اعتقادی بهش نداره بلکه توی روز روشن هم از نمایشش هیچ ابایی نداره! این قابل بخشش نیست ! به هیچ وجه! در غلط بودن این ماجرا هیچ حرفی نیست !‍

اما !

به شدت یاد حرف خانم "ز " افتادم!  گفتش که هر آدمی یه قیمتی داره ! شاید قیمت ما یه قرون دوزار نباشه ! اما هر چقدررررر بالا ما هم بالاخره یه قیمتی داریم ! ما هم یه جایی در ازای یه چیزی حاضریم در حد خودمون یه بخشی از انسانیتمون رو زیر پا بذاریم ! شاید آدم نکشیم ! شاید اختلاس نکنیم! شاید دزدی نکنیم! شاید مردم رو گمراه نکنیم ! اما "در حد خودمون" ذره ای از انسانیتمون رو حاضریم زیر پا بذاریم!

رامبد جوان کاری مطابق با انسانیتش انجام نداده ! همون طور که من نوعی هم ممکن بود اگر در شرایطش بودم همین کار رو انجام بدم! این کار به هیچ وجه قابل توجیه و انسانی نیست ! اما به عنوان یه انسان که توی چنین جامعه ای زندگی میکنه میتونه برامون قابل درک باشه !

+ نظر شما در مورد این موضوع چیه؟!


۵ نظر

پول یا خانواده ؟! مسئله این است! ( رمز :1234)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

خوب شد که نشد!

با قلب سنگین و نا آروم با هلیا رفتم بیرون قدم بزنم.

بابا گفت توی این گرما مریض میشین نرین. اما من یه هفته پام رو از خونه بیرون نذاشته بودم و نیاز داشتم.اصلا یهویی به دلم افتاد برم .خیلی خیلی یهویی.در نتیجه با هلیا رفتم.

بعد یکم قدم زدن احساس کردم انگار یه ادم هفتاد کیلویی روی قفسه ی سینم وایستاده.نفسم بالا نمی اومد. پشیمون شده بودم که بیرون اومدم اما چون تو ذوق هلیا نخوره چیزی نگفتم و ادامه دادم.

یه چرخی زدیم و راه افتادیم که برگردیم.و تو راه برگشت اتفاقی افتاد که باعث شد اون قلب سنگینم اروم بشه... حالا چی شد و اینا بماند... مدتیه همش با خودم میگم رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و... و احساس میکنم وقتی ادم از ته دلش دعا کنه خدا مستجاب میکنه... احساس میکنم سینه ی فشرده م و پر از ناراحتی م کم کم داره رها میشه.

باعث شد فکر کنم و خودم رو ببینم . هیوا! تو خیلی تغییر کردی !خیلی ! خوب شد که نشد!خوب شد که پشت کنکور موندی! خیلی تغییر کردی خیلی ! خیلی مسیرت عوض شده خیلی!( یاد خندوانه افتادم :) 

+ مامان و.ی.ک.ی ...از ته ته دلم عاشقتم ... ممنونم که بهم انقدر درس میدی... ممنونم ...وقتی حرفات رو نصیحتات رو گوش میکنم و انجامشون میدم خیلی اروم میشم...خیلی...

غرق تمنا شد دلم!

ببین هیوا ...

من ازت نمی خوام که یه آدم جدید بشی!

من ازت میخوام که اون خودی که گم کردی رو پیدا کنی!

understand؟!


ازین تکون یهویی ها!!

دلم یه تکون یهویی میخواد...
بلند شم و به زندگیم یه تکون یهویی بدم و چند ماه رو بذارم برای تعمیرش...
کارایی که توی این 20 سال زندگیم امروز فردا کردم رو انجام بدم و بعد بیوفتم تو مسیر...
اولش کنکورم رو خوب بدم و بعدش کل تابستونم رو تمرکز کنم روی کاهش وزن و پاک کردن جسم و روحم...
خیلی کم تا حالا با خودم مهربون بودم... خیلی کم...
باید مثل یه مامان مهربون خودم رو بغل کنم و به خودم کمک کنم.
باید کتاب های نخوندم رو بخونم.
باید برم استخر و ساعت ها روی سه متری با نهایت آرامش دراز بکشم و آروم بشم.
دلم یه سفر دو نفره میخواد. من و خودم. تنهایی! دوست دارم یه هفته برم پیش مامان و.ی.ک.ی بمونم! با بابا در میون گذاشتم و گفت تابستون با پرواز برو. برات بلیط میگیرم. خدا رو از صمیم قلبم شکر میکنم که خانوادم در این حد بهم اعتماد دارن و بهم آزادی میدن!
ی تکون یهویی میخوام که جسم و روحم رو پاک کنم.
ساعت ها ورزش کنم و کاری که قرص های افسردگیم الان برام میکنن رو خودم برای خودم کنم!
ازین تکون یهویی ها ، ازین تصمیم یهویی ها به شدت توی زندگیم درخواست میشه! فقط باید خودم همت کنم!
+ آلا ، لاله کجایین ؟! دلم یه ذره شده! انشالله سالم و سلامت باشین...




۴ نظر

خسته م اما بند کفش هام رو بستم...

انگار کوه کندم ...
خسته م...
قرص هام جواب نمیده دیگه ، خوابالو شدم‌، ذهنم بسته شده ، نا آروم شدم ، رو آوردم به پرخوری، دیروز هرکار کردم گلاب به روتون throw up کنم نشد که نشد ... هی اسید معدم بالا می اومد ولی حتی یه کوچولو غذایی که خورده بودم نه...!
امروز هلیا بهم گفت حاضره بمیره اما این بیماری رو نداشته باشه!!!! گفتم کدوم بیماری؟!‍ گفت بیماری نا امیدی!!!!!
وای بر من که انقدر این بچه ی 10 ساله رو درگیر کردم...
امروز ذهنم نا خوداگاه هی کشیده میشد به دوباره پشت کنکور موندن...
اخه الان وقت جا زدنه کله پوک؟!
این سه هفته و سه روز بالاخره میگذره!
همهههه ی تلاشت رو بکن ! همههههه تلاشت رو!
باتمام خستگی 
با تمام نا امیدی 
با تمام ذهن آشفته ت
فقط حرکت کن ...به جلو...درجا نزن...
امروز خیلی به حرف های مریدا فکر کردم... راجع به اینکه تو این مدت چقدر میشه نتیجه رو تغییر داد ،راجع به اینکه مسیر زندگی هرکس فرق داره ،راجع به اینکه شرایط این یه ماه دقیقا مثل بچه هاییه که امتحان علوم پایه پزشکی دارن... 
باید بلند شم... جا نزن هیوا...جا نزن...
+ امروز جوجو 2 ماهش شد. به "ش" گفتم هی داره بزرگتر میشه و من هی نمیبینمش... گفت کنکورتو بدی بعدش همش بیا ببینش♡
انسان به امید زندست دیگه ،نه؟!
۵ نظر

21 خرداد 98

نمی خوام دفتر زندگیم خالی یا خط خطی باشه...

نباید کم بیارم...

نباید...

هیوا با تمام وجودت بخواه و تلاش کن...

به امید روزهای بهتر

رفته ام گرچه دلم منتظر برگرد است

چقدر صبر از این زاویه اش نامرد است

+ بچه ها محتاج دعای تک تک تونم... یه مدت احتیاج دارم دور از هر فضایی باشم... برمیگردم...


میزان خود شو تا شوی موزون خویش ...!

دیشب حدودا یک ساعت و نیم با "ص" صحبت کردم. خیلی انرژی گرفتم خیلی ...دلم حسابی واسه خندیدن الکی و کله شق بازی درآوردن های سر کلاس موسیقی تنگ شده :)))) همه ی خاطراتم زنده شد!!! توی پوست خودم نمی گنجم که یه ماه دیگه دوباره میرم تو اون محیط :)))
دلم تنگ شده واسه تمرین نکردنا و التماس واسه اینکه نزنیم آهنگ رو! واسه اینکه بهانه بیاریم به جای کلاس ساز امروز سلفژ کار کنیم و سلفژ رو هم بیشتر از ساز گند بزنیم ! اینکه یهو وسط کلاس شروع کنیم از هر دری سخن گفتن و "ش" بگه حالا مثلا من استادما!!!! اینکه بی دلیل بخندیم و صدای خنده مون آموزشگاه رو ورداره!!!! اینکه یهو بپریم "ش" رو بغل کنیم!!! اینکه بهش بگیم میشه واسه من فلان آهنگ رو بزنی و اون هم بگه برو بابا! اعصاب ندارم! اینکه آقای "الف" گیرمون بیاره و همش بگه اگه من شاگردایی مثل شما داشتم یه روز هم تحملتون نمی کردم :)))))) اینکه تو همه ی فیلم هایی که "ش" ازم میگیره موهای وز وزیم وز وزی تر میشه!  اینکه اینکه اینکه ...! دلم تنگ شده ! خیلی و ذوق دارم! و انگیزه میگیرم که این چهار هفته رو خودم رو تیکه پاره کنم تا به زندگیم برگردم :) چند روز پیش "ش" بهم گفت فقط ی ماه مونده بعدش راحت میشی! امیدوارم بشم!

+ این تاپیک این سایت رو ببینید. به نظرم یکی از بهترین تاپیک هاییه که دیدم . یه نگاهی هم به کامنت هاش بندازین. برای کنکوری هاست اما ب نظرم تو هر موقعیتی که هستید میتونه براتون مفید باشه:)
+ پیداتون نیست ها زیر پست کنکور!!!!!
+ عنوان برگرفته از این شعر مولانا :

ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این

بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش

منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان