نقش من نقش یه گلدون شکستس،بی گل و آب برا موندن توی ایوون بهار...

با بابا قهرم و حالا حالا هم دلم باهاش صاف نمیشه. نه با بابا... و نه با پدربزرگ مادربزرگم که باعث و بانی تمام مشکلات روحی روانی بابا و مان...
از بابا ناراحتم چون حاضر نیست ازین منجلاب افسردگی که توش گیر افتاده خودشو بکشه بیرون. و یه جوری با من برخورد میکنه انگار من درک نمیکنم. نه عزیز من... من تا ته افسردگی و اضطراب رفتم... من فقط یه قدم با تیمارستان فاصله داشتم... من شب هایی رو گذروندم که فکرش رو نمیکنی... شب هایی بود که میخوابیدم و خدا خدا میکردم صبح دیگه بیدار نشم. روزهایی بود که مدت زیادی کنار خیابون میموندم چون میترسیدم رد شم.... زمان هایی بود که مداد توی دستم رو نیزه میدیدم و تصور میکردم که اون نیزه چطور چشمای کسی که جلوم نشسته رو در آورده و خون همه جا پخش شده... من همه ی اینا رو تجربه کردم... من روزها از این مطب به اون مطب رفتم چون توموری که توی بدنم بود وجود نداشت و من فکر میکردم هست و دکترا پیداش نمی کنن. من تا تهش رفتم. تا ته... آخرش همه ی توانمو جمع کردم و عزممو جزم تا خوب بشم. تا مادرم آسیب نبینه،خواهرم آسیب نبینه، پدرم آسیب نبینه، خودم آسیب نبینم ...
اما پدر من با 50 سال سن حتی حاضر نیست یه قدم برای خوب شدن حالش برداره... حتی یک قدم... حداقل توی این عمر 21 ساله ی من که اینطور نبوده... از وقتی کوچیک بودم، از وقتی خاطرم هست، کل زندگیمون غم و اندوه بود. قبول دارم داغ های زیادی رو پشت سر گذاشته ولی خیلی از کاراش اصلا توجیهی نداره ... مدت ها از مرگ عمه م میگذشت اما من بچه ی پنج شیش ساله همه ش پدرم رو در حال گوش دادن به آهنگ های غمگین شادمهر و گریه کردن میدیدم. همه ش توی اتاق پشت تلویزیون میدیدمش که ویدئوی تدفین عمه م رو نگاه میکنه ( بله عموی من اونقدر بیشعور و بی مغز بود برای مراسم تدفین فیلم بردار اورده بود) چند سال گذشت و عمه ی دومم هم سرطان گرفت و داغ سوزنده تر شد. با اینکه شهر دیگه ای زندگی میکردیم، تولدم برام نمی گرفت چون عمه مریض بود و این کار درست نبود( شهر و حتی استان دیگه ای زندگی میکردیم و من خیلی کوچیک بودم) مامانم حق نداشت مبل های خونه رو عوض کنه چون عمه مریض بود و درست نبود ما مبل هامون رو عوض کنیم... پدرم رو همه ش در حال گریه میدیدم... زمان هایی بود که هیچ خاطره ای ازون زمان ندارم ولی این صحنه ها درست جلوی چشممه،کلاس اول بودم، داشتم یه گوشه شام گوشت برشته شده و برنج میخوردم و بابام اون یکی گوشه انقدر داشت گریه میکرد که جونش در اومده بود.تمام آهنگ های ماشین غمگین بود... همه شون...
منو میبردن خونه ی مامانبزرگ و من یه گوشه داشتم مرگ عمه رو به چشمام میدیدم. درد کشیدن، جیغ و داد ... ولی گذاشتن همونجا بمونم... گذاشتن زجر بکشم، چون آبویسلی اونی که داشت بیشتر رنج رو میکشید من نبودم...و دلیلی نداشت به من توجه کنن.
عمه فوت شد... و یهو کالکشن عکس هایی که عموی بیشعور آشغال در بستر بیماری از عمه گرفته بود به دست بابا رسید... و کار بابا شد که همه ش زل بزنه به اون عکس ها...
اره داغ سنگینیه... ولی ما... ما هم خانواده ش بودیم... بچه ی کوچیک داشت...تحمل اون داغ سنگین برای شونه های نحیف یه بچه خیلی سنگین بود...
گذشت و گذشت و منم کلی شکست خوردم و بزرگتر شدم و یهو روانم از هم گسیخت و افسردگی و اضطراب مهمون که هیچی صاحبخونه م شد... تمام اون لحظات درد کشیدن عمه جلو چشمم بود. خودمو در بستر بیماری میدیدم. داغون داغون ... حالم خیلی بد بود خیلی... تا حالا یکم حالم بهتر شد و داشتم رو به راه میشدم که اون یکی عمه م هم سرطان گرفت و داغ تازه شد و بیماری منم شدید تر.( البته الان خیلی بهتره)
دو سه سال گذشته و بابا هر روز خودشو بیشتر توی منجلاب فرو میبره. روزی چندین ساعت آنلاین بازی میکنه( مثلا دیروز 12 ساعت بازی کرد) و اون تایم باقی مونده هم 99 درصدش رو تو خودشه  و داره آهنگ غمگین گوش میده یا نگران عمه ست و آه میکشه و یا به کار های اونا رسیدگی میکنه...
من چی؟ ما چی؟ ما سهمی ازین زندگی نداریم؟ نمیخوایم به ما برسه... فقط به خودش آسیب نزنه... گاهی احساس میکنم همین روزاست که سکته کنه... ولی... ولی عین خیالش نیست. انگار خودشه و غمش. دیشب خیلی گریه کردم... خیلی... دوست دارم تا میخوره بزنمش و فحشش بدم که چرا این کارو میکنه... چرا... چرا.... چرا.... بسه مرد... جمع کن خودتو...
اینجوری ادامه بدی علاوه بر یه خواهر مریض، دو تا دختر مریض و یه همسر مریض هم خواهی داشت... تازه اگرررررررر تا اون موقع سکته نکنی و زنده بمونی! بسه .... تو رو به اون خدایی که میپرستی قسمت میدم... بلند شو... بلند شو... یکم خودتو ببین... یکم ما رو ببین...
دلم اونقدر گرفته که حد نداره...
* توی این آهنگ یه درد عشق خاصیه... کل متن رو با گوش دادن به این نوشتم... منو تو تنهاییام تنها بذار دلم گرفته...


نهم فروردینِ هزار و چهارصد

چند روزه ساعت مطالعه م اومده پایین. داشت دیوانه م میکرد. حدس زدم از کمبود خوابه. دو ساعت امروز خوابیدم الان بیدار شدم دیدم سبک ترم. ولی این که یهو بیدار شدم و نور کمتره حس خوبی نمیده:(
امروز دیدم ازمون دستیاری پزشکی رو کنسل کردن. نکنه کنکورم تعویق بدن... آدم تا یه جایی کشش داره فقط میدونی... پارسال اینو درک نمی کردم چون میخواستم تعویق بشه چون نخونده بودم. امسال میترسم... ولی خودمم آماده میکنم براش که اگه تعویق خورد داغون نشم. ولی امیدوارم حداقل اونقدری تعویق ندن که نتونم خودمو جمع و جور کنم.. اینتنسیو خوندن کار آسونی نیست واقعا...

یک، دو، سه، اکشن...


پلان اول- زمستان 97

روز تولدم با نرگس ناهار بیرون بودم. اومدم خونه.بابا خونه نبود. سر ناهار یهو گوشیش زنگ خورده بود و یه تماس از دختر عمه و سراسیمه رفته بود.همه هاج و واج بودن و هر قاشق غذا داشت کوفتشون میشد. خواهرم،مامانم، خالم ،مادر بزرگم ...

زنگ زدم به بابا. جواب نداد. دوباره زنگ زدم.جواب نداد. چندین بار. جواب نداد. زنگ زدم به دختر عمه. صدای بغض آلود و صدای هوای بیرون که از پنجره ی یه ماشین به سرعت رد میشه. پرسیدم. بغضش ترکید. یه غده تو سینه ی عمه م  تو سونوگرافی پیدا شده بود و داشت نمونه رو میاورد بده آزمایشگاه. قلبم ریخت. یهو لرزه به چونه م افتاد. پاهام سست شد. سرم گیج رفت. پس... پس دوباره سرطان یه سری به خانواده زده تا طعمه ی جدیدشو بگیره و بره... نمیدونستم چطور برم به مامان اینا بگم...اینجور وقتا میگن امید داشته باشین چیزی نیست. ولی ماها تهشو دیده بودیم. اولین قربانی مون نبود! دیگه شده بود اندازه ی انگشت های یه دست!

برای عمه ناراحت شدم. برای بابام بیشتر. برای اون ژنم که معلوم نیست کی قراره فعال شه بیشتر تر...

تولدم بهم ریخت...


پلان دوم-زمستان 97

بابا داره منو میبره کلاس فیزیک و بین راه هم قراره نتیجه ی اسکن استخوان عمه رو بگیریم. دو هفته پیش فهمیدیم کبدشم درگیره و یه لکه هم روی ریه ش مشخصه.پیاده شدم برم نتیجه رو بگیرم چون بابا جای پارک پیدا نمی کنه. جواب اسکن رو منشی گذاشت رو میز و یکم لفتش داد تا بقیه ی مدارکو پیدا کنه. باز کردمش. چشمم به یه عکس با لکه های خیلی خیلی زیاد افتاد. تند تند شروع میکنم متنو بخونم. خوندم و خوندم... تا رسیدم به matastasis ... اسکنو بستم...تنم یخ زد. یه آه کشیدم دوباره بازش کردم. دقیق تر خوندم و عکسو دقیق تر نگاه کردم. چیزی که داشتم با چشمام میدیدم قرار نبود خوب بشه...

برای عمه ناراحت تر شدم، برای بابام ناراحت تر تر، برای اون ژنم که معلوم نیست کی قراره فعال شه ناراحت تر تر تر ...


پلان سوم-بهار 98

افسردگی واضطرابم و هیپوکندریام شدید تر شده. دوز داروم رفته بالا. بابا دوباره انقدر تو غم خودشه که ما رو نمیبینه. تنهام... بابا خیلی وقته تو خودشه. خیلی عصبانیم ازش. خیلی زیاد... که چرا من با وضع روحی داغونم باید تنها باشم، چرا بهم توجه نمی کنه... حتما باید سرطان داشته باشم تا توجه کنه؟؟؟

چشمام ضعیف تر شده. چشم پزشکی وقت گرفتم. بابا میگه من میبرمت. عادت ندارم با کسی برم دکتر.ولی قبول میکنم. تو راه میفهمم واسه این گفته منو ببره دکتر که به هر حال بیرون هست چون عمه قراره بره دکتر و میخواد بعدش بره پیش اونا! تو مطب چشم پزشکی  عصبانی میشه که چرا انقدر معطل نشستیم. میگه ببرمت خونه یه روز دیگه بیارمت! عمه دیرش میشه! ولی واقعیت اینجاست عمه با پدر مادر و شوهر و بچه هاش داشت میرفت دکتر و من... فقط بابامو داشتم اونجا... قبول نمی کنم. عصبانی تر میشم. حسودتر میشم.

کارمون تو چشم پزشکی تموم میشه. بابا میگه تو هم بیا بریم وقت ندارم برسونمت خونه باید سریع برم اونجا. گفتم نمیام. پیاده میشم و تنها برمیگردم...

برای عمه ناراحت بودم، برای بابام ناراحت تر، برای افکارم که همه ش بهم میگفت سرطان دارم ناراحت تر تر، برای تنهاییم... خیلی خیلی ناراحت تر.


پلان چهارم- تابستان 99


خدا رو شکر داره بیماریش کنترل میشه.

بابا شاده، عمه شاد تر، من و افسردگیمم...خوبیم بد نیستیم.


پلان پنجم- بهار 1400

 ازمایشاش از دفعه ی اول هم بدتر شده...

عمه خیلی ناراحته، بابا خیلی ناراحته، من تو خودمم...



چه غریب ماندی ای دل نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری


99 روز تا کنکور 1400...

هیچ وقت فکر نمی کردم خوابم در شبانه روز فقط بین شش هفت ساعت بشه. تازه کمتر هم باید بکنمش. 

ساعت مطالعه م فیکس رو دوازده و من دپرس ازین که بیشتر نمیشه...

برای کسی مثل من که دیر شروع کرد و تغییر نظام بود و سه ساله پشت کنکوره، ساعت مطالعه ی بالاتر قوت قلبه.

یک سوم مباحث کنکورو تا نهایتا آخر هفته ی دیگه تموم میکنم. تقریبا تموم شده ولی باید به تسلط برسه و تست زده بشه.

بعد تا بیست و چهارم پنجم یازدهم رو ببندم و بعدش هم دوازده...

تو این بین هم همه ش مرور و مرور و مرور. اگه تا اخر اردیبهشت تموم کنم قطعا یه ماه و نیم برای جمع بندیم کافیه. چون هیچ چی رو نمیذارم از یادم بره.

هر شب و روز دارم مرور میکنم...

ترس از نرسیدن مثل خوره به جونم میوفته و برای فرار ازش درس میخونم...

هیوا...چهارمین ساله... سربلند کن خودتو...

سوم فروردینِ هزار و چهارصد

کرنومتر 12 و نیم ساعت رو نشون میده و با ذهن خسته و تن بی رمق و کمر درد و خشکی چشم ولو میشم رو تخت...
نه زبونم دیگه کار میکنه نه دستام و نه ذهنم...
اما حس خوبی داره...
حس یه قدم دیگه به سمت هدف برداشتن...
پ.ن: عیدتون پساپس مبارک!
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان