Yo bebo y bebo y bebo para olvidarte
می نوشم و می نوشم و می نوشم تا اینکه فراموشت کنم
Yo duermo y duermo y duermo para no pensar
میخوابم و میخوابم و میخوابم، چونکه تو خواب بهت فکر نمیکنم
Maldito mundo
لعنت به دنیا
Vivir para pagar por el pecado de amarte
زندگی میکنم تا تاوان دوست داشتن تو رو بپردازم
Maldita tú
لعنت بهت
Suéltame
راحتم بذار
Te digo que vida no tengo
بهت میگم که زندگی ندارم
Y es por tu culpa
و اینا همش دلیلش تویی
Las noches igual que los días
شبهام شبیه روزامن
De soledad
پر از تنهایی
Oh Dios mío
اوه، خدای من
Ayúdame para matar este amor
کمکم کن که این عشقو از بین ببرم
Que está en mi corazón
این چیزی که تو قلبمه
Bendito Dios
ای خدای مقدس
Sálvame
نجاتم بده
Solo caminando en el camino de este mundo
تنهایی توی جاده ی این دنیا راه میرم
Y no tengo más fuerza para luchar
دیگه بیشتر از این قدرت جنگیدن ندارم
Yo pensaba que amarte fue el remedio del dolor
فکر میکردم عاشق تو بودن درد رو تسکین میده
Pero el dolor se hizo grande más y más
ولی درد من بزرگ و بزرگ تر شد
Te dejo para siempre, vida mía, no te olvides
من تو رو برای همیشه ترک میکنم، زندگی من، هیچوقت فراموش نکن
Que soy hombre que existe para ti
که من کسی ام که بخاطر تو وجود داشت
Y el cante de mi vida te regalo para siempre
ترانه زندگیمو بهت تقدیم میکنم، برای همیشه
Hasta que llegue el día del morir
تا روزی که روز مرگم فرا برسه
Solo caminando en el camino de este mundo
تنهایی توی جاده ی این دنیا راه میرم
Y no tengo más fuerza para luchar
دیگه بیشتر از این قدرت جنگیدن ندارم
Yo pensaba que amarte fue el remedio del dolor
فکر میکردم عاشق تو بودن درد رو تسکین میده
Pero el dolor se hizo grande más y más
ولی درد من بزرگ و بزرگ تر شد
Te dejo para siempre, vida mía, no te olvides
من تو رو برای همیشه ترک میکنم، زندگی من، هیچوقت فراموش نکن
Que soy hombre que existe para ti
که من کسی ام که بخاطر تو وجود داشت
Y el cante de mi vida te regalo para siempre
ترانه زندگیمو بهت تقدیم میکنم، برای همیشه
Hasta que llegue el día del morir
تا روزی که روز مرگم فرا برسه
Te dejo para siempre, vida mía, no te olvides
من تو رو برای همیشه ترک میکنم، زندگی من، هیچوقت فراموش نکن
Que soy hombre que existe para ti
من کسی ام که بخاطر تو وجود داشت
Y el cante de mi vida te regalo para siempre
ترانه زندگیمو بهت تقدیم میکنم، برای همیشه
Hasta que llegue el día del morir
تا روزی که روز مرگم فرا برسه
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران
خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست؟
یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟
بارها آمد و رفت
بارها انسان شد
وبشر هیچ ندانست که بود
خود اوهم به یقین آگه نیست
چون نمی داند کیست
چون ندانست کجاست چون ندارد خبر از خود که خداست …
قیصر امین پور
از ساعت سه بعد از ظهر که با سوزش معده شدید از خواب پریدم تا خود الان حال خوبی ندارم.
دو دو تا چهار تا کردم. 89 روز خیلی خیلی سخت و نفس گیری پیش رومه.( میتونم یه کم از حال بدم هم گردن این بندازم)
فکر کردم که توی این 89 روز پارسال چه اشتباهی کردم که تکرار نکنم؟!!!! هر چی فکر کردم به چیزی نرسیدم! چون من هیچ کاری نکرده بودم! آخه حتی یه اشتباه ! آخه حتی یکی هم ندارم که بخوام ازش درس بگیرم؟!!! به معنای واقعی کلمه فهمیدم هیچ کاری نکردن از کاری کردن و شکست خوردن خیلیییییی خیلیییییی بدتره.
دوست ندارم عقب بکشم!
دوست دارم به این فکر کنم که این 89 روز آخرین 89 روزیه که من با این کتابا سر و کار دارم و دلم قطعا براشون تنگ خواهد شد!
وقتی نگاه به گیتار خاک خوردم میوفتم فکر میکنم که چقدر دوست دارم دوباره با آسودگی خاطر و بدون عذاب وجدان روزی ساعت ها بزنمش!
دعا کنید برام که اونقدر انرژی و پشتکار داشته باشم!
عد از چند سال دوباره شروع به وبلاگ نویسی کردم.
می نویسم چون که می دونم نه من خواننده های این مطلب رو میشناسم نه اون ها من رو. پس دوست دارم بدون هیچ گونه قضاوتی حرف همدیگر رو بشنویم و به هم دیگر کمک کنیم , بدون اینکه کوچکترین چیزی از هم بدونیم.
توی این یک سال فکر کنم بیشتر از تعداد روزها من شروع دوباره داشتم. خسته شدم.خسته شدم از شروع هایی که حتی لیاقت شروع بودن رو نداشتن. یا شاید هم من لیاقت شروع دوباره رو نداشتم.
از هدف نامشخصی که آزارم می داد و هیچ امیدی که توی وجودم نبود.
من از یه آدم بلند پرواز و با پشتکار تبدیل شدم به یه آدم بخور و بخواب و بی هدف.
خلاصه آره. رسیدم به جایی که نه نها توانایی های خدادادیم جوابگوی نیازم نبود بلکه شده بود ( و کماکان هست) آینه ی دق ام.
تا اون جایی که من حس کنم به عنوان یک آدم 19 ساله به معنای واقعی کلمه "هیچی نیستم".
فقط من بودم و روزی دوتا قرص فلوکستین 20 که حالا ببینیم روم تاثیر گذاره یا نه.
خلاصه گذشت و گذشت....
حال روحیم بهتر شد اما دقیقا روز تولدم و سال 97 , خبری رو شنیدم که حاضر بودم نصف عمرم رو بدم و هیچ وقت اون خبر رو نشنوم.
" عمم سرطان گرفت"
کوتاه و دردآور...
و دوباره به یادم انداخت که این بیماری ژنتیکی که امانمون رو بریده همین نزدیکیاست ها!
شاید وقتی عمه ی دیگم چند سال پیش به خاطر سرطان دیر تشخیص داده شده فوت کرد هیچ وقت این عمم فکر نمی کرد که یه روز خودش این بیماری رو بگیره و زمانی متوجه بشه که متاستاز کرده.
من حدودا دو ماه خیلی اذیت شدم. خیلی.
مدتی از تولدم گذشت و فکر کنم اواخر دی بود که خبر متاستاز عمم به گوشم رسید.اونقدری ازش اطلاعات داشتم که تا شنیدم خورد شدم.نفسم داشت بند میومد.حدودای پنج غروب بود.تنها چیزی که اون لحظه فکر کردم بهم آرامش میده زنگ زدن به خانم ز. بود.کسی که تو بدترین روزام همش بهم ایمان داشت.از ته قلبش.
بماند که حسابی ترسید.پرسیدم که خونه هست یا نه و بلافاصله رفتم پیشش. خیلی آرومم کرد خیلی...
و بعدش روزهای سختی گذشت همراه با نا امیدی و امیدواری...
خیلی پارادوکس عجیبیه.... قلبت میگه امیدوار باش اما ذهنت میگه نمیشه....
احساس میکردم تاثیر قرصام از بین رفته. دوباره شب ها خوابم نمی برد. دوباره وسواس داشتم . دوباره نمی تونستم تمرکز کنم. تجربه ی همه ی این ها برای یه پشت کنکوری خیلی وحشت آوره.مخصوصا اگر وسواس فکری دلیل مهم و اصلی قبول نشدنت بوده باشه. تازه داشت دلم آروم می شد که قرصا جواب داده و میتونم خوب درس بخونم. اما.... این اتفاقات افتاد.
توی همون گیر و دار احساس کردم دوباره هدفم رو پیدا کردم!
هدفی که هم بهم آرامش می داد!
هدفی که هم قلبم رو گرم میکرد!
من باید پزشک بشم! من باید درمان سرطان رو پیدا کنم! چون با وجودم لمسش کردم! چون شب هایی از ترس این که مبتلا بشم خوابم نمی برد! از فکر اینکه همین لحظه ممکنه اون ژن لعنتی فعال بشه و یه جایی تو بدنم شروع بشه و من نفهمم! اینکه فکر کنی اون توده ی لعنتی هست و داره کار خودشو می کنه و ندونی کجاست! این که یه خانواده نابود بشن سر همین! من از ترس ابتلا شب ها خوابم نمی برد.
به نظرم برای یه بیمار سرطانی مرگ چیز غم انگیزی نیست! فکر این که می دونی مرگ همین نزدیکیاست اما نمی دونی کی و چجوری باهاش مواجه میشی آزارت می ده. اینکه آخرین روز های عمرت به اندازه ای محتاج دیگران باشی که تو چشماشون نتونی نگاه کنی.اینکه نمی دونی کدوم بار بار آخره. اینکه بدنت روز به روز ضعیف تر بشه!
خلاصه مرگ برای یه بیمار سرطانی مثه این میمونه که یه لیوان آب رو ببری تا جلوی دهن یه بیمار مبتلا به استسقا و تا زبونش نزدیک آب میشه بکشیش عقب و بار ها این رو تکرار کنی!