چرا؟!(2)

یه کیلو دیگه وزنم کم شده!
وات ده هل ایز رانگ ویت می؟!!!!!
چرا اخه؟!
دکتر برم، نه؟!
میگن کاهش وزن غیر منتظره ی 10 درصد وزن بدن تو 6 ماه خطرناکه! خوب من اینو تو چند روز کم کردم!!!!!!
وات ده هل ایز دیس؟!!
+ مامانم میگه حالا وزن تو کم شده تو آبغوره گرفتی چرا اینجوری شده!!!! خوب من رژیم نبودم مادر من! شاید درد و مرضی باشه خوب!!!!!
+ من از مرگ نمی ترسم‍! اما بیماری؟! ازش وحشت دارم!!!!!
--------------------------------
وای خدا یعنی من تهشم دیگه!!!!!!! ترازو مشکل داره دلبندم ! الان ده کیلو کتاب بغل کردم رفتم روش دو کیلو کمتر نشون داد
بهتون گفته بودم که وزنم سه رقمی شده بود دیگه ، نه؟!!! نیست چاق تر شدم از دقت ترازو زدم بیرون من رو با کلی اختلاف نشون میده :))))))))
تاحالا انقدر از اضافه وزنم خوشحال نبودم:)))))
تپل مپل کی بودی تو ؟!!!!!!
۹ نظر

چرا؟!

توی دو روز گذشته وزنم 4 کیلو کم شده و من هیچ توضیحی براش ندارم! یه جورایی میترسونه من رو! چون یک اینکه سابقه نداشته و دو اینکه من اصلا چند روزه رژیم نیستم!

البته چند کیلو پایین اومده بودم دو سه روز خیلی زیاده روی کردم میرفتم رو ترازو 2 کیلو بیشتر نشون میداد. احتمال داره که اون دو کیلوی کاذب به خاطر حجم غذای معدم یا آب بدنم ه خاطر قرص LDبوده باشه!

اما هیچ توضیحی برای باقیش ندارم! اون دو کیلو چه جوری کم شده آخه؟!!!!!

تو اینترنت خوندم که کاهش وزن ناگهانی یکی از علائم سرطانه! خداییش مثل چی ترسیدم! با اینکه تازه ازمایش دادم این هفته میرم دوباره همه رو از نو میدم! خدا کنه طبیعی بوده باشه!

+ این ترازوی خاک برسر همیشه وزن همه رو قاطی پاتی نشون میداد ها! حالا واسه من آدم شده هرجای خونه میذارمش و هر چند بار که از صبح خودم رو وزن میکنم دقیق دقیق یه چیز نشون میده!

+ از این پست غافل نشید ها!

۲ نظر

خداییش راهش اینه؟!

بابام رفته مثلا به بهانه ی آشتی کیک گرفته و حتی یه کلمه حرف هم نزده. برداشته گذاشته رو میز و به هلیا گفته برو به مامان و هیوا بگو اگه دوست دارن بیان!!!!!!!!!!!!! خودشم با قیافه ی اخم کرده کیک رو بریده بود و داشت میخورد!

خیلی بهم برخورد! خیلی خیلی خیلی!

شاید بگید دیوانم ! شاید بگید چقدر خودخواهم! اما من میدونم که بابام این قیافه ها رو فقط واسه ما میگیره! اگر کس دیگری غیر ما اگه قد یه سوزن ازش دلگیر بود تمام توانش رو به کار میبرد که از دلش دربیاره! اما به ما که میرسه...

راستش بحث این نیست ها! ما کلا نمیتونیم خیلی قهر بمونیم! همیشه یکی میره گل میگیره یا شیرینی و کیک میگیره و ختم به خیر میشه! اما همیشه سر این موضوع مشکل حل نشده باقی میمونه و هرچی میگذره بزرگ تر و بزرگتر میشه! خداییش مسئله ی این دفعه( که قطعا فقط مربوط به این دفعه نبود و سالها حرف پشتشه) رو نمیشه فقط با یه کیک ختم به خیر کرد! باید گفتگو کرد! باید بابام جرئت کنه بشینه تا حرف بزنیم! بشینه تا وظایف همدیگه رو به هم یادآوری کنیم!

خودخواهی اینه که یه کیک بگیره و صورت مسئله رو پاک کنی!!!!!

تصمیم گرفتم تا نیومده گفتگو کنیم اندکی هم چراغ سبز نشون ندم!

۶ نظر

تا کی این قصه ادامه داره؟!

همسایمون از کربلا اومده و براش پرده زدن. امروز خیلی اتفاقی نوشته هاشون رو خوندم! دیدم زیر یکی شون نوشته از طرف: "داماد و دختر!"خیلی تعجب کردم!

هیچ توضیحی نمیدم چون درد آنجا که عمیق هست به حاشا برسد!

اما یه سوال دارم!

اگر پدر و مادر اون داماد گرامی مشرف میشدن کربلا آیا ایشون حاضر بودن زیر پرده بنویسن از طرف : "عروس و پسر!"؟!!!

و این قصه تا به ابد ادامه داره...

+ آقاشون بهشون ولایت داره خوب!!!! این حرفای زشت چیه میزنم؟!!!

۶ نظر

بغض آسمون قشنگم ترکید ^-^

دریافت

ای کاش من هم بتونم یه روزی اینجوری ببارم و همه غم هام رو بدم بره...


۲ نظر

رویاها جاشون عوض میشه!

چهارده پونزد سالم بود و مثل اکثر نوجوونا فکر میکردم رویایی ترین روز زندگی هر دختری عروسیشه!عروسی یکی از بستگان دعوت بودیم.  وقتی عروس و داماد رو دیدم قند توی دلم اب شد که یعنی میشه یه روز من جای اون باشم؟خودم رو تولباس سفید و کفش پاشنه بلند تو بغل داماد تصور میکردم و دلم قنج میرفت! تو اون لحظه اون دختر برای من بزرگترین الگو شده بود! چقدر صورت تر و تمیز و خوشکلش رو دوست داشتم و به ابروهای پرپشتم لعنت فرستادم چون از ترس معاون مدرسه نمیتونستم برشون دارم! اون لحظه خودم روچندین پله عقب تر از اون دختر میدیدم و لحظه ای که اون دختر داشت تجربه میکرد بزرگترین رویای هیوای چهارده ساله بود!از نظر هیوای اون موقع بقیه چرت میگفتن و اصلا برای من مهم نبود که دختره دبیرستان رو ول کرده و با یه پسر بیکار که عاشقش بود و خانوادش مخالف بودن ازدواج کرده!مهم برام این بود که اون لحظه ای که اون دختر داشت تجربه میکرد رویای من بود!

شش سال گذشت !و ورق در عرض این شش سال کمکم برگشت!

بعد ازدواجشون دختره مجبور شد خونه مادر شوهرش زندگی کنه و اون ها هم گفتن خرج و مخارجش به ما ربطی نداره!ما از اول مخالف بودیم! و مادر دختره مجبور شد خرج دختر و دامادش رو بده.به جز سال اول زندگیشون دیگه هیچ وقت تن دختره لباس جدید ندیدم . همش لباسای این و اون رو میپوشید. شوهرش تبدیل به یک ادم خلافکار حرفه ای شد. می افتاد تو خیابون و دعوا میگرفت تا پول دیه بگیره! اختلافات با خانواده مادر شوهرش به حدی بالا گرفت که مجبور شدن از اونجا برن تو یه خونه ی بیست متری بدون اتاق !دختره تو سن هفده سالگی شکمش اومد بالا! و قوز بالا قوز!نونخور اضافی و بدبخت کردن یه بچه ی بیچاره!روز به روز اوضاعشون بدتر و بدتر!دختره فقط دوسال از من بزرگتره اما وقتی ببینیش قیافش عین یه زن چهل ساله! به قول"س" تو غلطی که کرده بدجوری گیر کرده اما نمیتونه هیچ کاری کنه و واسه طلاق هم هیچ حامی ای نداره چون زندگیشو خودش انتخاب کرده...

و شاید که نه حتما زندگی ای که من الان دارم هر چقدر هم مزخرف برای اون یه رویای دست نیافتنیه...

و پدرم هم هرچقدر از لحاظ روحی ازارم داده باشه مطمئنم که هیچ وقت نمیذاشت چنین بلایی سر زندگی خودم بیارم...


۵ نظر

دورویی!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

چنین گفت meredith :)

چند صد سال پیش بنجامین فرانکلین راز موفقیت خودش رو به جهانیان اعلام کرد: هیچ گاه کاری را که میتوانی امروز انجام دهی برای فردا نگذار! این همون مردیه که برق رو کشف کرد! فکر میکنی که بیشترمون باید به حرفی که زده گوش کنیم. نمی دونم چرا ما کارهامون رو عقب میندازیم، اما حدس میزنم که این کار ربط زیادی به ترس داره. ترس از شکست، ترس از درد،ترس از رد شدن....گاهی این ترس فقط به خاطر اینه که باید تصمیمی رو بگیری....چه اتفاقی میوفته اگر اشتباه کنم؟!  چه اتفاقی میوفته اگر اشتباهی کنم که قابل جبران نباشه؟! هر چی که باشه، این یه واقعیته : زمانی که درد و رنج حاصل از انجام ندادن کاری بدتر از ترس انجام دادنش بشه، انگار که داریم یه تومور بزرگ رو با خودمون حمل میکنیم....

مردیت گری ـ سریال آناتومی گری

صبر تا کی؟ این سحر نزدیک نیست!

https://www.ghazalestan.com/img//EE17178C.png

۱ نظر

ای ذهن تب دارم...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان