هیوا دختری در جستجوی امید و آرزو...

رفتم کتاب شیمی فار م رو بدم سیمی کنن.همین  دفتر فنی کنار کوچه.و همین طور یه سری خریدای مامان رو انجام بدم. 
کتابم رو دادم درست کنن و رفتم سوپرمارکت خرید و برگشتم.هنوز کتابم اماده نبود. روی صندلی منتظر نشستم و نظرم به افراد حاضر و کارشون جلب شد. چند تا دختر که از تیپ و مقنعه و کتونی و کوله پشتی شون معلوم بود دانشجو هستن. و لپ تاپشون هم روی کانتر باز بود و فلش به دست منتظر بودن کارشون راه بیوفته. یکی شون کنار دستگاه پلات منظر بود نمیدونم چی چیش بیاد بیرون.اون یکی داشت برگه های کپی شدش رو مرتب میکرد . یه دختره ی دیگه که فهمیدم اسمش مریمه کنار من رو صندلی لپ تاپ به دست نشسته و بود و با حالتی نگران دوستش رو صدا کرد و گفت نمیدونم چرا همه ی فایلام بهم ریخته باید مرتبش کنم . اون یکی به استادش زنگ زد و پرسید دقیقا نمیدونم چی چه سایزی باید باشه. یکی دیگه هم کارش تموم شده بود و منتظر دوستاش هی از این ور به اون ور میرفت. هم کارم بین کارای اون ها گم شد و هم خودم بینشون گم شدم. از ته دل حسرت خوردم. چند وقت میشه که با مانتو و مقنعه و کتونی و کوله پشتی،بدو بدو دنبال کارهام راه نیوفتادم؟چند وقت میشه که از بهم ریختن فایلام و ترس ازشسته شدن عرق رو پیشونیم ننشسته ؟چند وقت شده که سر ظهر به زمین و زمان فحش ندادم لعنت به اون کسی که این ساعت برامون کلاس گذاشته؟! چند وقت شده که تو آفتاب سوزان و رطوبت 1000 درجه ، فحش به لب از کلاس نیومدم بیرون و با بچه ها یخ در بهشت نخوردم که همه رو بشوره ببره ؟! چند وقت شده که کله ی ظهر با عرق شر شر و لباس سفیدک زده ( امری بسیار عادی و غیر حال بهم زن توی رشت که در اثر تعریق زیاد و در پی آن تبخیر آن ، املاح موجود در عرق را روی پارچه ی روی لباس برجا میگذارد :/ که البته در صورتی شرجی بودن هوا تمام آن املاح روی پوست باقی مانده و چنان به اعصاب شما گند میزند که تصورش را هم نمی کنید!!!! )نیومدم خونه و مانتو و مقنعه م رو پرت نکردم یه گوشه و بعد از ناهار از فرط گرما زدگی زیر کولر بیهوش نشدم؟!!!!! حتی یادم نمیاد آخرین باری که شب تا صبح برای امتحانم بیدار موندم کی بود!حتی یادم نمیاد آخرین باری که عمه و خواهر مادر طراح رو مورد عنایت قرار دادم! حتی یادم نمیاد اون کدوم روز بود که در اثر اوردوز ناشی از چای برای بیدار موندن چنان throw up  ای داشتم که دریچه ی کاردیام تا ماه ها میسوخت! یا اون روزایی که آخرین قدم های رسیدن به خونه برام مثل فتح اورست بود و تا بوی خونه به مشامم میرسید میگفت گور بابای درس و امتحان! یه لیوان آب یخ و خواب و بس!
نمی دونستم ! نمیدونسم که خواب زمانی میچسبه که قبلش تا حد مرگ در تکاپو بوده باشی! آب یخ زمانی میچسبه که سر ظهر زیر آفتاب بوده باشی! بوی خونه زمانی بوی خونه ست که تو دنبال رویاهات بیرون از خونه تمام روزت رو بگذرونی!
وقتی همه ش تو خونه ای! اون خواب میشه مرگ! اون آب یخ میشه یه چیز تکراری! بوی خونه برات حال بهم زن میشه و مدام پنجره رو باز میذاره تا بوش بره!
وقتی تو خونه ای هیچ وقت بوی قیمه ی روی گاز در حال جا افتادن برات جذاب نیست! زمانی جذابه که از صبح سر کلاست به این فکر کنی که ظهر غذا چیه و لحظه شماری کنی و وقتی داری از پله ها بالا میای مثل بلانسبت سگ شامه ت رو تیز کنی و شرلوک هلمز بازی در بیاری و بخوای از روی بوی پراکنده بفهمی ناهار چی دارید! و با کمال تاسف میفهمی که بوی کولی سرخ شده واسه همسایه بود و ناهار سیروابیج دارید :/( فقط یه گیلانی درک میکنه!)
حاضر نصف عمرم رو بدم تا دوباره این ها رو تجربه کنم... از راکد موندن متنفرم... و دردناک تر اینکه هیچ تلاشی هم نمیکنم ازش بیرون بیام ... امروز هیوا از ته ته دلش ،  و فقط 39 روز مونده به کنکور ، حسرت زندگی در حال حرکت رو خورد... ای کاش من هم مثل اون دانشجو ها بودم...
با خودم گفتم هیوا!!! اگه یه سال دیگه بمونی ؟؟؟؟؟!!!!! واقعا طاقتش رو داری؟؟؟؟؟!!!!! و یه صدای قاطع و محکمی توی درونم گفت نه!!!!!!!
39 روز مونده...39 روز مونده...کافیه؟! میشه؟! هیوا از این وضع خسته شده....

۱۰ نظر

مای گارد ایز آپ :)

من اصولا زیاد دروغ نمی گم

اما یه فلسفه ای دارم

تا زمانی که خودت دروغت رو باور نکردی دروغ نگو! گام اول اینه که خودت باورش کنی!

+  مجبور شدم ننه من غریبم بازی دربیارم برای یه نفر. فقط واسه اینکه متوجه ی جایگاهش بشه. کاملا قابل باور بود و همه باورشون شد! اما اون شخص باورش شد و نادیده گرفت!!!!و گذاشتمش کنار و اجازه دادم هر بلایی دلش میخواد سرم بیاره! اما عوضش خودم رو قوی میکنم و گاردم رو میکشم بالا تا آسیب نبینم ...

+  گرمه...

+  دوست دارید یه بار یه آهنگ با گیتار بزنم بذارم براتون؟!

+  چنین گفت الی: این پست

۷ نظر

سکوت!

صبح قشنگیه :)

اواز گنجشک و خنکی هوا و ســــــــــکــــــــوتـــــــــــــــــــ!

یه لیوان چای ریختم تا خواب رو از سرم بپرونه.

میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست.امیدوارم باقی امروز هم مثل صبحش باشه!

+ کجایی آلاء دلم برات تنگ شده...

۴ نظر

:)


به عنوان انسان، گاهی بهتره که توی تاریکی بمونیم. چون ممکنه که توی تاریکی ترس باشه اما امید هم هست...

+ از دو ماه دیگه مثل سگ میترسم...رو

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود....

تصمیم گرفتم دیشب رو با تمام نا امیدی هاش هیچ وقت فراموش نکنم...

کاهی انقدر مسائل دیگه روح و ذهن و جسمم رو درگیر میکنه که حواسی برای آرزو و هدفم نمی مونه و میشه کوچک ترین مسئله ی زندگیم!

چقدر خر بودم که فکر میکردم اگه پشت کنکور بمونم اوضاع بر وقف مرادمه و فقط باید روحیه م رو حفظ کنم...کی میدونست که ذنیا چه نقشه ای برای زندگیم کشیده... کی میدونست که یهو وقتی همه چی داره خوب پیش میره عمم متوجه سرطان استیج چهارش بشه ، افسردگیم عود کنه و دوز دارم بره بالاتر، پدرم دوباره پناه ببره به این که تمام ناراحتی هاش رو از بیماری عمم سر ما خالی کنه... این که میگم یه دعوای بچگونه نیست ها! زندگی ما رو جهنم کرده! هم من هم مامان و هم هلیا... دیروز وقتی اشک های مامانم رو دیدم ... هعییی...

دیشب تصمیم گرفتم همه چی رو ول کنم... هلیا اومد تو اتاقم و گفت درسم رو بخونم ( چنین خواهر کوچولوی پایه ای داریم ) و با صراحت گفتم نمی خوام! میدونه من همیشه در اوج نا امیدی قرآن رو برمیدارم و یه صفحه همین جوری باز میکنم و میخونم .قرآن رو اورد داد دستم. باز کردم. اما خدا باهام قهر بود ! هیچ نشونه ای پیدا نکردم... الهی بمیرم بچه دیروز خیلی به خاطر من اذیت شد...

دیشب موقع خواب گفتم خدایا...حداقل توی خوابم بهم نشونه بده! خودت میدونی که ماه هاست جز کابوس چیزی نمی بینم ! دریغ از یه سر سوزن امید !  و نمیدونم کی خوابم برد...دوباره کابوس دیدم! اما نمیدونم کجای کابوس بود که یه روزنه ی امید... خواب دیدم دانشجوی پزشکی ام... مثل دفعه ی قبل توهم نبود ! پایان بدی نداشت! واقعا بودم! خوشحال بودم ...

شاید که نه حتما قبولی من سر سوزنی باعث نمیشه مشکلاتم کم شه...شاید هیچ وقت این ذهن تب دارم رو و بیماریم رو خوب نکنه! اما حداقل شاید اندازه ی یه اپسیلون بارم رو سبک تر کنه! شاید با قبولیم اوضاع بهتر نشه اما بدتر هم نمیشه...

نمیدونم...

یادمه یه اپیزود آناتومی گری یه بمب تو شکم یکی از بیمارا بود و کل بیمارستان رو بهم ریخته بود و هیچ کاری از دست کسی برنمیومد. تو همین بین دکتر بیلی درد زایمانش شروع میشه و تا به اتاق زایمان میرسه شوهرش تصادف میکنه!و میارنش بیمارستان با اوضاع وخیم و دکتر شپرد میره عملش کنه. بیلی هم میگه من این بچه رو به دنیا نمیارم تا شوهرم باشه... هر لحظه حال خودش و جنین رو به وخامت میره...همین موقع اتفاقی میوفته که مردیت گری مجبور میشه دستش رو بذاره روی بمب و یه قدم تا انفجار فاصله داشته باشه.. کلا اوضاع به هم ریخته ای بود... این زمان جورج اوملی به بیلی میگه بذار این بچه رو به دنیا بیاریم! تو این بیمارستان و این لحظه اتفاقاتی داره میوفته تو بیمارستان که ما هیچ کنترلی روشون نداریم! اما این موضوع! این تنها کاریه که میتونیم انجام بدیم! و بیلی بچه رو به دنیا میاره...

+نمیدونم شاید تنها چیزی که الان کنترلش دست خودمه همین قبولی باشه... زندگیم خیلی بهم ریخته ست...شاید باید جلوی یه بهم ریختگی دیگه رو بگیرم...

۴ نظر

این شکوه ها قدیمی ست!

از خواب پریدم و چشم های بدون عینکم رو بادومی کردم تا بفهمم ساعت چنده. باورم نمیشد ساعت چهاره! نمیدونستم بهش میخورد چند باشه اما چهار نمیخورد‍! به مغزم فشار اوردم و با دلیل و برهان این فرضیه ک ساعت چهار نیست رو رد کردم! بعدش تلاش کردم که به خاطر بیارم ناهار چی خوردم! و خوب قبول کردم که ساعت چهاره!

یادم نیست از ساعت چند خوابیدم اما این خواب بی صاحاب اندازه ی یه عمر ازم انرژی گرفته بود! انگاری 10 ساله دارم کابوس میبینم! کابوس های من مدل خودمن! تمام ترس هام یهو تو کابوس با هم اتفاق می افتن! خواب وحشتناک نیست ها! ازین خوابای ماورایی و جن و پری هیچ وقت نمیبینم! وقتی بیدار میشم اعصاب خوردی ای از کابوسم ندارم اما انقدری خود کابوس فی نفسه ازم انرژی گرفته که حتی تکون دادن بدنم هم سخته! قرص هام یکم این ور اونور شده و چند روز نا منظم خوردم وگرنه قاعدتا وقتی اوضاع استرس و ... اکی باشه من اینقدر کابوس نمیبینم!

+ ازین به بعد سعی میکنم خودم رو توی خواب قانع کنم ! به هیوای توی خوابم میگم ببین! تو هیچ وقت اینقدر بدبخت نیستی و کائنات اینقدر برضد تو نیست که همه ی ترس هات با هم براورده شه!


۱ نظر

مامان و.ی.ک.ی و مامان بزرگ!

دیروز وقتی ساعت یک رسیدم خونه دیگه هیچ حال بر من نمانده بود! قرار بود صبح زود بزنم بیرون که تا گرم نشده خونه باشم اما کلاس هام طول کشید و تو مطب و داروخونه وقتم گرفته شد.قشنگ در گرم ترین ساعات روز زیر اشعه ی مستقیم خورشید بودم! تمام لباسام خیس عرق بود.

خلاصه خسته و مونده اومدم خونه و ناهار هم هنوز اماده نبود! تا اماده بشه قسمت چهار هیولا رو گذاشتیم نگاه کنیم.بعدش از شدت خستگی  و پر خوری بیهوش شدم تا غروب !‍ وقتی بیدار شدم خیلی ناراحت و بی انرژی بودم! دوست داشتم با یکی حرف بزنم! اما هیچ کس به ذهنم نمی رسید! هیچ کس خونه نبود! کانتکت گوشی رو باز کزدم و به "ص" و "س" زنگ زدم و جفتشون جواب ندادن ! اصلا یادم نبود! "س" که اون ساعت تو کلاس بود و "ص" هم از سر کار تازه برگشته بود و خوابیده بود قطعا! خوب دوتا از سنگ صبورام در دسترس نبودن! و میتونم بگم تنها دو سنگ صبورم ! یکم دیگه بالا پایین کرذم و رسیدم به اسم مامانْ و.ی.ک.ی. اولین بار با مامان و.ی.ک.ی زمانی  اشنا شدم که خیلی کوچیک بودم و برای یه کنفرانس اومده بودن شهر ما. دور ترین تصویری که ازش توی ذهنم دارم همینه! توی کنفرانس های سالانه میدیدمش معمولا. همسر یکی از اساتید بزرگ اون رشته بود و همیشه همراه همسرش! از اون خانم های سالخورده که دوست داری پای حرفاش بشینی و فقط سکوت کنی که صحبت کنه! یادتونه گفته بوددم من یه روح پیرم؟!

تا پارسال ایشون برای من خانم دکتر "م" بودن! کاملا رسمی باهاشون صحبت میکردم و به رسم ادب همواره فاصله رو حفظ ! اما پارسال که رفته بودیم کرمان و دوباره ملاقات کردیم آنچنان به هم نزدیک شدیم و سنگ صبور هم شدیم که خودمون هم نمیدونیم چه شد! من تازه کنکور داده بودم و با اضافه وزن نجومی و صورت پف کرده و رتبه ی خراب و چند ماه دور بودن از گیتار حال مناسبی نداشتم و حتی کلی با مامان اینا دعوا گرفتم که من این سفر رو نمیام و خجالت میکشم ! آبروتون میره! اما الان هزار بار خدا رو شکر میکنم که اون سفر رو رفتم !

اون سفر باعث شد در عرض مدت کوتاهی خانم دکتر "م" برای من تبدیل به مامان و.ی.ک.ی بشه! توی اون سفر چند روزه ما خیلی با همدیگه صمیمی شدیم ! خیلی خیلی! خیلی خیلی خیلی!

و شماره هامون رو رد و بدل کردیم تا عکسایی که با هم گرفته بودیم رو به هم بدیم! گذشت تا نتایج کنکور اومد! اولین کسی که بهم زنگ و باعث شد از وضع اسفناک اون روزا دربیام مامان و.ی.ک.ی بود! تنها کسی که وقتی نصیحتم میکرد ناراحت نمیشدم هیچ ، ه کلمه به کلمه ش رو به گوش جان می سپردم !  چند ماه گذشت و دیدم یهو بهم زنگ زد ! گفت دیشب خوابت رو دیدم نوه ی گلم! توی یه جنگل سرسبز بودیم و یهو تو اومدی دستم رو گرفتی و گفتی بیا از این ور بریم ! تعبیرش این میشه که یه در به روی هر دومون باز میشه! بهم گفت به همه گفم من یه نوه ی گل رشت دارم! گفت بی نهایت دوستم داره و همش به فکرمه! پشت تلفن برام یه آواز انگلیسی خوند که قلبم لرزید! سالهای سال انگلیس زندگی کرده و اکثر شعر ها و ضرب المثل هایی که به کار میبره انگلیسیه! مدت هها گذشت و ما روز به روز به هم نزدیک تر و و نزدیک تر شدیم !

دیروز وقتی به اسمش رسیدم یکم با تعلل بهش زنگ زدم ! احساس میکردم شاید یکم مزاحم باشم! با تلفن خونه زنگ زدم. همسرش گوشی رو برداشت و گفتم میتونم با ایشون صحبت کنم ؟! گوشی رو دادن به مامان و.ی.ک.ی و تا سلام کردم گفت قربونت بر م دلم برات حسابی تنگ شده بود و به یادت بودم! اما گفتم شاید زنگ میزنم مامان اینا دوست نداشت باشن! گفتم شما از مادر بزرگمم به من نزدیک ترین ! این چه حرفیه ! من ناراحت میشم ! کلی باهم صحبت کردیم و دوباره کلی بهم انگیزه داد! بهم گفت برام نذر کرده ! گفت ایشالله قبول بشی نذرم رو ادا میکنم! بهم گف با خدا صحب کن! با خودت صحبت کن! صدقه بده! خودت رو باور داشته باش! حتی یه لحظه هم به هیچ "شاید"ی فکر نکن! خلاصه کوه انرژی و احساس شدم !همون لحظه مامانم رسید خونه و گوشی رو دادم بهش! مامانم بهش گفت شما مثل خانواده ی ما میمونین! مزاحم چیه! ما خیلی خوشحال میشیم صداتون رو میشنویم ! مامانم خیلی مامان و.ی.ک.ی رو دوست داره و حتی الگوشه! انقدررررر مامان و.ی.ک.ی عشق خالصش رو به پاهام میریزه که حد نداره! انقدر بهم درس میده که حد نداره! تصمیم گرفتم هر هفته بهش زنگ بزنم! هر هفته صداش رو بشنوم! خدا بهش هزار سال عمر بده د ر کنار همسرش!

+ سر یه مسئله ای از روز قبل از عید تا الان با خاله ام قهرم. دلیل دعوامون هم این بود که مادربزرگم سالهاست بین مامان و خاله م فرق میذاره و همیشه جلوی من و هلیا میگه مامانت با خاله فلان کرد بیسار کرد! وقتی بچه بودم قبول داشتم حرفش رو! اما هرچی بزرگتر میشم میفهمم مامانم عجب صبور و جلودار بوده! و حق رو به مامانم میدم! روز قبل از عید من و هلیا خونشون بودیم و سر یه مسئله ای عصبانی شدم و یکی پشت دست هلیا رو زدم و هلیا لج کرد و گیره کرد ( حالا بماند که من همیشه تحت ظلم هلیا واقع ام!  تا هش نازک تر از گل میگم ده ها مشت تو شکمم حواله میکنه!دهه هشتادیا گودزیلان به ولله!) خاله م هر چی از دهنش در اومد به من گفت و به معنای واقعی کلمه بهم بی احترامی کرد! مادربزرگمم گفت از مامانش یاد گرفته دیگه!!!!!! و دوباره پشت سر مامانم گفت! به قدری عصبی شدم که فورا با اینکه راه رو بلد نبودم ( شهر خودمون نیستن و نیم ساعت فاصله ست) هلیا رو همونجا گذاشتم و ماشین گرفتم اومدم خونه! خیلییییی ناراحت شده بودم و دلم شکسته بود! خاله م حرفایی رو ببهم زد که حرمت بینمون کاملا شکسته شد! من همیشه و هر لحظه به فکر خاله م بودم و اون همش فکر میکرد حرفایی که میزنم واسه اینه که ازارش بدم! اون روز شکستم از درون ! نابود شدم! تا روزها ادامه داشت! شب ها خوابشو میدیدم! و نشستم این مسئله رو با خودم حل کردم که بی خیال شم! از اون روز تا الان یعنی حدود دوماهه نه خونشون رفتم نه با خاله صحبت کردم! مامانبزرگمم چون با خاله قهرم اصلا محلم نمیذاره و میگه وقتی با بچه ی من قهری یعنی با من قهری!!!! کاملا اوضاع رو تقصیر من میبینن! چند روز پیش بهم میگه از وقتی تو با خاله دعوا کردی خاله مریض شده! خداییش ادم به این گندگی خجالت نمی کشه اینجوری خودش رو جلوی مامانش لوس میکنه؟!!!!اوایل حرفش رو باور می کردم ها ! اما الان فهمیدم همش بازیشه! همش خودش رو مظلوم نشون میده! بگذریم !خلاصه که من دوماهه با خاله ام قهرم و طبق استدلال مادربزرگم با اون هم قهرم! احساس میکنم دیگه بسه ! باید زنگ بزنم و آشتی کنم ! حالا تقصیر هرکی که هست! حالا شده از این سوء استفاده کنن! من برای مامان و.ی.ک.ی جای نوه شو گرفتم اما با مامانبزرگ خودم صحبت نمیکنم! این عذابم میده! احساس میکنم دنیا دو روزه و این قهر فایده نداره! خاله ی من اخلاقش درست شدنی نیست! یه دختر مامانی و لوس که با اینکه چهل و خورده ای سالشه ور دل مامانشه و هیییییییییییچ کاری جز تلویزیون نگاه کردن نداره! هر چقدر خواستم کمکش کنم مذاشت ! گفتم بهت گیتار یاد میدم تدریس کن گفت نمیخوام! گفتم برات یه پیج میزنم تو اینستا این گلدوزی هاتو بفروش گفت نمیخوام و هزاران چیز دیگه! حاضر نیست! دوست داره راکد باشه !دوست داره!

اما من به عنوان خواهرزادش وظیفه دارم باهاش مهربون باشم! این تنها چیزیه که از دستم بر میاد! تصمیم گرفتم باهاش اشتی کنم! اما هیچ وقت مثل قبل باهاش صمیمی نباشم و تصمیم نگیرم کمکش کنم! چون همیشه بد برداشت میکنه! فقط باهاش مهربون میشم و یم از تنهاییش کم میکنم! همین! این قهر دیگه به صلاح هیچ کدوممون نیست!

+ مرسی مامان و.ی.ک.ی این درسی که ازت گرفتم شاید از بزرگ ترین درس ها باشه! وخانم "ز" ممنون بهم گفتی دنیا دوروزه و ارزش این چیزها رو نداره! اگه من پا پیش بذارم هیچ چیز ازم کم نمیشه ! حتی اگه اون شخص سوء استفاده هم کنه هیچی از من کم نمیشه!

+فردا زنگ میزنم آشتی میکنم!

۳ نظر

زمانی که زنده ای ، زندگی رو دریاب!

دیروز روز به شدت شلوغ و پر استرسی داشتم. صبحش قرار بود امتحان جامع زیست و عربی بدم پیش معلم هام .
خیلی برام مهم بود که معلم هام نتیجه زحماتشون رو ببینن. چون میدونستم کم کاری کردم و نمی خواستم نا امیدشون کنم!
از نظر من خیلی مهمه که معلم یا استادت بهت ایمان داشته باشه و امیدوار باشه‌!
من خودم از اعماق وجودم احساس میکنم واقعا به خانم "ز" ظلم کردم! امسال هفتمین سال هست که میشناسمش ! از دوم راهنمایی به بعد همیشه کنارم بود و بهم امید میداد و همیشه بهم ایمان داشت ! وقتی گفتم میخوام المپیاد بدم با تمام وجودش بهم کمک کرد! امسال به خاطر خانم "ز" هم که شده باید درصد زیستم یه چیز درخور بشه! پارسال زیست کنکورم رو خیلی خیلی گند زدم!
بگذریم...
خلاصه من شب قبلش تا دو نیم بیدار موندم اما نرسیدم که نرسیدم! به خودم گفتم حداقل فردا امتحانت رو با تمام وجود بده و همه ی انرژیت رو بذار! کله ی سحر کلاس داشتم! شیش و نیم بیدار شدم که بدو بدو خودم رو برسونم هفت و نیم کلاس. صبحانه خورده نخورده راه افتادم .هرچند چند دقیقه دیر رسیدم. همین که رفتم دیدم سوالاتم رو میز امادست و شروع کردم . سوالای سختی بود. واسه یکی از ازمون جامع های سالهای گذشته ی قلم چی. گند نزدم . اما خوب هم ندادم ! خانم "ز" بهم گفت نگران نباش! تو زیست بلدی! فقط به آزمون و خطا و امتحان احتیاج داری ! الان اشتباهاتت رو یاد بگیر و دیگه تکرار نکن! همین ! نگران نباش! تو میتونی!
امید گرفتم یکم! بعدش بدو بدو راه افتادم به کلاس عربی برسم! با خانم "ز" رفتیم چون همون دور و ور کار داشت! خلاصه رفتم و دیدم اقای "چ" و کلاس نشسته و نرگس هم هنوز نیومده. سر کلاس زیست که بودم زنگ زد گفت حالش خوب نیست و شاید نیاد.به اقای "چ" گفتم یه مقدار از اعراب متنی که داده بود مونده و گفت همونجا تمومش کنم. زود تمومش کردم و دادم تا تصحیح کنه. یهو نرگس بدو بدو اومد تو کلاس و نفس نفس زنان! گفت آژانس گرفتم و یهو به راننده زنگ زدن که مامانش داره میمیره و ازم کلی عذرخواهی کرد و چهرراه گلسار پیادم کرد و پول هم نگرفت!
+ با خودم گفتم هیوا ببین! فکر میکنی بدو بدوی این چهل و خورده ای روز به کنکور سخت تره یا بدو بدوی اون راننده ی بیچاره که سر موقع به بستر مادرش برسه ؟! هیوا تو خیلی خوشبختی! ناشکری نکن! همه ی تلاشت رو بکن!
+ دیروز سر کلاس عربی به قول آقای "چ" زنانه حرف زیاد زدیم و وقت امتحان جامع نشد!
+ یادتونه یه ماه پیش انفلوانزا گرفته بودم! هنوز پس لرزه هاش خوب نشده!دوباره رفتم دکتر و گفت کیفیت داروها خیلی پایین اومده! داروم رو عوض کرد!
+ یه اتفاق دیگه هم دیروز افتاد که تو این پست نمی گنجه! شب میام جداگانه مینویسم!
+ پست مربوط به کنکور
۶ نظر

توهمی یا چی؟!

حوصله ی بابام رو ندارم ...خیلی رو اعصابه... قهر بودیم بهتر بود..

امروز بهم میگه توهمی!!! میگه از بس قرص خوردی همش توهم میزنی!!!! دخترشو به خاطر مریضیش مسخره میکنه!

حوصله شو ندارم... احساس میکنم باعث میشه نا امید بشم...

امروز بهم میگه چقدر فیلم بازی میکنی اخه!!!! اینکه دیشب تا خروسخون موندی درس خوندی فیلمته! میخواستی سر ما رو شیره بمالی!

واسم خیلی عجیبه که چرا اینجوری فکر میکنه! خودش که اون ساعت خواب بود و من هم سه ساعت از اتاقم بیرون نیومدم! دقیقا چجوری خواستم چنین کاری کنم؟!!

حوصله شو ندارم... خدایا نذار حرفاش روم تاثیر بذاره ... خدایا نذار من رو عقب بکشه...

+ خدایا من این گلایه ها رو میکنم که خالی بشم. پدرم رو سلامت بدار...

۴ نظر

در راستای وضع این روزا...

تازه راجع به تجمع چند روز پیش تو دانشگاه تهران خوندم. من چیزی از سیاست و راست گرا و چپ گرا و فلان بیسار سرم نمیشه و مطالعه ای نداشتم.

اما اگر واقعا هدف این تجمع اعتراض به حجاب اجباری بوده باشه حرف من اینه:

از نظر من ( بدون تحمیل به دیگران) حجاب اجباری هیچ فرقی با برهنگی نمی کنه. من هیچ کدومشون رو قبول ندارم.

حتی اگر حجاب هم آزاد بشه ، پوشش ساده ای رو انتخاب میکنم اگرچه از نظر خیلی ها بی حجابی باشه!

به نظر من آدم نه باید از اون ور بام بیوفته نه این ور بام...

حجاب اجباری هیچ فرقی با بی حجابی اجباری نمی کنه...

+ از نظر من اینکه آزادی حجاب تبدیل به چنین مشکل بزرگ و همه گیری شده ریشه در این داره انقدر اجبار در این زمینه برای خانم ها وجود داشته که اگر آزاد بشه به طرز قابل توجهی از کنترل خارج میشه ! این رو قبول دارم! هر حبسی یه انفجار عظیم در پی داره! مثل سدی که وقتی میشکنه آبی که پشتش جمع شده آزاد میشه و شهر رو ویران میکنه. آزادی حجاب الان دچار چنین مسئله ای شده...

+ دوست ندارم و نمیخوام و هیچ وقت هم نخواهم هیچ گونه اعتراضی نسبت به وضعیت اجبار حجاب در کشور داشته باشم و اگر هم جزو دانشجویان دانشگاه تهران بودم توی این اعتراضات شرکت نمی کردم. چون واقعا خودم هم نمیدونم الان تو این وضعیت آزادی حجاب به نفع مردمه یا نه ! صرفا نمی خوام فقط خودم رو آروم کنم!

+ یه چیزی که به شدت بهش اعتقاد دارم اینه : نمیشه یه نسخه رو برای همه نوشت! کشور از مردم تشکیل شده و مردم هم حق انتخاب دارن!

+ خدا دل هممون رو آروم کنه ...آمین...

۳ نظر
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان