دیگه روز ها به شمارش افتادن و چند روز دیگه بلیط دارم.
این روزهای آخر و خداحافظی ها خیلی عجیب و زیاد بودن. فعلا گیج و منگم و نمیدونم چجوری داره همه چیز میگذره.
یهو وسط این هیاهو میرم و میافتم توی یه هیاهوی دیگه:)
خلاااااااصه آقا الکی چ.س ناله نکنم خوشحال و ذوق زده م:)
اول از همه ببخشید که با پست قبلی نگرانتون کردم و الان به حالت پیش نویس درش آوردم. وقتی مینوشتم حال مناسبی نداشتم و اوضاع واقعا خراب بود. ولی خب معجزه اتفاق میوفته :)
عرضم به خدمتتون که بنده پس از شب بیداری های بسیار و درس خواندن بی سابقه و دهن سرویسی های بیشمار، بالاخره پزشکی قبول شدم و در حال چمدان بستنم.
تا دو سه هفته دیگه، این منزل ویران رو ول میکنم و دست از این در وطن خویش غریب برمیدارم.
همیشه فکر میکردم با یه حس گوگولی خواهم رفت، ولی پرم از خشم، کینه، نفرت و امید...! امید! امید!
ساعت ۳ و تازه درس رو گذاشتم کنار برم بخوابم.
چقدر درس خوندن های گروهی کیف میده.
و چقدر بعدا این شب زنده داری ها و سوال حل کردنمون با پری خاطره میشه :)
نمیدونم چرا هر وقت زندگی بهم فشار میاره رو میارم اینجا. قبلنا همه ش شادی و غمم هر دوتاش اینجا مکتوب میشد ولی یه مدته انگاری جز چ.س ناله چیزی اینجا نیست.
برام عجیبه که این وبلاگ پوچ روزی نزدیک 100 تا بازدید میخوره. و نمی فهمم جذابیتش کجاشه.
بگذریم... آقا روز خوبی نداشتم اصلا و چیزی که خیلی امید داشتم بشه و یهو نشد... به همین سادگی یهو ریده شد تو احوالم...
ولی میدونین چی از اون آزار دهنده تره؟ اینکه به این پی بردم داداچ این همه مدت داشتم اشتباه میزدم.
یه نگاه به زندگیم کردم... پدری که هر روز نظر تحمیل میکنه، مادری که همه ش پشت در گوش وایمیسته و میاد تو زل میزنه تو لپ تاپم.دختری که داره بیست و سه سالش میشه و با حقارت باهاش برخورد میکنن.
چرا دروغ بگم؟ خیلی در مقابلشون احساس حقارت میکنم. خیلی ریز و نا توان و بی لیاقت میبینن منو.
و چیزی که نشد امروز... انگار یه پتک رو سرم بود که نه تنها از چشم اونا حقیری بلکه از چشم همه حقیری...
نمیدونم به هم چسبوندن این تیکه های شکسته چقدر طول میکشه یا اصلا میشه یا نه... ولی... باید جمعش کرد... مگه راه دیگه ای هم هست؟
+ انگار خیلی دارم بزرگ میشم. نمیشناسم دیگه خودمو... من چنین ادمی نبودما...