چهارشنبه ۳ شهریور ۰۰
این روزا کمتر وقتی دارم که بشینم غصه بخورم و خوشحالم ازین قضیه.
یک جنگ روانی بزرگ رو با پدرم حدود سه هقته ی پیش از سر گذروندم که خیلی خیلی برام غیر قابل تحمل بود. مراحل اون جنگ از گریه و زاری و ناتوانی و فحش خوردن شروع شد، با کنار اومدن با قضیه ادامه پیدا کرد و الان رسیدن به مرحله ی پذیرفتن و قوی تر شدن. و خداروشکر خداروشکر آنچنان نیروی محرکی برام شده که میگم چقدر خوب شد اون حرف ها رو شنیدم...
ناراحتم، دلخورم، ولی قوی تر شدم...
میدونین خیلی از خانواده ها، یا بیشتر بگم همه ی خانواده ها، از این که دخترشون قوی باشه میترسن، از اینکه مستقل بشه و دستش بره تو جیب خودش و دیگه نشه کنترلش کرد وحشت دارن...
ممکنه جلوت مثال بزنن که ما میخوایم تو موفق شی، به بهترین جاها برسی، چمیدونم انوشه انصاری بشی، مریم میرزاخانی بشی دیگه چمیدونم هاروارد درس بخونی، اپل کار کنی و ... ولی وقتی بحث عمل میرسه ترجیح میدن بیشتر شبیه دختر صغری خانم باشی که لیسانس گرفته، بیکار نشسته و یکی اومده خواستگاریش شوهر کرده و چند ماه بعد هم بچه دار شده...
و من با این تضاد داشتم روانی میشدم... ولی با خودم کنار اومدم. نه اون میتونه منو تغییر بده نه من میتونم اونو تغییر بدم... سعی میکنم دیگه هر حرفی میشنوم محل نذارم و قدرتمند تر پیش برم...
گفتنش آسونه ها ولی اشک دربیاره خیلی زیاد =) خیلی خیلی سخته...ولی مگه چیز آسونی تو زندگی داریم؟!
+ کامنت ها رو باز گذاشتم، دلم براتون تنگ شده، چه خبرا؟!