چقدر حس خوبیه که نماز حاجتی که صبح خونده باشی نیمه شب نشده ،تبدیل به نماز شکر بشه...!
فهمیدم که فقط باید از خدا خواست!فقط خدا!
+ هیچ وقت فکر نمیکردم که یه زمانی برسه با شوق نماز بخونم... شاید باورام ضعیف باشه ، شاید بی حجاب باشم ،شاید با خیلی چیزا مشکل نداشته باشم.اما خدا!!!! و واقعا نماز آدم رو بهش نزدیک میکنه!
با دل خوش و امیدوار و اندک استرسی که تو وجودمه میام رو تختم دراز میکشم. میتونم بگم 90 درصد برای آزمون فردا (در واقع امروز!) آماده م ^-^
امروز بسی مسرور شدم فهمیدم ساعت 8 و نیم باید تو حوزه باشم. صبح میتونم در حد نیم ساعت یه نیم نگاهی به فرمولا و نکات بندازم و خیلی خوب میشه.
حوزه همون مدرسه ای هستش که خانم الف ( منفور ترین معلم زندگیم ) ازمونای شیمیش رو اونجا برگزار میکرد. وقتی فهمیدم حوزه اونجاست خیلی عصبی شدم و خاطرات بد اونجا اومد تو ذهنم.اما با خودم گفتم دختر!قول و قرارت با خودت یادت نره ! به جای دید منفورانه به خانم الف نگاه با ترحم بهش بنداز که چرا اینجوریه ! و اینکه تو قراره کل خاطره خوب از ازمون دادن تو اون حوزه داشته باشی! پس بسم الله ♡
+ امشب به شدت سرم درد میکرد و معدم میسوخت و خستگی بهم چیره شده بود و اعصاب نداشتم.سر یه مسئله ی واقعا مزخرف که هلیا از سر علاقه ش نسبت بهم انجام داد سرش بدجور داد زدم. خیلی ناراحت شدم و صداش کردم و ازش عذرخواهی کردم و بغلش کردم. لبخنده ماسیده ای که به خنده رو لبش تبدیل شد خیلی بهم انرژی داد ^-^
+ انقدر معده م میسوزه که سه تا بالش پشتم گذاشتم و یه استکان عرق کوتکوتو هم کنارم. هی این معده شله ور میشه و من هی با یه جرعه آرومش میکنم. امیدوارم مثل دفعات قبل تا صبح بیدارن نکنه دیگه!
+ساعت 01:01 هست الان . زیبا نیست ؟
بعد از یه روز شلوغ وقتی چشمم به کرنومترم افتاد ته دلم یه امید جوونه زد. این همه ساعت درس خوندن یه طرف و اینجاش برام مهمه که کلش رو هندسه و فیزیک خوندم. دو درسی که واقعا معمولا ازم انرژی زیادی میگیره !
از طرف دیگه با دلهره و بغض به برنامم خیره شدم که علاوه بر دو دور مرور ،خوندن یه سری از مباحث آزمون بعدی هم بود اما من تازه فردا صبح تموم میکنم و در خوشبینانه ترین حالت بتونم یه دور خونده هام روتو یه روز و نیم مرور کنم.
دلهره ی عجیبی برای آزمون جمعه دارم.هر چند منطقا چیزی نباید باشه که ناراحت کنه. اما تجربه های گذشته .... ای خدا کمکم کن از پس فراموش کردنشون بر بیام
... اینکه راحت با ترس هام رو به رو شم !
+ من اولین حمله ی پانیک ام رو دوسال و نیم پیش سر آزمون قلم چی تجربه کردم. البته خیلی مربوط به ازمون نبود که بگم استرس داشتم و اینا... یه جورایی انگاری برای من شروع فهم شرایط جدید زندگی با افسردگی بود. اولین حمله پانیک یکی از وحشتناک ترین تجارب دنیاست. چون نمیدونی چیه و مکانیسمش چیه. قشنگ احساس کسی رو داری که صاف صاف راه میره یهو میوفته با زجر میمیره. عرق، سرگیجه ،لرزش، تپش قلب شدید ، درد قفسه سینه و رنگ پریدگی...واقعا فکر کردم اون لحظه سکته کردم و دارم میمیرم...
بگذریم. ازون به بعد من و آزمون دادن دیگه با هم دوست نشدیم... امیدوارم الان که حالم خیلی بهتره خداروشکر و اصلا اخرین حمله ی پانیک ام رو به خاطر ندارم (!) بتونم با ازمون دوست خوبی بشم و ترسم بریزه از باور کردن و تکیه به خودم.
+ پس فردا همین موقع از شادی زیاد بعد آزمون تو خواب نازم ،مگه نه؟!
در شب کوچک من ، افسوسباد با برگ درختان میعادی دارددر شب کوچک من دلهرهٔ ویرانیستگوش کنوزش ظلمت را می شنوی ؟من غریبانه به این خوشبختی می نگرممن به نومیدی خود معتادمگوش کنوزش ظلمت را می شنوی ؟در شب اکنون چیزی می گذردماه سرخست و مشوشو بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن استابرها ، همچون انبوه عزادارانلحظهٔ باریدن را گویی منتظرندلحظه ایو پس از آن ، هیچ .پشت این پنجره شب دارد می لرزدو زمین داردباز می ماند از چرخشپشت این پنجره یک نامعلومنگران من و توستای سراپایت سبزدستهایت را چون خاطره ای سوزان ، در دستان عاشق من بگذارو لبانت را چون حسی گرم از هستیبه نوازش های لبهای عاشق من بسپارباد ما را با خود خواهد بردباد ما را با خود خواهد بردشعر از فروغ فرخزاد
اینکه "ح" فعلا کلاس رقص نمیاد و تنها کسی هم که تو کلاس باهاش اندک صحبتی میکردم هم دو جلسه نیومده و اینکه بدون "ح" دوباره احساس همون دختره ی چاق بیخود ته کلاس رو دارم و احساس میکنم left out هستم خیلی اذیتم میکنه.
دنیا متفاوت بقیه و نگاهاشون اذیتم میکنه.اینکه بهت زل میزنن و تا نگاشون میکنی نگاشون رو میدزدن. از چشماشون میخونم که این دختره عقلش پاره سنگ داره اومده کلاس رقص با این هیکلش ؟!!! اذیت میشم ... خیلی زیاد.... اما مقاومت میکنم و میرم...
سر ظهری داشتم عکسای قدیمیم رو میدیدم. زمانی که فقط هفت هشت کیلو اضافه وزن داشتم.پر بودم همیشه اما چااااق نبودم. حداقلش اون زمان تو باشگاه خجالت نمیکشیدم... انقدر سریع وزنم بالا رفت که خودم باورم نمیشه ... بگذریم...
خلاصه که من وآینه ی باشگاه بازم قهر کردیم با هم وترجیح میدم خودم رو توش نبینم.
+ درس ؟!خوب نخوندم امروز :/