يكشنبه ۱۴ مهر ۹۸
نمی دونم این خوره چیه که این روزا افتاده به جونم که عکسای قدیمی رو نگاه میکنم و بغض میکنم.
حالا خیلی باری که به دوش میکشیدم از گذشته سبک بود حالا دارم سنگین ترش هم میکنم.... هعیییی....
چی فکر میکردیم و چی شد ....
آخه چرا من انقدر تو رها کردن گذشته ناتوانم؟چرا انقدر اندوه آینده رو دارم؟چرا اینقدر میترسم ؟ چرا تجربه های گذشته رهام نمی کنن؟ چرا هی قدمام سست میشن ؟ خدایا... بیش از هرکسی الان به تو نیاز دارم که من رو روی پاهات بنشونی و موهامو نوازش کنی و بگی حواست به همه چی هست.. بگی خوب میشه درست میشه... هیوا احتیاجت داره...
در شب کوچک من ، افسوسباد با برگ درختان میعادی دارددر شب کوچک من دلهرهٔ ویرانیستگوش کنوزش ظلمت را می شنوی ؟من غریبانه به این خوشبختی می نگرممن به نومیدی خود معتادمگوش کنوزش ظلمت را می شنوی ؟در شب اکنون چیزی می گذردماه سرخست و مشوشو بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن استابرها ، همچون انبوه عزادارانلحظهٔ باریدن را گویی منتظرندلحظه ایو پس از آن ، هیچ .پشت این پنجره شب دارد می لرزدو زمین داردباز می ماند از چرخشپشت این پنجره یک نامعلومنگران من و توستای سراپایت سبزدستهایت را چون خاطره ای سوزان ، در دستان عاشق من بگذارو لبانت را چون حسی گرم از هستیبه نوازش های لبهای عاشق من بسپارباد ما را با خود خواهد بردباد ما را با خود خواهد بردشعر از فروغ فرخزاد