دوشنبه ۱۳ آبان ۹۸
خواب عمیق بعد از ظهرم همراه بود با کابوس پسرک دانشجوی پزشکی آفتاب مهتاب ندیده ی همسایه. نمیتونم درک کنم چرا انقدری ذهنم رو مشغول کرده که حالا تو خوابمم میاد! نه تا به حال دیدمش و نه تا به حال حتی صداش رو شنیدم و تنها آثاری که ازش دیدم یه جفت دمپایی ابی پشت در خونه شه و یه روپوش پزشکی سفید اتو شده که پشت پنجره ی ماشینش آویزون شده.
البته نمیشه اسمش رو گذاشت کابوس. فقط اندکی اعصاب خورد کن بود.
نکته عجیبش هم اینجا بود که پسرک نه صورت داشت ک و نه صدا تو خوابم ! تو خوابم از کتابفروشی برگشتم خونه و مامانم گفت پسرک اومده خونه ی ما وتو اتاق خوابیده :/ من اومدم برق خاموش رو روشن کنم تا قیافشو ببینم اما یهو در رفت! ://
انقدر خاک بر سرم ..انقدر !!!
چرا واقعا ؟!چرا اینقدر چرندم من ؟! چیه زندگی این آدم برام عجیبه ؟! این حس کنجکاوی چی میگه ؟! بیشتر فضولی به نظر میاد تا کنجکاوی!!!
این موجود چیه ؟ چرا یه ساله تو این ساختمونه ولی حتی یه بار یک اثر ازش دیده نمیشه ؟! چجوری انقدر درس میخونه ؟چجوری انقدر هدفش براش بزرگه ؟! چجوری ؟ هان ؟ چجوری ؟
من به این یارو علاقه ندارم.اصلا تا به حال ندیدمش!!!! اما این کنجکاوی چی میگه آخه ؟!
+ دیگه دوست ندارم ببینمش. در واقع ای کاش اون من رو نبینه. چون در حالت الانم اونقدر تباهم که میدونم اگه ببینمش از خجالت آب میشم. نمیدونم چرا. نمیفهمم خودم رو... اما اونقدر نسبت به این آدم احساس حقارت میکنم که حد نداره...ای کاش زودتر قراردادش تموم شه و پاشه بره...
+ خیلی کمبود یه شخص تو زندگیم حس میشه که بقلم کنه و بگه من هم این روزا رو گذروندم.میگذره.خوبم میگذره... اما از کجا میشه یه آدم دوسال پشت کنکوری و یه با یه عالمه اضافه وزن پیدا کرد که به هدفش رسیده باشه ؟!اصلا هست چنین آدمی تو دنیا ؟! نبودش من رو میترسونه.
+ لادن... الان معنی اون مغموم بودن رو درک میکنم ^-^