گرفتاری شدیم به خدا!

خدا میدونه این چند خط های شبونه چقدر خالی میکنه من رو. خیلی خوشحالم که کسی نمیدونه این وبلاگ من هستش و خیلی راحت میتونم حرف بزنم. 

+ چند ماهیه طبقه ی اول ساختمونمون یه پسره اومده. ساختمونمون یه جورایی شخصیه و چون صاحب طبقه اول ایران نیست و رهن میده خونه رو بابام کلی بهش سفارش کرده بود آدم درست حسابی بیار بشینه و اینا. 

این چند وقته من حتی یه بار هم این پسره بنده خدا رو ندیدم. فقط یه جفت دمپایی همش پشت درشونه و یه اسپورتیج هم توپارکینگ. اوایل مامتم اینامیگفتن که با مادرش زندگی میکنه و قایفش هجده هفده ساله میخوره. دو روز پیش مامانم گویا متوجه میشه این پسره ی آفتاب و مهتاب ندیده دانشجوی ترم 8 پزشکیه و پدر مادرش صدو پنجاه میلیون خونه براش رهن کردن و ماشین شاسی زیر پاش گذاشتن. 

هیچی دیگه چند روزه مامانم مغزم رو کبود کرده و هی از این یارو میگه. همه آمارش هم درآورده. بدجور رو دلش مونده من امسال پزشکی قبول نشدم و هی میگه ببین پسره خوب درس خونده براش ماشین خریدنخونه رهنکردن ،تنهازندگی میکنه، توهم اگه قبول شی من برات میگیرم !!!!!! و بعد شنیدن این حرفا مو به تنم سیخ میشه و حالت انزجار بهم دست میده .خدا شاهده هدف من از پزشکی نه اسمشه،نه پولشه، نه پز و چشم وهم چشمیشه ! برخلاف مامانم. 

وقتی این شکلی بهم وعده وعید میده احساس میکنم هیچ ارزشی ندارم. یعنی اگر فرضا من هیچ وقت قبول نشم من رو مثل تفاله پرت میکنه ؟

ازون بدتر بچه ی اون یکی همسایمون مهندسه و وضعشون هم خیلی خوبه. به مادرش گفته برام خونه رهن کن ببین این پسره رو !مامانش هم جواب داده اون دانشجوی پزشکیه!تو هم اگر پزشک میشدی واست میگرفتم! تصور کنین فقط!!!! بچش ریاضی دوست داره و مهندسه اما....! یعنی چون پزشک نشده حق این ها رونداره ؟ 

چقدردوست داشتم به جای اینکه مامانم بگه قبول بشی این کارو میکنم اون کارو میکنم بهم میگفت پزشک شو و از درد و بار مردم کم کن ! اینجوری اروم میشدم !

خیلی سختهکه ظاهرا هدفت با پدر و مادرت یکی باشه اما در اصل یه دنیا فرق بینش باشه. 

+امیدوارم دیگه حرف این پسره رو نزنه ومغزم روکبودنکنه !

۲ نظر
هیوا جعفری
۱۰ مهر ۱۰:۱۹

وای از آدمایی که میشن دست مایه خونواده واسه سرکوفت متنفرم...

از دست خونواده ها نمی شه کاری کرد فقط باید کار خودتو انجام بدی چون مهم تو و هدف و نیتته :)

پاسخ :

منم همین طور ....
مرسی هیوا... همش کامنتات بهم انگیزه و روحیه میده...
نیلو :)
۱۰ مهر ۱۴:۰۸

اخ دقیقا منم عاشق نوشتن ! همین که روز هایی که دلم گرفته میان اینجا و یه سری چرت پرت برای خودم می نویسم و بعنوان دل نوشته و درد و دل پست میکنم خیلی حالم بهتر میشه .

+ خب یهدجورابی درکت میکنم . من خودم خوش بختانه یا متاسفانه  جز فرزندان پزشک هستم و پزشکی قبول نشدم از اون طرف ماجرا بچه های دوستان مامانم قبول شدند و حسابی  تنه میزنند .....

فلان قبول شد رفت فلان جا و بهمان کرد و..‌‌......

+ کلا خانواده ها هر کاری کنی یه بهونه میارن ....

مشاورم میگفت طرف رتبه ۱ کشوری شده مامان بزرگش اومده بود تو جشن قبولی جلو معلم ها فک و فامیل گفته  بقیه نوه هام اگر  سه چارسال خودشون تو اتاقشون حبس میکردند و هیچ کاری  نمیکردن مثل تو میشدن .....

پاسخ :

دقیقا من هم همین احساس رو دارم!
+ بدبختانه چون من تنها شخصی هستم که تو خانواده و فامیل که رفتم تجربی همه میخوان حداقل یه دونه پزشک رو داشته باشن! البته از خداشونه اصلا ترک تحصیل کنم ! اما خوب به ظاهر متلک و این حرفا :)
+ دقیقا....
راستی اون یکی پیجت رو دنبال کردم :) منم خیلی وقت نیست کی درامر شدم . دو سال و نیم ایناست:)
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان