شخصی همه شب بر سر بیمار گریست / چون صبح شد او بمُرد و بیمار بزیست

سرطان... این ژن معیوب سرطان... نمیدونم که آیا آخر سر خِرمو میگیره یا نه...
با هر بیمار سرطانی آشنا و نا آشنایی که از دنیا میره زخم اون ژن معیوب در من عود میکنه و دنیا جلوی چشمام تیره و تار میشه...
من از مرگ نمی ترسم... البته اگه یهو بیاد سراغمو و منو با خودش ببره. سکته ی یهویی، سقوط هواپیما، خواب، خیلی ایده آل به نظر میرسن.
من از مرگ ذره ذره نفرت دارم... از اینکه ذرات وجودت که ازشون انتظار میره تو قایق تو باشن یهو میشن ضدت. وقتی بدن خودت علیه خودت قیام میکنه دیگه... من از زندگی نباتی متنفرم. من از اینکه هر روز ذره ذره جسم و روحم آب بشه متنفرم. من از افسردگی و اختلال اضطرابی و خوردن فلوکستین خسته م. من از اون تومور خیالی که عادت داشت منو این دکتر اون دکتر بکشونه خسته م.
شاید باید بجنگم برای یه زندگیعادی و عاری از فکر و خیال و ترس سرطان ... شاید باید خودم رو دیسترکتد کنم... ولی پامو کردم تو یه کفش که برم به جنگ این بیماری و یه کاری کنم شده یه نفر کمتر عذاب بکشه... با این تصمیم خودم ذره ذره آب میشم،ولی...

پ.ن : از صبح حس و حال هیچ کاری رو ندارم ولی باید این تن و ذهن خسته رو بلند کنم و بندازم پشت میز تا درس بخونه.امروز صبح فوت کرد، مردی که پدر دو بچه ی قد و نیم قد بود. همسرش رو سه چهار سال قبل سرطان ازشون گرفت و امروز صبح سلول های قیام کرده ی بدنش خودش رو از بچه هاش...
میدونم ... برای اون دو بچه از دست دادن پدر و مادرشون خیلی دردناکه، ولی میدونین چی دردناک تره؟ بختکی که گلوشونو گرفته و ترسی که تمام وجودشونو... که کِی ، کجا و در چه حالی این بیماری نحس قراره گلوی خودشونو بگیره...
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان