مطمئنم یه جایی از وجودم ، یه گوشه ای از ذهنم کز کرده
زانوهاش رو بغل کرده و اشک میریزه
منتظره دستش رو بگیرم و بکشمش بیرون
همون دختری که شکست و نا امیدی تو کلش نمی رفت
همون دختری که تا نفس اخر میجنگید...
خسته شدم
انگیزه ندارم
هدفم مثل یه پارچه ی قرمز واسه یه گاو دست و پا شکسته ست....
یا حداقل گاوی که فکر میکنه دست پاش شکسته ...
باید دست خودم رو بگیرم .به خودم آرامش بدم ، بگم هیوا اگه نشد نشد ، من پیشتم ،دستت رو میگیرم دوباره با هم بلند شیم ...
خیلی وقت به فکر خودم و روح روانم نبود
خیلی وقته به خودم آرامش ندادم
از خیلی وقت پیش از 14 سالگیم...6 ساله..6سال...
همش دویدمو نرسیدم و هر دور رو خسته تر از دور قبلم ادامه دادم تا اینکه به قول هلیا شدم به حلزون فلج و کور *-*
نمیدونم چی میشه
نمیدونم جمعه ی بعدی این موقع چه حسی دارم
حتی نمیدونم ایا فردا از خواب بیدار میشم یا نه
اما چیزی که میدونم اینه
باید دست خودم رو بگیرم و خودم رو نوازش کنم...
هیوا خسته عست..