با قلب سنگین و نا آروم با هلیا رفتم بیرون قدم بزنم.
بابا گفت توی این گرما مریض میشین نرین. اما من یه هفته پام رو از خونه بیرون نذاشته بودم و نیاز داشتم.اصلا یهویی به دلم افتاد برم .خیلی خیلی یهویی.در نتیجه با هلیا رفتم.
بعد یکم قدم زدن احساس کردم انگار یه ادم هفتاد کیلویی روی قفسه ی سینم وایستاده.نفسم بالا نمی اومد. پشیمون شده بودم که بیرون اومدم اما چون تو ذوق هلیا نخوره چیزی نگفتم و ادامه دادم.
یه چرخی زدیم و راه افتادیم که برگردیم.و تو راه برگشت اتفاقی افتاد که باعث شد اون قلب سنگینم اروم بشه... حالا چی شد و اینا بماند... مدتیه همش با خودم میگم رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و... و احساس میکنم وقتی ادم از ته دلش دعا کنه خدا مستجاب میکنه... احساس میکنم سینه ی فشرده م و پر از ناراحتی م کم کم داره رها میشه.
باعث شد فکر کنم و خودم رو ببینم . هیوا! تو خیلی تغییر کردی !خیلی ! خوب شد که نشد!خوب شد که پشت کنکور موندی! خیلی تغییر کردی خیلی ! خیلی مسیرت عوض شده خیلی!( یاد خندوانه افتادم :)
+ مامان و.ی.ک.ی ...از ته ته دلم عاشقتم ... ممنونم که بهم انقدر درس میدی... ممنونم ...وقتی حرفات رو نصیحتات رو گوش میکنم و انجامشون میدم خیلی اروم میشم...خیلی...