مامان و.ی.ک.ی و مامان بزرگ!

دیروز وقتی ساعت یک رسیدم خونه دیگه هیچ حال بر من نمانده بود! قرار بود صبح زود بزنم بیرون که تا گرم نشده خونه باشم اما کلاس هام طول کشید و تو مطب و داروخونه وقتم گرفته شد.قشنگ در گرم ترین ساعات روز زیر اشعه ی مستقیم خورشید بودم! تمام لباسام خیس عرق بود.

خلاصه خسته و مونده اومدم خونه و ناهار هم هنوز اماده نبود! تا اماده بشه قسمت چهار هیولا رو گذاشتیم نگاه کنیم.بعدش از شدت خستگی  و پر خوری بیهوش شدم تا غروب !‍ وقتی بیدار شدم خیلی ناراحت و بی انرژی بودم! دوست داشتم با یکی حرف بزنم! اما هیچ کس به ذهنم نمی رسید! هیچ کس خونه نبود! کانتکت گوشی رو باز کزدم و به "ص" و "س" زنگ زدم و جفتشون جواب ندادن ! اصلا یادم نبود! "س" که اون ساعت تو کلاس بود و "ص" هم از سر کار تازه برگشته بود و خوابیده بود قطعا! خوب دوتا از سنگ صبورام در دسترس نبودن! و میتونم بگم تنها دو سنگ صبورم ! یکم دیگه بالا پایین کرذم و رسیدم به اسم مامانْ و.ی.ک.ی. اولین بار با مامان و.ی.ک.ی زمانی  اشنا شدم که خیلی کوچیک بودم و برای یه کنفرانس اومده بودن شهر ما. دور ترین تصویری که ازش توی ذهنم دارم همینه! توی کنفرانس های سالانه میدیدمش معمولا. همسر یکی از اساتید بزرگ اون رشته بود و همیشه همراه همسرش! از اون خانم های سالخورده که دوست داری پای حرفاش بشینی و فقط سکوت کنی که صحبت کنه! یادتونه گفته بوددم من یه روح پیرم؟!

تا پارسال ایشون برای من خانم دکتر "م" بودن! کاملا رسمی باهاشون صحبت میکردم و به رسم ادب همواره فاصله رو حفظ ! اما پارسال که رفته بودیم کرمان و دوباره ملاقات کردیم آنچنان به هم نزدیک شدیم و سنگ صبور هم شدیم که خودمون هم نمیدونیم چه شد! من تازه کنکور داده بودم و با اضافه وزن نجومی و صورت پف کرده و رتبه ی خراب و چند ماه دور بودن از گیتار حال مناسبی نداشتم و حتی کلی با مامان اینا دعوا گرفتم که من این سفر رو نمیام و خجالت میکشم ! آبروتون میره! اما الان هزار بار خدا رو شکر میکنم که اون سفر رو رفتم !

اون سفر باعث شد در عرض مدت کوتاهی خانم دکتر "م" برای من تبدیل به مامان و.ی.ک.ی بشه! توی اون سفر چند روزه ما خیلی با همدیگه صمیمی شدیم ! خیلی خیلی! خیلی خیلی خیلی!

و شماره هامون رو رد و بدل کردیم تا عکسایی که با هم گرفته بودیم رو به هم بدیم! گذشت تا نتایج کنکور اومد! اولین کسی که بهم زنگ و باعث شد از وضع اسفناک اون روزا دربیام مامان و.ی.ک.ی بود! تنها کسی که وقتی نصیحتم میکرد ناراحت نمیشدم هیچ ، ه کلمه به کلمه ش رو به گوش جان می سپردم !  چند ماه گذشت و دیدم یهو بهم زنگ زد ! گفت دیشب خوابت رو دیدم نوه ی گلم! توی یه جنگل سرسبز بودیم و یهو تو اومدی دستم رو گرفتی و گفتی بیا از این ور بریم ! تعبیرش این میشه که یه در به روی هر دومون باز میشه! بهم گفت به همه گفم من یه نوه ی گل رشت دارم! گفت بی نهایت دوستم داره و همش به فکرمه! پشت تلفن برام یه آواز انگلیسی خوند که قلبم لرزید! سالهای سال انگلیس زندگی کرده و اکثر شعر ها و ضرب المثل هایی که به کار میبره انگلیسیه! مدت هها گذشت و ما روز به روز به هم نزدیک تر و و نزدیک تر شدیم !

دیروز وقتی به اسمش رسیدم یکم با تعلل بهش زنگ زدم ! احساس میکردم شاید یکم مزاحم باشم! با تلفن خونه زنگ زدم. همسرش گوشی رو برداشت و گفتم میتونم با ایشون صحبت کنم ؟! گوشی رو دادن به مامان و.ی.ک.ی و تا سلام کردم گفت قربونت بر م دلم برات حسابی تنگ شده بود و به یادت بودم! اما گفتم شاید زنگ میزنم مامان اینا دوست نداشت باشن! گفتم شما از مادر بزرگمم به من نزدیک ترین ! این چه حرفیه ! من ناراحت میشم ! کلی باهم صحبت کردیم و دوباره کلی بهم انگیزه داد! بهم گفت برام نذر کرده ! گفت ایشالله قبول بشی نذرم رو ادا میکنم! بهم گف با خدا صحب کن! با خودت صحبت کن! صدقه بده! خودت رو باور داشته باش! حتی یه لحظه هم به هیچ "شاید"ی فکر نکن! خلاصه کوه انرژی و احساس شدم !همون لحظه مامانم رسید خونه و گوشی رو دادم بهش! مامانم بهش گفت شما مثل خانواده ی ما میمونین! مزاحم چیه! ما خیلی خوشحال میشیم صداتون رو میشنویم ! مامانم خیلی مامان و.ی.ک.ی رو دوست داره و حتی الگوشه! انقدررررر مامان و.ی.ک.ی عشق خالصش رو به پاهام میریزه که حد نداره! انقدر بهم درس میده که حد نداره! تصمیم گرفتم هر هفته بهش زنگ بزنم! هر هفته صداش رو بشنوم! خدا بهش هزار سال عمر بده د ر کنار همسرش!

+ سر یه مسئله ای از روز قبل از عید تا الان با خاله ام قهرم. دلیل دعوامون هم این بود که مادربزرگم سالهاست بین مامان و خاله م فرق میذاره و همیشه جلوی من و هلیا میگه مامانت با خاله فلان کرد بیسار کرد! وقتی بچه بودم قبول داشتم حرفش رو! اما هرچی بزرگتر میشم میفهمم مامانم عجب صبور و جلودار بوده! و حق رو به مامانم میدم! روز قبل از عید من و هلیا خونشون بودیم و سر یه مسئله ای عصبانی شدم و یکی پشت دست هلیا رو زدم و هلیا لج کرد و گیره کرد ( حالا بماند که من همیشه تحت ظلم هلیا واقع ام!  تا هش نازک تر از گل میگم ده ها مشت تو شکمم حواله میکنه!دهه هشتادیا گودزیلان به ولله!) خاله م هر چی از دهنش در اومد به من گفت و به معنای واقعی کلمه بهم بی احترامی کرد! مادربزرگمم گفت از مامانش یاد گرفته دیگه!!!!!! و دوباره پشت سر مامانم گفت! به قدری عصبی شدم که فورا با اینکه راه رو بلد نبودم ( شهر خودمون نیستن و نیم ساعت فاصله ست) هلیا رو همونجا گذاشتم و ماشین گرفتم اومدم خونه! خیلییییی ناراحت شده بودم و دلم شکسته بود! خاله م حرفایی رو ببهم زد که حرمت بینمون کاملا شکسته شد! من همیشه و هر لحظه به فکر خاله م بودم و اون همش فکر میکرد حرفایی که میزنم واسه اینه که ازارش بدم! اون روز شکستم از درون ! نابود شدم! تا روزها ادامه داشت! شب ها خوابشو میدیدم! و نشستم این مسئله رو با خودم حل کردم که بی خیال شم! از اون روز تا الان یعنی حدود دوماهه نه خونشون رفتم نه با خاله صحبت کردم! مامانبزرگمم چون با خاله قهرم اصلا محلم نمیذاره و میگه وقتی با بچه ی من قهری یعنی با من قهری!!!! کاملا اوضاع رو تقصیر من میبینن! چند روز پیش بهم میگه از وقتی تو با خاله دعوا کردی خاله مریض شده! خداییش ادم به این گندگی خجالت نمی کشه اینجوری خودش رو جلوی مامانش لوس میکنه؟!!!!اوایل حرفش رو باور می کردم ها ! اما الان فهمیدم همش بازیشه! همش خودش رو مظلوم نشون میده! بگذریم !خلاصه که من دوماهه با خاله ام قهرم و طبق استدلال مادربزرگم با اون هم قهرم! احساس میکنم دیگه بسه ! باید زنگ بزنم و آشتی کنم ! حالا تقصیر هرکی که هست! حالا شده از این سوء استفاده کنن! من برای مامان و.ی.ک.ی جای نوه شو گرفتم اما با مامانبزرگ خودم صحبت نمیکنم! این عذابم میده! احساس میکنم دنیا دو روزه و این قهر فایده نداره! خاله ی من اخلاقش درست شدنی نیست! یه دختر مامانی و لوس که با اینکه چهل و خورده ای سالشه ور دل مامانشه و هیییییییییییچ کاری جز تلویزیون نگاه کردن نداره! هر چقدر خواستم کمکش کنم مذاشت ! گفتم بهت گیتار یاد میدم تدریس کن گفت نمیخوام! گفتم برات یه پیج میزنم تو اینستا این گلدوزی هاتو بفروش گفت نمیخوام و هزاران چیز دیگه! حاضر نیست! دوست داره راکد باشه !دوست داره!

اما من به عنوان خواهرزادش وظیفه دارم باهاش مهربون باشم! این تنها چیزیه که از دستم بر میاد! تصمیم گرفتم باهاش اشتی کنم! اما هیچ وقت مثل قبل باهاش صمیمی نباشم و تصمیم نگیرم کمکش کنم! چون همیشه بد برداشت میکنه! فقط باهاش مهربون میشم و یم از تنهاییش کم میکنم! همین! این قهر دیگه به صلاح هیچ کدوممون نیست!

+ مرسی مامان و.ی.ک.ی این درسی که ازت گرفتم شاید از بزرگ ترین درس ها باشه! وخانم "ز" ممنون بهم گفتی دنیا دوروزه و ارزش این چیزها رو نداره! اگه من پا پیش بذارم هیچ چیز ازم کم نمیشه ! حتی اگه اون شخص سوء استفاده هم کنه هیچی از من کم نمیشه!

+فردا زنگ میزنم آشتی میکنم!

۳ نظر
فرشته ی روی زمین
۳۱ ارديبهشت ۲۲:۲۴
چقدر وجود همچین آدمهایی(مثل مامان و ی ک ی شما) خوبه...خوشبحالشون که روح بزرگی دارن...
خداحفظش کنه...

پاسخ :

واقعا ..
ممنونم عزیزم .انشالله♥
امیلی :)
۳۱ ارديبهشت ۲۳:۲۶
به قول خودت:
دنیا دو روزه و این قهر فایده نداره!



آفرین هیوا جان.آشتی کن.این طوری همه تون آرامش و آسایش دارید. ;)

مامان و.ی.ک.ی چه آدم مهربون و خوبیه.قدرشون رو بدون هیوا بانو. :))

ان شاء الله همه ی کنکوری ها کنکورشون رو خوب و عالی می دن.ان شاء الله. :)

پاسخ :

ممنونم امیلی جونم :)
انشالله امسال هیچ کنکوری ای شرمنده ی خودش نشه!
فاطمہ.ح جیمی ***
۰۱ خرداد ۱۵:۴۰
داشتن آدم هایی که اینقدر روح بزرگی دارن چقدر خوبه :) 

پاسخ :

اره خیلی:)
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان