دلم جای دیگریست...

دلم اونقدر هوای مشهد رو کرده که حد نداره.

چقدر دوست داشتم شب شهادت امام رضا مشهد باشم. خیلی آداب زیارت و اینا بلد نیستم. قبلا هم گفتم مذهبی نیستم . اما امام رضا کششی داره که...وقتی میرم تو حرم و تکیه میدم به دیوار مرمرین و چادر رو دور خودم میکشم و حرف میزنم تو دلم با امام رضا قلبم آروم میشه ....

اما حیف که امسال نشد باشم. حیف که برای دومین سال متوالی طلبیده نشدم ....

اما امام عزیزم... خودت مواظبم باش و مهمون قلبم...

+ توی این شب عزیز برای شفای عمم و سلامتی خانواده م و خودم التماس دعا ازتون دارم ♡


هعیییییییییی

عمه عمه عمه...مدت خیلی زیادیه از حال واقعیش بیخبرم... روزها یادم میاد و فکرم هزار جا میره...من که بچه نیستم.میدونم همه چیز سرجاش نیست.میدونم همه چیز درست پیش نمیره.نمیدونم چرا همه مراعاتم رو میکنن انگاری.نمی خوان افسردگیم عود کنه. چند ماه پیش سر اون موضوع که بابام تو چشم پزشکی ولم کرد و رفت دنبال عمه با اینگه مسئله ضروری نبود و عمه با شوهر و دخترش اومد بود من خیلی داغون شدم. به این خاطر که احساس کردم خیلی تنهام .نه به خاطر عمه.از بابام عصبانی بودم .خانواده دیگه هیچی از عمه جلوم نمیگه ،دختر عمه هم همش بهم میگه خوبه حالش الحمدلله. اما من میدونم همه چی خوب پیش نمیره. میدونم عمه داره خوب نمیشه و داروهای میلیونیش فقط داره روند بیماریش رو کند میکه...

وقتی میبینم عمه رو دلم ریش ریش میشه...اینکه داره درد میکشه ومن هییییییییچ کاری نمیتونم براش انجام بدم. مثه احمقا گوگل رو به انگلیسی و فارسی میگردم تا مثلا راه درمانی پیدا شه! حتی اونقدری اطلاعات ندارم که بدونم چه دردایی میکشه.

مشکل عمه از درون داره من رو میخوره... 

هیچ راهکاری نداشتم و ندارم برای غالب شدن بهش... منی که از پزشکی "متنفر" بودم یهو همه فکر و ذکرم شد پزشکی.منی که تا یه قطره خون میدیدم فشارم میوفتاد الان میشینم مستند های جراحی میبینم و خودم رو تو اون حالت تصور میکنم.

منی که چندین ماه تمام رو مخ مامانم کار کردم که تو رو خدا بذار داروسازی برم و اخرش راضی شد ولی رتبم داغون شد...

حالا اون دختر رویاش شده پزشکی و اونقدر این رویا و این جنبه از خودش براش غریبه ست که سردرگمه... 

نمیدونم این علاقه موقته یا نه... نمیدونم چنگ زدم به این رویا تا با بیماری عمه بهتر کنار بیام یا نه...یا اینکه با خودم بگم واسه عمه که نمیتونم کاری کنم لاقل برای دیگران در اینده بتونم ...

حتی 13 ساعت درس خوندن هم شاید نتونه روحم رو آروم کنه... اینکه من الان میبینم و هیچ کاری از دستم بر نمیاد داره منو نابود میکنه ...

باید قوی باشم.باید از پس این روزای سخت بربیام.نمیدونم چجوری.فقط بایدشو میدونم.

من تحمل اینکه ببینم یکی جلوم پر پر میشه و مثل بز وایستم نگاه کنم رو ندارم... "دیگه" ندارم.

سالها طول میکشه.میدونم.مطمئن نیستم هدفم چیه ... پزشکی یا هر کوفت دیگه ای.من فقط میخوام شب ها با وجدان و روح راحت بخوابم.

عمه عمه عمه... زودتر خوب شو... 

این تنها کاریه که ازم برمیاد...

+ چند ماه قبل تشخیص بیماری عمه یه روز یهو بابام یهویی تو جمع به عمم گفت هیوا تورو خیلی دوست داره!از زبونش نمیوفتی! من خیلی خجالت کشیدم اون روز. اماالان فکر میکنم خداروشکر که بابام گفت... یه دوستت دارم ساده ممکن بود تا ابد رو دلم بمونه... اینجور حرفاوقتی ادم مریض میشه بیشتر براش شکل ترحم به نظر میاد نه دوست داشتن واقعی.خوشحالم عمه از این که  فهمیدی واقعنی دوستت دارم نه از روی ترحم...

+ از نظر من توی بیماری های صعب العلاج خانواده بیشتر از بیمار درد میکشه... خیلی خیلی بیشتر...

عنوان به ذهنم نرسید :/

دستت رو بذار روی قلبت. ضربان قلبت رو حس میکنی ؟! این قلب حتما برای یه دلیلی داره میزنه!!!

سعی میکنم به ازای هر نفسی که به بطالت میگذرونم به خودم یاد آوری کنم که اکسیژن رو دارم حروم میکنم.

6 روز تا ازمون بعدی...!این فیزیک وهندسه لامصب رو فردا برسونم بقیه ی درسا اوکیه...

+ گوشیم رو دادم مامان که گم وگور کنه ودوباره رو اوردم به این گوشی به ظاهر داغون و عهد بوقی که عاشقشم. و دلم خوشه به همون چهار پنج تا کاری که ازش برمیاد! وخداروشکر اینستاگرام روش نصب نمیشه!همون روزی دوسه دقیقه اینستاگردی هم حالم رو بد میکرد. مردشور سازنده ش...

+ به نظرتون از پس 6 روز قرنطینه کردن خودم بر میام؟ برای اولین بار قراره خودم رو تواتاق با کتابا قرنطینه کنم و ارتباطم با بیرون رو قطع! جو گیر کی بودم من ؟!!!


مورال دیلما !

آدم وقتی از قبل تصمیم میگیره یه چیزی رو به خودش سخت نگیره گند میزنه توش.مغز انگار به صورت دیفالت اون موضوع رو میذاره تو بخش غیر مهم و غیر ضروری و بعد باعث میشه آدم تمام تلاشش رو نکنه.
به قول یکی از دبیرای راهنماییمون که با زبانی در حد فهم و شعور یه بچه دوازده سیزده ساله یه رو بهمون گفت شما میخونید و 20 نمیشید!میدونین چرا ؟!چون هدفتون 20 گرفته به خاطر همون هیجده میشید !باید هدفتون 22 باشه تا 20 بگیرید !
نرسیدن به برنامم و کم کاریم نسبت به فرجه ی ازمون قبل یکم انگیزه م رو کم کرده بود و درست مثل فیدبک مثبت این کمبود انگیزه باعث درس نخوندن میشه و اون درس نخوندن هم خودش دوباره انگیزم رو کم میکنه و میوفتم توی یه چرخه ی معیوب. 
صبح امروز ساعت 8 بیدار شدم. برخلاف بقیه روزها که هفت و نیم سر درسم بودم امروز 8 و 45 دقیقه شروع کردم و علاوه بر یال و دمی که دیروز از شیر ازمون ماززده بودم ،کل هیکلش رو هم گذاشتم کناروبا بی حوصلگی قید درس های تلنبار شده ی زیست رو زدم و ساعت 11و نیم نشستم ازمون بدم. گفتم به جهنم سوالا رو بعد تموم کردن فصل ها جواب میدم و تحلیل میکنم و برای ازمون هفته ی بعد میترکونم. 
ذره ای عذاب وجدان نداشتم. ساعت 10 شب نرگس زنگ زد بهم. گفت رتبه ی 2 ماز شده و مطمئنه من یک شدم و زنگ زده تبریک بگه !گفتم نه بابا من اصلا مباحث رو تموم نکردم و من نیستم و اینا و گند زدم .گفت بروچک کن!وقتی من اینجوری اوردم قطعا تو بهتر اوردی. 
فاز نرگس رو درک نمیکنم اصلا.ازمون قبلی رتبه ش از من بهتر شد و واقعا یه حسی بهم میگه امشب زنگ زده بود حرف بکشه و اینا . خیلی دوست خوبیه برام و از بهترین دوستام .ولی بالاخره آدمه دیگه . همه ی ما ها هم ازین خاله زنک بازی ها داریم :/خلاصه اینکه مونده بودم بین اینکه واقعا فکر میکرد که من یک شدم یا اینکه زنگ زده بود نسبت به خودش حس خوب پیدا کنه. 
رفتم سایت رو چک کردم. رتبه ی 12 شدم (نمیگم تو چی 12:) خاک بر سرم واقعا!
اگه یکم بیشتر میخوندم ....
غیرتم بر انگیخته شد و انگیزه م برگشت .
هفت روزو هفت تا 13ساعت دیگه درس خوندن! گزینه دوی قبلی رو زیر پونصد و نزدیک به چهارصد شدم !این یکی زیر 200 باید بشه!
+ ساعت دوازده شب صدای بالا رفتن در پارکینگ اومد و احتمال دادم پسرک (نمیدونم اکسترنه یا اینترن) طبقه ی اول از خانه خارج شده. خوب که چی ؟! هان ؟! فکر کنم دیوونه شدم !!!
دوست دارم برم بهش بگم راهم بده تو خونه ش و بذاره اونجا درس بخونم:/ خل وضع به همین وضعیت من میگن نه ؟! از لحاظ روحی احتیاج دارم یه دانشجوی پزشکی کنارم درس بخونه و من از روی غیرتم عععععععنگیزه بگیرم :/ پاک خل شدم:/
+ پسره ی لامصب شیش ماهه تو ساختمونه من حتی "یک بار " هم ندیدمش!!!!!! چنین زندگی ارام و غرق در درسیم آرزوست!
+کامنت ها رو دیروز وا گذاشتم و فقط دو نفر برام نوشتن...به این زودی اینجا متروکه شد :) 
+برمیگردیم به سکوت :)

زمین گرده و من هم کینه ای !!!!

تنفرم از دختر عمو خیلی اذیتم میکنه. دوست دارم این نفرت رو رها کنم. اما... چند روزی بود شعر "تولدی دیگر" فروغ ورد زبونم بود... امروز بعد از مدت ها اینستاگردی کردم و دیدم دختر عمو این شعر رو کپشن کرده. و نمیدونم چرا از اون ساعت این شعر که انقدر در قلب من اثر گذاشته بود برام یه شعر خنثی و شاید هم آزار دهنده شده...
ای کاش مثل دختر عمه م میتونستم ببینم و بگذرم و زندگی کنم. دختر عمو خیلی من و دختر عمم رو اذیت کرده... با زخم زبوناش با متلک هاش با نگاه های بالا به پایین و اصلا چشم دیدن من و دختر عمه رو نداره... البته اون هم گرفتار محیطشه و تمام عمرش پدرش من و دختر عمه رو کوبیده به سرش و اون هم انتقام تک تک زخم زبون های پدرش رو از ما میگیره... یک بار به خاطر اضافه وزنم چنان تحقیرم کرد که هنوز هم بعد از چند سال بهش فکر میکنم انگار دارم نمک روی زخم تازه ای میریزم...
از عید به بعد دیگه درست و حسابی ندیدمش. درست از همون وقت که پدربزرگم به نوه های بزرگش ( که شامل من هم میشه ) بیشتر از کوچیک ها عیدی داد و بعد از اعتراض کوچیک ها گفت : دبیرستانی و دانشجو ها خرج بیشتر دارن بنابر این بیشتر بهشون دادم. دختر عمو یهو با خنده ی مسخره آمیزی گفت : هیوا که نه دانشجوئه نه دبیرستانی!همش هم تو خونه نشسته!!!!! این حرفا رو تصور کنید که یه دختر 24 یا 25 ساله زده ! همین قدر کوته فکر! و من که در شکننده ترین حالت زندگیم بود خورد شدم و مدام با خودم تکرار میکردم هیوا! تو هیچی نیستی!تو هیچ جایگاهی نداری ! الان که فکر میکنم حسرت میخورم...
از عمو...از عمو براتون نگم.... انقدر اذیتم کرده....وقتی تو جمع گفت سر هیوا به تنش نمی خوره...وقتی توی جمع گفت تو مدرسه تنها روی نیمکت بشین وگرنه کناریت جا نمیشه... وقتی سر شام گفت هیوا فقط پول حروم میکنه و درس نمیخونه !!! و پدرم جواب داد من که باباشم چنین فکری نمیکنم و نوش جونش ! وقتی چند ماه پیش تقریبا خواب و بیدار بودم تو ماشین و حواسم نبود بابا ماشین رو نگه داشت با عمو سلام علیک کنه و یهو شنیدم صدای عمو رو که میگه هیوا حق داره پیاده نشد ! آخه چربیاش آب میشه !!!!!
تا چشمام پر اشک نشده بهتره ادامه ندم دیگه... به اندازه ی بیست سال سنم خاطره ی بد از خانواده ی عموم دارم...
اما دیگه خسته شدم...دوست دارم این تنفر رو رها کنم...دوست دارم ببخشم اما نمیتونم... نمیخوام هیچ ردی ازشون تو زندگیم باشه. نمیخوام باهاشمون مهربون باشم. اما دیگه خسته شدم از این همه تنفر که فقط به خودم و قلبم فشار میاره...خسته شدم که بشینم و با هر اتفاق بدی که براشون میوفته ذوق کنم و بگم آهان ! این انتقام همون موضوع بود که خدا از شون گرفت! دوست دارم مثل هزاران آدمی که تو خیابون میبینم و بی تفاوت رد میشم ازشون برام باشن و ببخشم... حتی اینکه فراموش کنم... اما دیگه اعتماد نکنم تو زندگیم راهشون ندم...بهشون فکر نکنم... احساس خجالت میکنم  از افکار و انتقام هایی که تو ذهنم برنامه ریزی میکنم... احساس سر افگندگی و خجالت میکنم از اینکه گاهی تو ذهنم میاد که بعد ترها بعد از پزشک شدنم اگه به عنوان بیمار بهم مراجعه کنه قبولش نکنم... میترسم از این هیوایی که وقتی از یکی متنفره تندیل به دیو میشه... خسته شدم از این تنفر...
قلبم به درد میاد...
+شماها وقتی از یه نفر متنفرید چجوری آروم میگیرید ؟ چجوری می بخشید ؟ میشه به من هم یاد بدین ؟
+یه عالمه مبحث نخونده و تست نزده ی زیست باید تا فردا 1 بعد از ظهر تموم شه و من بعید میدونم برای آزمون ماز بتونم برسم...این یه مورد رو به خودم فشار نمیارم چون هم اینکه دیر ثبت نام کردم و ندادن آزمون اول یکم عقبم انداخت و دو اینکه مباحثش با ازمون بعد گزینه دو فرق میکنه... درنتیجه سخت نمیگیرم این یکی رو... درک میکنم خودمو.
۳ نظر
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان