چند صد سال پیش بنجامین فرانکلین راز موفقیت خودش رو به جهانیان اعلام کرد: هیچ گاه کاری را که میتوانی امروز انجام دهی برای فردا نگذار! این همون مردیه که برق رو کشف کرد! فکر میکنی که بیشترمون باید به حرفی که زده گوش کنیم. نمی دونم چرا ما کارهامون رو عقب میندازیم، اما حدس میزنم که این کار ربط زیادی به ترس داره. ترس از شکست، ترس از درد،ترس از رد شدن....گاهی این ترس فقط به خاطر اینه که باید تصمیمی رو بگیری....چه اتفاقی میوفته اگر اشتباه کنم؟! چه اتفاقی میوفته اگر اشتباهی کنم که قابل جبران نباشه؟! هر چی که باشه، این یه واقعیته : زمانی که درد و رنج حاصل از انجام ندادن کاری بدتر از ترس انجام دادنش بشه، انگار که داریم یه تومور بزرگ رو با خودمون حمل میکنیم....
مردیت گری ـ سریال آناتومی گری
آیا شما اشتباه جبران نشدنی تو زندگیتون داشتین؟! ایا تا به حال با دستای خودتون به خودتون آسیب زدید؟!
آیا تونستین تا جایی که میتونین سعی کنید برای خودتون جبران کنید و از دل خودتون در بیارین؟! آیا بعدش خودتون رو بخشیدید؟؟!
+ برام بنویسین. من هم تو پست بعدی راجع به خودم مینویسم...
انقدر این مناجات زیباست که در وصف نمی گنجه...
فردا اول ماه رمضونه و من برای سومین سال متوالی نمیتونم روزه بگیرم!
تا پارسال اصلا برای خودم مهم نبود! حداقل پارسال این موقع یادمه که باور داشتم خدایی وجود نداره!
تو یک سالی که گذشت خیلی سختی کشیدم اما همه و همه ش باعث شد به خدا نزدیک تر بشم! امسال خیلی ناراحتم که نمیتونم روزه بگیرم. اما برای اولین بار در عمرم تصمیم گرفتم بعدا قضای روزه هام رو بگیرم! و پیش خودم هر جور که در توانمه جبرانش کنم!
اصلا به هیچ وجه آدم مذهبی ای نیستم! اما به شدت مدتیه که میخوام زندگیم رنگ و بوی خدا رو بگیره!
برای این یه ماه نذر کردم. نذر کردم هر شب یه جزء قرآن بخونم. امیدوارم این ماه، ماه گشایش مشکلاتم باشه. امیدوارم این ماه خدا نگاهم کنه.امیدوارم عمم این ماه شفا پیدا کنه.امیدوارم این ماه روح و جسمم آماده ی رسیدن به هدفم بشه. امیدوارم لیاقت آرزوهام رو تو این ماه پیدا کنم.
خدای مهربونم! یه کاری کن این ذهن تب دارم آروم شه و تلاشم چندین برابر شه!
نمیتونم روزه بگیرم اما این ماه میخوام تا جایی که میتونم کم بخورم و حواسم به سلامتیم باشه.به هر حال این بدن امانت خداست پیش من و باید مواظبش باشم.
التماس دعا
شب مزخرفی داشتم کابوس تمام ترس های زندگیم رو دیدم! این ذهن تب دار لامصب حتی یه دونه شونم جا نذاشته بود ...
بدترینش این بود که با ذوق نشسته بودم سر یه کلاس.احساس میکردم که روز اول دانشگاست! یه نگاه که مینداختم قیافه ی بچه ها برام آشنا بود!یه لحظه شک کردم ولی ازونجایی که تو کلاس پسر هم داشتیم با خودم گفتم دانشگاهه! ایول ! قبول شدم! اما...اما یهو در باز شد و معلم شیمی مون آقای "ن" اومد و شروع کرد به درس دادن ... خدای من .... من هنوز پشت کنکورم...این چندمین باریه که یکی داره این مبحث رو بهم درس میده ؟! نمیدونم! حسابش از دستم در رفته!
همیشه وقتی شب ها کابوس میدیدم یهو بیدار میشدم و تپش قلب می گرفتم و دیگه خوابم نمی برد!
ولی الان میترسم! از این همه عادی شدن می ترسم! نمیدونم تاثیر قرص هامه یا اینکه سِر شدم . متاسفانه با آرامش به خوابم ادامه میدادم و کابوس پشت کابوس میدیدم!
وقتی بیدار شدم اولین کاری که کردم این بود وضو گرفتم و نماز قضای صبحم رو خوندم!دلم آروم نشد و دو رکعت نماز حاجت هم خوندم. نمی دونم چند تا نماز رو جیم زده بودم! حسابش از دستم در رفته! هیوا! آخرین باری که نماز خوندی کی بود؟! نمیدونم!
انقدری حوصله نداشتم که صبحانه بخورم. یه چای واسه خودم ریختم و با یه خرما خوردم! گرسنم هم نیست! نمی دونم چرا تازگی ها وقتی ناراحتم بر خلاف گذشته میل به غذا ندارم! خداروشکر این یه موردش به کارم میاد!
خسته شدم! از خسته بودن خسته شدم! از ناراحت بودن خسته شدم...
خدای مهربون هیوا ! توکل می کنم به خودت! این ذهن تب دارم رو آروم کن!یه دری به روم باز کن! آمین.