عنوان به ذهنم نرسید :/

دستت رو بذار روی قلبت. ضربان قلبت رو حس میکنی ؟! این قلب حتما برای یه دلیلی داره میزنه!!!

سعی میکنم به ازای هر نفسی که به بطالت میگذرونم به خودم یاد آوری کنم که اکسیژن رو دارم حروم میکنم.

6 روز تا ازمون بعدی...!این فیزیک وهندسه لامصب رو فردا برسونم بقیه ی درسا اوکیه...

+ گوشیم رو دادم مامان که گم وگور کنه ودوباره رو اوردم به این گوشی به ظاهر داغون و عهد بوقی که عاشقشم. و دلم خوشه به همون چهار پنج تا کاری که ازش برمیاد! وخداروشکر اینستاگرام روش نصب نمیشه!همون روزی دوسه دقیقه اینستاگردی هم حالم رو بد میکرد. مردشور سازنده ش...

+ به نظرتون از پس 6 روز قرنطینه کردن خودم بر میام؟ برای اولین بار قراره خودم رو تواتاق با کتابا قرنطینه کنم و ارتباطم با بیرون رو قطع! جو گیر کی بودم من ؟!!!


مورال دیلما !

آدم وقتی از قبل تصمیم میگیره یه چیزی رو به خودش سخت نگیره گند میزنه توش.مغز انگار به صورت دیفالت اون موضوع رو میذاره تو بخش غیر مهم و غیر ضروری و بعد باعث میشه آدم تمام تلاشش رو نکنه.
به قول یکی از دبیرای راهنماییمون که با زبانی در حد فهم و شعور یه بچه دوازده سیزده ساله یه رو بهمون گفت شما میخونید و 20 نمیشید!میدونین چرا ؟!چون هدفتون 20 گرفته به خاطر همون هیجده میشید !باید هدفتون 22 باشه تا 20 بگیرید !
نرسیدن به برنامم و کم کاریم نسبت به فرجه ی ازمون قبل یکم انگیزه م رو کم کرده بود و درست مثل فیدبک مثبت این کمبود انگیزه باعث درس نخوندن میشه و اون درس نخوندن هم خودش دوباره انگیزم رو کم میکنه و میوفتم توی یه چرخه ی معیوب. 
صبح امروز ساعت 8 بیدار شدم. برخلاف بقیه روزها که هفت و نیم سر درسم بودم امروز 8 و 45 دقیقه شروع کردم و علاوه بر یال و دمی که دیروز از شیر ازمون ماززده بودم ،کل هیکلش رو هم گذاشتم کناروبا بی حوصلگی قید درس های تلنبار شده ی زیست رو زدم و ساعت 11و نیم نشستم ازمون بدم. گفتم به جهنم سوالا رو بعد تموم کردن فصل ها جواب میدم و تحلیل میکنم و برای ازمون هفته ی بعد میترکونم. 
ذره ای عذاب وجدان نداشتم. ساعت 10 شب نرگس زنگ زد بهم. گفت رتبه ی 2 ماز شده و مطمئنه من یک شدم و زنگ زده تبریک بگه !گفتم نه بابا من اصلا مباحث رو تموم نکردم و من نیستم و اینا و گند زدم .گفت بروچک کن!وقتی من اینجوری اوردم قطعا تو بهتر اوردی. 
فاز نرگس رو درک نمیکنم اصلا.ازمون قبلی رتبه ش از من بهتر شد و واقعا یه حسی بهم میگه امشب زنگ زده بود حرف بکشه و اینا . خیلی دوست خوبیه برام و از بهترین دوستام .ولی بالاخره آدمه دیگه . همه ی ما ها هم ازین خاله زنک بازی ها داریم :/خلاصه اینکه مونده بودم بین اینکه واقعا فکر میکرد که من یک شدم یا اینکه زنگ زده بود نسبت به خودش حس خوب پیدا کنه. 
رفتم سایت رو چک کردم. رتبه ی 12 شدم (نمیگم تو چی 12:) خاک بر سرم واقعا!
اگه یکم بیشتر میخوندم ....
غیرتم بر انگیخته شد و انگیزه م برگشت .
هفت روزو هفت تا 13ساعت دیگه درس خوندن! گزینه دوی قبلی رو زیر پونصد و نزدیک به چهارصد شدم !این یکی زیر 200 باید بشه!
+ ساعت دوازده شب صدای بالا رفتن در پارکینگ اومد و احتمال دادم پسرک (نمیدونم اکسترنه یا اینترن) طبقه ی اول از خانه خارج شده. خوب که چی ؟! هان ؟! فکر کنم دیوونه شدم !!!
دوست دارم برم بهش بگم راهم بده تو خونه ش و بذاره اونجا درس بخونم:/ خل وضع به همین وضعیت من میگن نه ؟! از لحاظ روحی احتیاج دارم یه دانشجوی پزشکی کنارم درس بخونه و من از روی غیرتم عععععععنگیزه بگیرم :/ پاک خل شدم:/
+ پسره ی لامصب شیش ماهه تو ساختمونه من حتی "یک بار " هم ندیدمش!!!!!! چنین زندگی ارام و غرق در درسیم آرزوست!
+کامنت ها رو دیروز وا گذاشتم و فقط دو نفر برام نوشتن...به این زودی اینجا متروکه شد :) 
+برمیگردیم به سکوت :)

زمین گرده و من هم کینه ای !!!!

تنفرم از دختر عمو خیلی اذیتم میکنه. دوست دارم این نفرت رو رها کنم. اما... چند روزی بود شعر "تولدی دیگر" فروغ ورد زبونم بود... امروز بعد از مدت ها اینستاگردی کردم و دیدم دختر عمو این شعر رو کپشن کرده. و نمیدونم چرا از اون ساعت این شعر که انقدر در قلب من اثر گذاشته بود برام یه شعر خنثی و شاید هم آزار دهنده شده...
ای کاش مثل دختر عمه م میتونستم ببینم و بگذرم و زندگی کنم. دختر عمو خیلی من و دختر عمم رو اذیت کرده... با زخم زبوناش با متلک هاش با نگاه های بالا به پایین و اصلا چشم دیدن من و دختر عمه رو نداره... البته اون هم گرفتار محیطشه و تمام عمرش پدرش من و دختر عمه رو کوبیده به سرش و اون هم انتقام تک تک زخم زبون های پدرش رو از ما میگیره... یک بار به خاطر اضافه وزنم چنان تحقیرم کرد که هنوز هم بعد از چند سال بهش فکر میکنم انگار دارم نمک روی زخم تازه ای میریزم...
از عید به بعد دیگه درست و حسابی ندیدمش. درست از همون وقت که پدربزرگم به نوه های بزرگش ( که شامل من هم میشه ) بیشتر از کوچیک ها عیدی داد و بعد از اعتراض کوچیک ها گفت : دبیرستانی و دانشجو ها خرج بیشتر دارن بنابر این بیشتر بهشون دادم. دختر عمو یهو با خنده ی مسخره آمیزی گفت : هیوا که نه دانشجوئه نه دبیرستانی!همش هم تو خونه نشسته!!!!! این حرفا رو تصور کنید که یه دختر 24 یا 25 ساله زده ! همین قدر کوته فکر! و من که در شکننده ترین حالت زندگیم بود خورد شدم و مدام با خودم تکرار میکردم هیوا! تو هیچی نیستی!تو هیچ جایگاهی نداری ! الان که فکر میکنم حسرت میخورم...
از عمو...از عمو براتون نگم.... انقدر اذیتم کرده....وقتی تو جمع گفت سر هیوا به تنش نمی خوره...وقتی توی جمع گفت تو مدرسه تنها روی نیمکت بشین وگرنه کناریت جا نمیشه... وقتی سر شام گفت هیوا فقط پول حروم میکنه و درس نمیخونه !!! و پدرم جواب داد من که باباشم چنین فکری نمیکنم و نوش جونش ! وقتی چند ماه پیش تقریبا خواب و بیدار بودم تو ماشین و حواسم نبود بابا ماشین رو نگه داشت با عمو سلام علیک کنه و یهو شنیدم صدای عمو رو که میگه هیوا حق داره پیاده نشد ! آخه چربیاش آب میشه !!!!!
تا چشمام پر اشک نشده بهتره ادامه ندم دیگه... به اندازه ی بیست سال سنم خاطره ی بد از خانواده ی عموم دارم...
اما دیگه خسته شدم...دوست دارم این تنفر رو رها کنم...دوست دارم ببخشم اما نمیتونم... نمیخوام هیچ ردی ازشون تو زندگیم باشه. نمیخوام باهاشمون مهربون باشم. اما دیگه خسته شدم از این همه تنفر که فقط به خودم و قلبم فشار میاره...خسته شدم که بشینم و با هر اتفاق بدی که براشون میوفته ذوق کنم و بگم آهان ! این انتقام همون موضوع بود که خدا از شون گرفت! دوست دارم مثل هزاران آدمی که تو خیابون میبینم و بی تفاوت رد میشم ازشون برام باشن و ببخشم... حتی اینکه فراموش کنم... اما دیگه اعتماد نکنم تو زندگیم راهشون ندم...بهشون فکر نکنم... احساس خجالت میکنم  از افکار و انتقام هایی که تو ذهنم برنامه ریزی میکنم... احساس سر افگندگی و خجالت میکنم از اینکه گاهی تو ذهنم میاد که بعد ترها بعد از پزشک شدنم اگه به عنوان بیمار بهم مراجعه کنه قبولش نکنم... میترسم از این هیوایی که وقتی از یکی متنفره تندیل به دیو میشه... خسته شدم از این تنفر...
قلبم به درد میاد...
+شماها وقتی از یه نفر متنفرید چجوری آروم میگیرید ؟ چجوری می بخشید ؟ میشه به من هم یاد بدین ؟
+یه عالمه مبحث نخونده و تست نزده ی زیست باید تا فردا 1 بعد از ظهر تموم شه و من بعید میدونم برای آزمون ماز بتونم برسم...این یه مورد رو به خودم فشار نمیارم چون هم اینکه دیر ثبت نام کردم و ندادن آزمون اول یکم عقبم انداخت و دو اینکه مباحثش با ازمون بعد گزینه دو فرق میکنه... درنتیجه سخت نمیگیرم این یکی رو... درک میکنم خودمو.
۳ نظر

حال پارادوکس گونه !

فکر سختی روز های پیش رو رعشه به تنم میندازه و باعث میشه هی از خودم بپرسم که آیا تواناییش رو دارم یا نه؟ آیا حاضرم این همه دردو سختی رو به جون بخرم یا نه؟ اصلا آیا برای این کار ساخته شدم یا نه ؟! یا اصلا آیا راه رو دارم درست میرم یا دارم دور خودم میچرخم ؟آیا یقین دارم خوشحالی من تو اینه ؟!
نمیدونم سالها بعد انتخابم رو احمقانه مینامم یا از خودم تشکر میکنم بابتش. اما دوست دارم همیشه یادم باشه این انتخاب بهترین انتخاب این زمان زندگیم بودو این هدف تنها هدفی که آدرنالینم رو بالا میبرد. 
نمیدونم گاهی چرا اینجوری ترس ورم میداره. آدم هر چی بالاتر بره ترس از سقوط براش بیشتر میشه. من رتبه ی زیر پونصد رو تو خواب هم نمیدیدم اما اینکه هفته ی دیگه بیارمش برام کابوس شده! و میترسم انتظارم رو از خودم بالا ببرم و جنبه ها جدیدی از خودم رو پیدا کنم.
نمیدونم چجوری باید با این احساسات ضد و نقیض کنار بیام فقط این رو میدونم که باید باهاشون کنار بیام...
باور و اعتماد به خودم ... باید وجودم ازش لبریز بشه.
دل و میزنم به دریا و با شرایط میجنگم.
9روز جنگ تا ازمون بعدی مونده و من هر روزش باید از روز قبل قوی تر باشم. 
به قول فروغ 
دست هایم را می کارم ،
سبز خواهم شد می دانم ،می دانم ،میدانم ...

کلئوپاترا یا زیست پیش دانشگاهی؟!!!!

در مقابل هوسم برای دیدن چند تا فیلم تاریخی دارم مقابله میکنم. چون مطمئنم باعث میشه ساعت ها بشینم پشت اینترنت و با مغزی ناقص کمر ببندم به کشف راز های تاریخی مرموزی که هیچ تاریخدانی سر ازش درنیاورده! چه برسه به من که پایین ترین نمره ی زندگیم رو بدون هیچ گونه افتخار که به قول خیلی ها یه کوفته و دوتا ماکارونی این ور اونورش (همون صفر خودمون ) هستش رو سوم راهنمایی تو درس تاریخ گرفتم. هر چندکه کماکان اعتقاد دارم نویسنده ی کتاب تاریخ دوران تحصیل حتی کوچک ترین تلاشی برای جذاب نشون دادن کتاب مزخرفش نکرده بود و درحالی که بچه ها تاریخ مزخرف رو برای امتحان میخوندن من مینشستم کتاب سینوهه که هیچی هم ازش نمی فهمیدم رو میخوندم :/ بگذریم .

دیشب مثه خوره یه عالمه سوال درباره مصر و یوزارسیف و فلان و فلان تو ذهنم اومد و صبح ساعت 7 همراه با صرف صیحانه به خیال اینکه یه ربع وب گردی میکنم نشستم و تا چشم وا کردم عضلات خشک شده م و ساعتی که نزدیک 11بود یه سیلی به صورتم زد :/ لامصب الان وقت این چیزا بود اخه ؟!

بدبختی اینجاست که چند تافیلم تاریخی و قدیمی و خوب هم راجع بهمصر باستان و... تو یوتیوب پیدا کردم که هی بهم چشمک میزنه اما حواله کردم به تابستون سال بعد.چون میدونم اگه الان ببینم بعدش چی انتظارم رو میکشه!!! بدون استثنا معتاد خواهم شد و بماند !!!!

هیچی دیگه قرار گذاشتم فعلا به فیلم های خنده دار آبکی بسنده کنم و به محض اینکه روی شخصیتی کراش پیدا کردم اون فیلم روکنار بذارم .( تئوری بیگ بنگ هم به همین دلیل کنار گذاشتم :/)

+ 10 روز تا ازمون بعدی و حال این روز های من ؟! دلهره بیش از حد و تلاشی که کافی نیست! اما ته دلم یه هیوا نشسته که داد میزنه :من مطمئنم این دفعه رتبه ت بهتر هم میشه ! (ازمون قبلی زیر 500بود ) :))))) 


مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم / تو میان ما ندانی که چه می رود نهانی

نمی دونم چرا هر وقت احساس نتونستن احاطه م میکنه و انگیزه م کم میشه ،سه چهار قسمت اول سریال کره ای doctors 2016 حالم رو بهتر میکنه... کاری به این ندارم که واقعیت نیست. فقط به من یه احساس تونستن و خواستن میده. همین ! قبلنا که ضعیف تر بودم این سریال رو از جنبه ی عاشقانه دوست داشتم. اما الان بیشترین چیزی که ازش میفهمم قدرت تلاش و خواستن و رسیدنه.هر چقدر سخت هر چقدر ناممکن...

 هر روز بارها با خودم تکرار میکنم "دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد به جانان یا جان ز تن درآید " و هر چند هنوز خیلی با این موقعیت فاصله دارم روز به روز این فاصله کمتر میشه.

سخته خیلی سخت اما من از پسش برمیام.چون تردید ندارم که اینبار راه درست رو انتخاب کردم...



اینسامنیا( بی خوابی در زبان بلاد کفری !)

از شدت بی حوصلگی ( و نه خستگی ) ساعت 10 و نیم روانه شدم به سمت تخت خواب اما تلاش هام تا الان بی نتیجه موند. تا دیشب این ساعت که میشد تا چشم رو هم میذاشتم خوابم میبرد اما الان بیخوابی عجیبی به سرم زده. نمیدونم شاید هم به دلیل تغییرات هورمونی قبل پریوده. دست و پای سرد و بدن گر گرفتم نه میذاره زیر پتو برم نه پنجره رو باز کنم و از هوای روبه سرد شدن رشت استفاده کنم. 

امروز رقص هم نرفتم و افسوس میخورم که اگر رفته بودم از لحاظ فیزیکی خسته میشدم و الان راحت تر خوابم میبرد.

هلیا تخت گرفته خوابیده و بر خلاف آمد عادت اون هم 10 و نیم امشب اومد تو تخت خواب و درجا خوابید تا فردا که روز تولدشه از کله ی سحر پاشه و لذت ببره ازش. با حسودی به خواب راحتش مینگرم و با دل گرم و لبخند روی لب میگم این وروجک کی انقدر بزرگ شد؟!من همین سن الان هلیا بودم که هلیا به دنیا اومد. برام عجیبه الان به هلیا نگاه می کنم ! یه کف دست بچه رو اون موقع با من خونه تنها میذاشتن :)

+ مثانه م دقیقا اونجوری پره الان که دکتر های سونوگرافی انتظار دارن باشه. اما حوصله ی از جا پا شدن هم ندارم ! منتظرم جذب بدنم شه!

+ بچه ها برای عمم دعا کنید. حالش الحمدلله خوبه و بیماریش تحت کنترل. اما درمان نداره. خیلی اذیت میشه خیلی.چشم اندازش از اینده هیچ چی نیست. خودش میگه تا اخر عمرم دوا و دکتر و رفت و امد و ماهی چند میلیون هزینه و زجر و درد بیماری. محتاج دعاتونم خیلی خیلی زیاد. 

+ امروز رژیم جدیدم رسید به دستم. اینترنتی با یه دکتر در ارتباطم دیگه. برنامم آنلاین نیست ها. در واقع ویزیت میشم و تا نهایتا دو روز بعدش دکتر رژیمم رو میفرسته. برنجم از 17 قاشق شد 7 قاشق ! شاید تنها تغییر قابل ملاحضه ی رژیمم همینه. و سخت! اونم من که حتی حاضرم پلوی کته رو خالی خالی بخورم! این همه چالش یک جا با هم!قراره قوی ترم کنه ،نه؟! 

+ میشه برم تا تیر سال دیگه توی یه جزیره دور افتاده زندگی کنم ؟ میشه من رو همه و همه و همه با درس و مخشم (!) تنها بذارن؟ 

+حوصله ی اینکه جمعه قراره خونه پدربزرگ برم رو ندارم. ازش متنفرم. مخصوصا اینکه تا میریم گوشی برمیداره به عمو هم میگه بیاد. بعد هم بحث های چرت و پرت پیش میاد و ما با اعصاب خراب برمیگردیم خونه. پدربزرگ ،مادربزرگ و عمو...ای کاش آدمای بهتری بودین...

وبلاگنویسی یا دفترچه خاطرات ؟!

گاهی برام سوال میشه که چرا به جای اینکه یه چیزایی رو تو دفترچه خاطراتم بنویسم میام تو بیان و مینویسم. 

شاید به خاطره اینه که حداقل میدونم افرادی ،هرچقدر هم کم باشن-هستن که میخونن.

اینجوری بیشتر احساس خالی شدن میکنم. 

+جای خالی صحبت با خیلیاتون احساس میشه. میدونم روز به روز خیلی ها اومدنشون رو کمتر و کمتر میکنن. شاید به خاطر سکوتم و کامنت های بسته باشه،نمیدونم...

نمیدونم کی قراره باز کنمشون دوباره اما دلم براتون تنگ شده...

این روزای سخت و پر مشغله دارن میگذرن ومن قوی تر میشم. اما فعلا احتیاج به تنهایی دارم. اما همچنان مینویسم چرا که امیدوارم اینجا گوش های شنوایی هستن که به درد و دل های من گوش میدن و من آرامش میگیرم...



دل را به کدامین دریا باید زد ، تا هیچ موجی دیگر به ساحل بازش نگرداند؟!

سیزده ساعت درس... فردا عملیش میکنم و جور امروزو می کشم.
نمی دونم چرا از ازمون قبلی تا حالا خستگی عجیبی تو وجودم نشسته و به برنامم نمی رسم.
دوست ندارم ازمون بعدی رتبم بدتر بشه ! شاید خیلی برام ناممکن بود اولش اما نتیجه ازمون جمعه که اومد دیدم با یکم تلاش میتونم اون رتبه رو به زیر صد برسونم ( رتبه ی سه رقمی خوبی آورده بودم )‌
درنتیجه دوست ندارم نهایت ارزوم رسیدن دوباره به همون رتبه قبلی باشه.
باید برم بالا. نه که درجا بزنم.
خدایا خودت یاورم باش.
هیوا اگه خسته شدی گریه کن ، جیغ بزن داد بزن اما لطفا لطفا لطفا این 17 روز رو روزی 13 ساعت برسون !!!!
+ جرئت کردم بیوماز ثبت نام کردم. آزموناش خیلی سخته و من که خیلی کم زیست و به شکل کنکوری تا بحال خوندم همش نا امید میشدم. ازمون جمعه بهم جرئت ثبت نام داد. خلاصه اینکه باید برای کمتر از یه هفته و نیم دیگه خودم رو برای اون آماده کنم. مباحثش هم فصل های مهم و پرتکرارین.
+ خواب بعد از ظهر؟!!! رو اعصابمه. دو سه ساعت میخوابم و بعدش خسته تر بیدار میشم ! بیشترین تلف شدن وقتم بین بازه ی 11 نیم صبح تا 5 بعد از ظهره... معمولا سه ساعت از این بازه دود میشه میره هوا!
+ حوصله ندارم دیگه حضوری برم رژیم. امروز یه رژیم آنلاین ثبت نام کردم. دکتر س.ا.ع.د.ی که هیئت علمی دانشگاه تهران هم هست. امیدوارم خوب باشه. مثل بقیه رژیم های مزخرف آنلاین نبود که در جا یه روبات واست تنظیم کنه. 72 ساعت طول میکشه تا خود دکتر رژیم رو شخصا بنویسه. امیدوارم نتیجه بگیرم.

دست از طلب ندارم تا کام من برآید /یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید

بعد از ذوق وصف نشدنی دیروزم برای رتبه ی خوبی که آوردم ،امروزم رو خیلی به بطالت گذروندم.این تفریح رو حق خودم میدونستم (هر چند به هیچ عنوان تفریح نمیدونمش چون واقعا به بطالت گذشت ) . دو اینکه اندکی مغرور شدم راستش رو بخواین که یکی دو روز چیزی نمیشه....!
شب به خودم اومدم و دیدم ای دل غافل! نه تنها برنامه سنگین تر میشه بلکه با در نظر گرفتن تایم مروز کردن مباحث آزمون قبلی کمتر وقت دارم !
همیشششششه در یک سطح نگه داشتن چیزی سخت تر از به دست آوردنشه!
یه لحظه فکر کردم اگر بعدی رو خراب کنم چی؟! تنم مور مور شد !!!!!
خلاصه اینکه صبح زود بیدار خواهم شد و قدم خواهم گذاشت!
+تصمیم گرفتم هر روز ورزش کنم. پیاده روی بیرون یا اگه هوا خوب نبود رقص تو خونه. تغذیه ام هم باید مناسب و طبق رژیم باشه. به یه بدن سالم احتیاج دارم! و قطعا بار این وزن سنگین رو باید از دوشم بردارم ...!
+خانم د.ت. از ته قلبم دوستتون دارم... از وقتی چشم به جهان باز کردم تا الان همواره بودید...بعد تر از دورترین خاطراتی که دارم اینه که هرسال (واقعا هر سال !!! بدون فراموش کردن یکسال) اولین هدیه تولدم از شما بود که چند روز قبل تولدم از کیلومتر ها اونطرف تر میفرستادید برام. بعد تولد هلیا حتی یک بار هم تولد اون رو هم فراموش نکردید.وقتی کنکور قبول نشدم زنگ زدید و به پدرم گفتید هیوا رو بفرست یه مدت پیش من روحیه ش باز شه یا اینکه ببرمش مسافرت. وقتی توی کنفرانس از حرفای طعنه آمیز اون خانم به ظاهر استاد دانشگاه ناراحت شدم چند روز بعد تماس گرفتید و دلداریم دادید که حتی اون حرفای طعنه آمیز زیادی به خود شما زده و اعصابم رو برای چنین آدمی خورد نکنم. شاید ما 60 سال تفاوت سنی داشته باشیم اما اونقدر من رو درک میکنید که ....!
روزی که از در هتل کادوس تا شهرداری پیاده رفتیم و از بازار محلی و بعدش پارک برگشتیم هتل از بهترین خاطراتم بود !
یادش بخیر چند سال پیش که رشت اومده بودید و صبح پرواز داشتید و من مدرسه بودم چقدر ناراحت شدم که تا فرودگاه نمیتونستم بیام. اما برگشتم خونه و دیدم به خاطر بارون شدید پروازتون کنسل شده و یه روز دیگر هم هستید پرواز کردم !
امروز زنگ زدید و برای هدیه ی هلیا از من نظر خواستید و گفتید تو فروشگاهید و من با شرمندگی وخجالت گفتم هر چه از دوست رسد نیکوست و شما گفتید الان اون روسری که چندسال پیش براتون خریدم سرتونه و خیلی دوستش دارید مرتب استفاده میکنید و من بال درآوردم ♡
دوستتون دارم خیلی خیلی خیلی زیاد...! 
در طول این همه سال حتی یک بار یک بار هم یادم نمیاد هیییییچ بدی از شما دیده باشم. ای کاش بتونم روزی بدون خجالت این حرف ها رو بهتون بزنم ♡
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان