اینم شد زندگی؟!


قطعی اینترنت بدجور رو مخمه و حسابی عقبم انداخته. 
انگیزه م رسیده به منفی. دلم به همون روزی ۱۰ دقیقه خوش بود میرفتم پیج های پزشکی سر میزدم و انگیزه میگرفتم. 
حتی با گوگل هم نمیشه کار کرد این چه زندگیه ؟ 
از این که اینجا به دنیا اومدم خیلی متنفرم. خدایا اصلا شوخیه قشنگی نبود ☹👌 امیدوارم هرچه زودتر ازین خراب شده برم. 

میشه یکم باهام حرف بزنین ؟

دلم خیلی گرفته.از خیلی چیزا. از این که مستقل نیستم.از اینکه دخترم و وقتی حرف از استقلال میشه همه برای یک دختر اون رو به معنی ازدواج میدونن...

وقتی به پدرم میگم من این عقیده رو در این مورد دارم و میگه وقتی تو خونه ی من هستی نمیتونی هر جور دلت خواست فکر کنی هر وقت رفتی سر خونه زندگی خودت هر کار خواستی بکن.

غم همه وجودم رو میگیره وقتی بهم میگن لاغر کن وگرنه کسی نمیگیرتت(از گفته های پدر ) !یا پشت کنکور بمونی سنت میره بالا(پدر بزرگ) !

و من این وسط به حال خودم افسوس میخورم... 

برام سخته زندگی توی خانواده با دیدگاه سنتی. هر چند از بیرون شاید خیلی روشنفکر ومدرن به نظر برسن خانواده م اما از درون ...

حرفای امروز مامان خیلی اذیتم کرد. وقتی داشت توجیهم میکرد که ازدواج سنتی خوبه. هرچند کرم از خودم بود که راجع به ازدواج خودش پرسیدم. پرسیدم چطور سر دو هفته بله رو گفتی و عقد کردین ؟ اصلا چطور بابا رو میشناختی ؟ گفت پدربزرگم تحقیق کرد !گفتم تو دو هفته ؟؟؟؟؟!!!! گفت مگه الان ها چجوریه !درستش همینه دیگه !

هیوا زودتر دمت رو بذار رو کولت و بروووووو ! خطرناکه بین این تفکرات زندگی کردن!

۹ نظر

*-*

بارون سه روزه که مهمون شده... ازون بارون های قشنگ...نه از اون سوسول ها دو دقه چیک چیک میبارن و میرن! یه جورایی مثل سردوش سوبان  (:/)   

و من هم که عاشق این حالتم ♡ صبح بعد از باشگاه راهم رو کج کردم و یکم زیر بارون قدم زدم. سردم شد، تا زانوهام خیس آب شد ،عینکم مدام بخار میزد وچترم سعی داشت در مقابل باد مقاومت کنه. از تکتکش لذت بردم .ای کاش همون موقع چترم رو میبستم و یه کله تا خونه زیر بارون می دویدم *-*

+ دو هفته ست از رقص اومدم ایروبیک و مربیم رو بی نهایت دوسش دارم.هر چند دوست داشتن خیلی مقوله ی ترسناکی برای من که خیلی زود وابسته میشم هستش. اما واقعا دوست دارم این بار حتی اگر وابسته میشم هم ادامه بدم. دارم از این مربی نتیجه میگیرم آخه....

+ بنزین...!چی بنویسم ؟! از بدبختی مردم ؟از آشوبی که تو شهر بود یا اینترنتی که وصل نمیشه و کارمون رو لنگ کرده ؟! هعیییی...در این مورد اصلا دیگه حرفم نمیاد.یه این نیز بگذرد میگم و از این پهلو به اون پهلو میشم :)

اوپن فایر *

همیشه عربی برام مثل یه کابوس بود و تو کنکور 97 فقط بیست درصد جواب دادم.اندک اعتمادی در وجود خودم احساس نمیکردم اما برای کنکور 98 چون عربیم داغون بود با یکی از دوستام پیش اقای چ کلاس رفتیم.

بچه ها ترجیح میدادن سال کنکور اکثرا کلاس اقای چ نرن . چون مفهومی درس میداد و تکلیف خیلی میداد و دیر ازش نتیجه میگرفتی !!!! و ترجیح میدادن 10 جلسه با اقای سین که کاملا حفظی و کنکوری کار میکنه بردارن و خدای عربی بشن ! و تا اخر سال هم سعی داشتن که من رو قانع کنن اشتباه کردم. 

اما جالب اینجا بود کهکلاس اقای سین قبل ترم یک تموم شد و من تا خود هفته ی کنکور کلاس اقای چ رو رفتم. تا ترم یک که بچه ها خدای عربی (!) شده بودن من نهایتا در حد چهل پنجاه بودم!

اما ماه های آخر تفاوت اشکار شد وورق برگشت ! بچه های اقای سین به شدت عربیشون افت کرد چون چندین ماه از کلاسشون گذشته بود و توی ماه های اخر جای زیادی برای حفظیات عربی باقی نمیموند !

اما اقای چ آجر آجر یا بهتره بگم مولکول مولکول عربی من رو چیده بود و باعث شده بود من احساس خنگیم رو فراموش کنم و تلاش کنم. این موضوع باعث شد من عربیم رو توکنکور 71 بزنم. با اینکه واقعا بالای هشتاد هم میشد اما من از خودم انتظار کمی داشتم و این شد .

تا خود ازمون قبلی گزینه دو من لای کتاب عربی رو وا نکردم و بااطلاعات قبلی عربی رو 84 جواب دادم !!!!!! و اینجاست که دوست دارم دست اقای چ رو ببوسم. درس بزرگی بهم داد.... اجر اجر مولکول مولکول بچین !شاید دیوارت دیرتر بالا بره!ولی قطعا محکم تر خواهد بود !

و من انقدر جو گیر شدم که تصمیم گرفتم عربی رو به عنوان زبان سوم یاد بگیرم !چندروزیه چند  تا ویدئوی لیسنیگ ریختم توگوشی و روزی نهایتا یه ربع گوش میدم وواقعا برام جذاب شده! و اینجاست که ادم احساس قدرت میکنه که نقطه ی ضعفش دیگه داره تبدیل به نقطه قوتش میشه!!!

شاید یادگیری حرفه ای عربی اتلاف وقت به نظر برسه. ولی من همین حالاشم کم وقت تلف نمیکنم!یکم ازین اتلافی ها رو میدم به عربی :) حداقلش اینه که هر روز درس بزرگی که از آقای چ گرفتم برام تداعی میشه ♡

+ دوباره دکتر رژیمم رو عوض کردم چون روی رفتن پیش قبلیا رو نداشتم !!!! خدا کنه این یکی رودیگه عوض نکنم !!!!

+ افسانه ی نوکدو رو گذاشتم کنار و از شدت کلیشه ای بودن و ماست بودنش واقعا حالم ازش بهم میخوره. چند قسمت اولش واقعا قشنگ بوداما الان خوشم نمیاد .

+ عوضش این وگاباند !!!عاولیههههههه!چقدراین سریال قشنگ و قویه ! اولین باره یه فیلم تو این ژانرمیبینم و دلم پر میکشهههه!

*اوپن فایر یکی از موسیقی های فوق العاده ی این سریاله ♡

+به ماساژ احتیاج دارم اما هیچکس ماساژم نمیده :/ فوراور الون :/


۸ نظر

بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا...!

به شدت دارم مقاومت میکنم . دربرابر درس خوندن ،رعایت رژیم و ورزش کردن !!!

صبح یه ساعت رفتم پیاده روی و ذره ای از انرژی های منفیم کم نشد و منظریه برام اون منظریه ی سابق نبود:/بدیش این بود که من توی این خیابون لعنتی خاطره خوب زیاد دارم.خاطرات خوب تو روزای سخت. اما الان دارم دوباره اونجا تو روزای سخت قدم میزنم بدون اینکه هیچ خاطره ای برای ثبت داشته باشم. هیچی !هیچ !هیچ!

زندگی یکنواختی که دوساله باهامه و قراره یه سال دیگه هم باشه.کتابای تکراری،احساس تکراری،وزن تکراری،سرزنش های تکراری و همون پوچی تکراری. نمیدونم چرا چند روزه انقدر خستم.ببخشید حال شما هم بد میکنم.

کم نیاوردم . فقط خستم. خدایا کمکم کن صبح که بیدار میشم این خستگی جسمی و روحی از تنم جدا شه.

+ حالا که مربیمون مریض شده و قراره یکی از بچه ها جاش تمرین بده تصمیم گرفتم نرم. در واقع بهانه کردم برای خودم. اما ته ته دلم میدونم خیلی وقته که نمیخوام دیگه برم. از اولشم رقص برای یه آدم با چندین کیلو اضافه وزن لقمه ی بزرگتر از دهنش بود. پر انرژی شروعش کردم و کم کم گذاشتم کنار.مثل 99 درصد کارام ! اما این بار پشیمون نیستم. باید میذاشتمش کنار تا حال بدم رو بدتر نکنه.

+با نرگس حرف زدم. اروم تر شدم وقتی دیدم یکی از بهترین دوستام هم تقریبا همین چیزا رو داره تجربه میکنه و میجنگه باهاش. بهم گفت بریم باشگاه و با اکراه تمام قبول کردم. نرگس اضافه وزن زیادی نداره و برام عجیب بود معذب بودنم تو باشگاه رو درک میکنه !شاید هم نمیکنه و میخواست من رو اروم کنه ! لما قبول کردم بریم. چون حس میکنم کنار نرگس کمتر احساس left out بودن خواهم کرد و همش نرگس پشتم درمیاد. و میدونم مواظبم خواهد بود.


حتما باید عنوان نوشت ؟ :/

خواب عمیق بعد از ظهرم همراه بود با کابوس پسرک دانشجوی پزشکی آفتاب مهتاب ندیده ی همسایه. نمیتونم درک کنم چرا انقدری ذهنم رو مشغول کرده که حالا تو خوابمم میاد! نه تا به حال دیدمش و نه تا به حال حتی صداش رو شنیدم و تنها آثاری که ازش دیدم یه جفت دمپایی ابی پشت در خونه شه و یه روپوش پزشکی سفید اتو شده که پشت پنجره ی ماشینش آویزون شده.
البته نمیشه اسمش رو گذاشت کابوس. فقط اندکی اعصاب خورد کن بود.
نکته عجیبش هم اینجا بود که پسرک نه صورت داشت ک و نه صدا تو خوابم ! تو خوابم از کتابفروشی برگشتم خونه و مامانم گفت پسرک اومده خونه ی ما وتو اتاق خوابیده :/ من اومدم برق خاموش رو روشن کنم تا قیافشو ببینم اما یهو در رفت! ://
انقدر خاک بر سرم ..انقدر !!!
چرا واقعا ؟!چرا اینقدر چرندم من ؟! چیه زندگی این آدم برام عجیبه ؟! این حس کنجکاوی چی میگه ؟! بیشتر فضولی به نظر میاد تا کنجکاوی!!!
این موجود چیه ؟ چرا یه ساله تو این ساختمونه ولی حتی یه بار یک اثر ازش دیده نمیشه ؟! چجوری انقدر درس میخونه ؟چجوری انقدر هدفش براش بزرگه ؟! چجوری ؟ هان ؟ چجوری ؟ 
من به این یارو علاقه ندارم.اصلا تا به حال ندیدمش!!!! اما این کنجکاوی چی میگه آخه ؟!
+ دیگه دوست ندارم ببینمش. در واقع ای کاش اون من رو نبینه. چون در حالت الانم اونقدر تباهم که میدونم اگه ببینمش از خجالت آب میشم. نمیدونم چرا. نمیفهمم خودم رو... اما اونقدر نسبت به این آدم احساس حقارت میکنم که حد نداره...ای کاش زودتر قراردادش تموم شه و پاشه بره...
+ خیلی کمبود یه شخص تو زندگیم حس میشه که بقلم کنه و بگه من هم این روزا رو گذروندم.میگذره.خوبم میگذره... اما از کجا میشه یه آدم دوسال پشت کنکوری و یه با یه عالمه اضافه وزن پیدا کرد که به هدفش رسیده باشه ؟!اصلا هست چنین آدمی تو دنیا ؟! نبودش من رو میترسونه.
+ لادن... الان معنی اون مغموم بودن رو درک میکنم ^-^
۳ نظر

حیف این روز قشنگ نیست ؟

ای کاش میتونستم این سه هفته رو به عقب برگردونم...

فردا قرار نیست ازمون خوبی بشه... 

اما نا امید نمیشم... 

+دفعه پیش جوری درس خوندم انگار چیزی بلد نیستم و خیلی خوب امتحان دادم.اینبار جوری درس خوندم انگار همه چی رو بلدم و شب قبل از ازمون ذره ای ارامش ندارم. 

+نتونستم خوب درس بخونم. در واقع انگار نخواستم. باید بخوام . باید بشه...

چندم آبان ؟

مثل چی ازکارنامه ی اعمال  جمعم میترسم.

یک دهم ازمون قبلی هم درس نخوندم ...

جو گیر شدم... دهنم سرویس شده ....

نمیگم از ازمون بعدی دوباره میخونم و از این خزعبلات... همین ازمون امیدوارم بتونم تا 9 صبح جمعه گندی که زدم رو یکم جمع و جور کنم ...

این day dream های بیخودی گند داره میزنه به زندگیم...

با خودم میگم سومین کنکورت میشه 99 !باید جایی قبول شی که ارزشش رو داشته باشه!بد میگم ؟

من برم گوشه ی تنهایی خود غرق شوم ... 

استرس استرس... 

عصبانیم از خودم ....

دلم جای دیگریست...

دلم اونقدر هوای مشهد رو کرده که حد نداره.

چقدر دوست داشتم شب شهادت امام رضا مشهد باشم. خیلی آداب زیارت و اینا بلد نیستم. قبلا هم گفتم مذهبی نیستم . اما امام رضا کششی داره که...وقتی میرم تو حرم و تکیه میدم به دیوار مرمرین و چادر رو دور خودم میکشم و حرف میزنم تو دلم با امام رضا قلبم آروم میشه ....

اما حیف که امسال نشد باشم. حیف که برای دومین سال متوالی طلبیده نشدم ....

اما امام عزیزم... خودت مواظبم باش و مهمون قلبم...

+ توی این شب عزیز برای شفای عمم و سلامتی خانواده م و خودم التماس دعا ازتون دارم ♡


هعیییییییییی

عمه عمه عمه...مدت خیلی زیادیه از حال واقعیش بیخبرم... روزها یادم میاد و فکرم هزار جا میره...من که بچه نیستم.میدونم همه چیز سرجاش نیست.میدونم همه چیز درست پیش نمیره.نمیدونم چرا همه مراعاتم رو میکنن انگاری.نمی خوان افسردگیم عود کنه. چند ماه پیش سر اون موضوع که بابام تو چشم پزشکی ولم کرد و رفت دنبال عمه با اینگه مسئله ضروری نبود و عمه با شوهر و دخترش اومد بود من خیلی داغون شدم. به این خاطر که احساس کردم خیلی تنهام .نه به خاطر عمه.از بابام عصبانی بودم .خانواده دیگه هیچی از عمه جلوم نمیگه ،دختر عمه هم همش بهم میگه خوبه حالش الحمدلله. اما من میدونم همه چی خوب پیش نمیره. میدونم عمه داره خوب نمیشه و داروهای میلیونیش فقط داره روند بیماریش رو کند میکه...

وقتی میبینم عمه رو دلم ریش ریش میشه...اینکه داره درد میکشه ومن هییییییییچ کاری نمیتونم براش انجام بدم. مثه احمقا گوگل رو به انگلیسی و فارسی میگردم تا مثلا راه درمانی پیدا شه! حتی اونقدری اطلاعات ندارم که بدونم چه دردایی میکشه.

مشکل عمه از درون داره من رو میخوره... 

هیچ راهکاری نداشتم و ندارم برای غالب شدن بهش... منی که از پزشکی "متنفر" بودم یهو همه فکر و ذکرم شد پزشکی.منی که تا یه قطره خون میدیدم فشارم میوفتاد الان میشینم مستند های جراحی میبینم و خودم رو تو اون حالت تصور میکنم.

منی که چندین ماه تمام رو مخ مامانم کار کردم که تو رو خدا بذار داروسازی برم و اخرش راضی شد ولی رتبم داغون شد...

حالا اون دختر رویاش شده پزشکی و اونقدر این رویا و این جنبه از خودش براش غریبه ست که سردرگمه... 

نمیدونم این علاقه موقته یا نه... نمیدونم چنگ زدم به این رویا تا با بیماری عمه بهتر کنار بیام یا نه...یا اینکه با خودم بگم واسه عمه که نمیتونم کاری کنم لاقل برای دیگران در اینده بتونم ...

حتی 13 ساعت درس خوندن هم شاید نتونه روحم رو آروم کنه... اینکه من الان میبینم و هیچ کاری از دستم بر نمیاد داره منو نابود میکنه ...

باید قوی باشم.باید از پس این روزای سخت بربیام.نمیدونم چجوری.فقط بایدشو میدونم.

من تحمل اینکه ببینم یکی جلوم پر پر میشه و مثل بز وایستم نگاه کنم رو ندارم... "دیگه" ندارم.

سالها طول میکشه.میدونم.مطمئن نیستم هدفم چیه ... پزشکی یا هر کوفت دیگه ای.من فقط میخوام شب ها با وجدان و روح راحت بخوابم.

عمه عمه عمه... زودتر خوب شو... 

این تنها کاریه که ازم برمیاد...

+ چند ماه قبل تشخیص بیماری عمه یه روز یهو بابام یهویی تو جمع به عمم گفت هیوا تورو خیلی دوست داره!از زبونش نمیوفتی! من خیلی خجالت کشیدم اون روز. اماالان فکر میکنم خداروشکر که بابام گفت... یه دوستت دارم ساده ممکن بود تا ابد رو دلم بمونه... اینجور حرفاوقتی ادم مریض میشه بیشتر براش شکل ترحم به نظر میاد نه دوست داشتن واقعی.خوشحالم عمه از این که  فهمیدی واقعنی دوستت دارم نه از روی ترحم...

+ از نظر من توی بیماری های صعب العلاج خانواده بیشتر از بیمار درد میکشه... خیلی خیلی بیشتر...

منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان