امان...امان...امان....

زمانی که این وبلاگ را زدم گمان میکردم که دیگر هرچه درون دلم هست را میتوانم بریزم بیرون و خلاص شوم و حداقل چشم هایی هستند که برای نوشته هایم گوش شوند...

بعد از مدت کوتاهی متوجه شدم بعضی حرف هارا آدم نیاز دارد بیرون بریزد اما نه کسی بشنود نه کسی ببیند! آن مطالب را با رمز گذاشتم...

مدتی بعد فهمیدم که بعضی چیزها فقط باید در قلب آدم باشد و به هیچ وجه نباید نمود بیرونی پیدا کند.ان حرف ها را در ناخودآگاهم بیرون ریختم!

و اما دسته ی چهارم!امان از دسته چهارم ....نباید به آنها دست بزنی!نباید نزدیکشان شوی!مانند بمب ساعتی باید بگذاری بمانند!همانجا کز کنند!و زمانی که شمارش معکوسشان تمام شد!بووووم!منفجر میشوند!و تو کاری از دست برنمی آید..

و امان و امان و امان از دسته ی چهارم...

۲ نظر
نباتِ خدا
۱۲ ارديبهشت ۲۳:۱۶
منم قبلا تو دفتر خاطراتم مینوشتم ولی هر چهار دسته رو :) ولی اینجا فقط میتونم دسته اول رو بنویسم!بقیشو تصمیم دارم رمز دار کنم،هر چند بازم مثل نوشتن تو دفتر نمیشه :)

پاسخ :

♥♥♥♥
فرشته ی روی زمین
۱۳ ارديبهشت ۱۱:۲۴
کاملاااا موافقم...منم به این نتیجه رسیدم : (

پاسخ :

هعی:'(
منو
درباره من
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید
پیوندهای روزانه
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان